به نام خدایی که جان آفرید
زمین آفرید و زمان آفرید
خدایی که رحمت به اعلاء رساند
توان سخن در لیسان آفرید
زمین و زمانه به فرمان اوست
هم او ارضی و هم کهکشان آفرید
منور از او اختر تابناک
بهشت از بر صالحان آفرید
به خشکی ز انواع جنبد گان
به دریا همه ماهیان آفرید
همه دیو و دد زیر فرمان اوست
به اوج فلک ماکیان آفرید
به روز آفتاب درخشنده را
به شب ماه در آسمان آفرید
به بنده در توبه را وا نمود
شب خلوت نادمان آفرید
به عشق سینه ها را مزین نمود
دل صابر و صابران آفرید
به طفلان توانائی گریه داد
دل نازک مادمان آفرید
زمین با رو ورگشت ز الطاف او
در رحمت از آسمان آفرید
برون است نعمات او از شمار
بر راحت بندگان آفرید
صلاح همه بندگان داند او
هر آنچه خوش است او همان آفرید
سعیدی کی باشد که پرسد چرا
چنین آفرید و چنان آفرید
روز اجل
می رسد روز یاجل گرد مرا
یادی از آن روز عمناکم کند
معصت کار گناه الوده ام
بعد مرگم شسته و پاکم کند
جامه دنیائیم را بر کند
با کفن پوشانده و خاکم کند
بوی تنه دنیوی دارد تنم
با گلاب عطرین و نمناکم کند
شیون و زاری کنید اشک را
مرهم زخم دل چاکم کند
سوره یاسین تلاوت کرده و
فاتحه خوانده طربناکم کند
جسم خاکی باز گردد سوی خاک
جستجو در اهل فلاکم کند
همه می خواهید اگر از جنس درد
پس ز شعرم شمع پژواکم کند
اهل دل داند زبان اهل دل
اهل دل باشید و ادراکم کند
می زند هر دم نفیرم پیک مرگ
یادی از تیر غضناکم کند
لذت دنیا سعیدی لحظه ایست
فکر فردای اسفناکم کند
دل غافل
دل غافل حیاتت را ببین چون
پر کاهی که بربادی سوار است
به هر سو باد خواهد می کشاند
دما دم پرشتاب ولی قرار است
بسا مردان صاحب مکنت مال
کنون بر سنگ نامش آَکار است
زبد نامان فقط ننگی بجا ماند
خوش آن نیکی که نامش ماندگار است
وفا با کسی ندارد این خرابات
تمامش بی وفایی یادگار است
من و ما آن پر کاهیم جانا
که با فرمان بادی در گذار است
همی گویم چند عمر اعتبار است
همی گویم که این چرخ و فلک را
صباحی چند عمر و اعتبار است
دعا کن عیش دنیا را سعیدی
که از دنیا گسستن افتخار است
من آهویم اجل صیاد تقدیر
کند صدم که تا خود را کند سر
صباحی زندگی کردم در این دهر
شدم بازیچه این مردک پیر
جوانی مرسم شور و نشاط است
کند پیری خلائق را زمنگیر
ازل آزاده اینجا پا نهادم
فریبم داده و کرده به زنجیر
چه سود آهوی زیبا را به خش
اسیر است عاقبت در پنجه شیر
سعیدی شعرهایت از چه جنسی است
که دارد در ضمیر سنگ تاثیر
من که بر بی مهری دلدار عادت کرده ام
بار دلها کی ز ست او شکایت کرده ام
دائما دارد سر ناسازگاری با من او
من ولی با طعنه هایش هم رفاقت کرده ام
بارها راندست از کویش مرا با قهر و ناز
من ولی از دور ابراز ارادت کرده ام
کی بگو کردم سرناسازگاری ها بنا
هر چه گفتی بی تامل من اطاعت کرده ام
دشمن من گشته ای و قصد جانم کرده ای
من بگو کی اینچنین با تو عداوت کرده ام
هر چه بی مهری ز تو دیدم نکردم شکوه ای
کی سخاوت کرده ای و من شقاوت کرده ام
گرچه از لطفت به من کم کرده ای هر دم ولی
من به جایش مهربانیها زیادت کرده ام
بی تو من خود کرده ام هر شادمانی را حرام
کو ببینم مثل تو من کی قساوت کرده ام
خنده های عاشقانه کردست مردم نثار
خود ولی بر نیش خند تو قناعت کرده ام
به وفائیهای جانان کرده ما را جان به لب
گونه ها را خیس از اشک ندامت کرده ام
ناله هایم گوش کن تا واقف از حالم شوی
کاروان بی وفایان را خجالت کرده ام
تا که هستم تا تو هستی سر نمی پیچم ز عشق
مالک و سلطان دل هر دم خطابت کرده ام
من سعیدی شکوه گوی ناله های خفته ام
قطره ای از سیل غمها را حکایت کرده ام
ناله ای ازنی
من نی ام این ناله از نای من است
آی هر دلداده از وای من است
نیستم عزلت گزین میکده
بزم عشق عاشقان جای من است
عاشقان را مونس ام شام و سحر
رنگ زردی رنگ سیمای من است
نو ررا با ساز همسان می کنم
رنج غربت ریز آوای من است
می شوم گر همدم شوریده ای
ذره تسکینش تمنای من است
قصه حرفها و می گویم به سوز
شور و شیرین قصه غوغای من است
ماهی بیرون ز آب افتاده ام
رشگ عاشق موج و ریای من است
شاه عشق گر خوانیم افتد قبول
خیل جانسوزان رعایای من است
سینه ام می سوزد از داغ فراق
خرم انکه غرق دنیای من است
سوز دیگر خیزد از هر روز نم
خانه دلها مصلای من است
آمدم نالان و نالان می روم
یک سر و بسیار سودای من است
با فغان سر کرده ام عمری دراز
پس چه امیدی به فردای من است
همنوائی خواهم از جنس شرار
او سعیدی یار همپای من است
مبادا نازنین روزی مرا از منظر اندازی
بدام بلهوس افتی شوی با غیر همبازی
مشو از عاشقت غافل دم عمرت غنیمت دان
عجل در پرده پنهان کند بسیار طنازی
مرو راهی که پایانش نباشد جز پشیمانی
مشو باناکسان همدم مرقص هر دم بهر سازی
نباشد عمر گل باقی دو روزی رنگ بود دارد
چرا بر روی نیکویت چنین مستانه می نازی
عزیزم سیرت نیکو به است از صورت نیکو
به صورت دل اگر بازی قمار عشق می بازی
به جان عشقت اگر بازم نباشد ذره ای باکم
که رسم عاشقان باشد به راه عشق جانبازی
سعیدی عشق جاویدان کند مردان عاشق را
شنید هر کجا مرغش کند بسیار اعجازی
دیوانه عشقیم جهان منزل ما نیست
غیر از سخن عشق در این مخعل ما نیست
گنجینه اسرار شدست این دل صد چاک
یغما گر دل را خبر از باطن ما نیست
دیگر چه بود جایگه حوری و قلمان
جایی که بجز نقش تو در خاطر ما نیست
از این همه دریای خروشان محبت
یک قطره ناچیز چرا شامل ما نیست
پنداشتی عشق خوشی هست و دیگر هیچ
جز رنج و ملال بلا چیز دگر حاصل ما نیست
از رنج و دو روئی عزیزان چه بگویم
گویی که خوش نیز دگر قابل ما نیست
ما غرقه دریای خروشان هلاکیم
بدرود سعیدی اثر از ساحل ما نیست