پژوهش درغزلیات مولوی
جلد ِ سوّم : مولوی بلخی و سایه ُهما
جلدیکم : مولوی بلخی، مطرب معانی
جلد دوم: مولوی صنم پرست
سرچشمه اندیشه های مولوی
فرهنگ ِ سیمرغی است
فردوسی توسی و مولوی بلخی
مرا سایه هُما ، چندان نوا زد
که گوئی
سایه او شد ،.....................
من، هُمایم
از هُما، یا سیمرغ شدن ِ انسان
آیا سایه ِ هُما
افسانه است؟
چرا،از حقیقت، افسانه ساخته شد؟
وچرا بایدآن افسانه را
ازنو، تبدیل به حقیقت کرد
تا« اصالت انسانی خود»رابازیافت
چرا« تحوّل خدا، به انسان وبه گیتی
،و تحوّل گیتی وانسان، به خدا»،
که بنیادِ فرهنگِ سیمرغی ایران بود
افسانه و مُحال شد ؟
مولوی بلخی
و
مسئلهِ « اصالتِ انسان »
( کعبه یا قاف، درمیان ِانسان )
و « اصالتِ گیتی »
(اینهمانی ماه با زمین )
هلال ِماه، « گاو زمین» میشود
کعبه چو آمد ، سوی من، جانبِ کعبه نروم
ماه من آمد به زمین ، قاصدِ کیوان نشوم
گفتم : صنم ِ مه رو : گهگاه مرا می جو
کز درد به خون دل ، رخساره همی شویم
گفتا : که ترا جُستم ، درخانه نبودی تو !
یارب ! که چنین بهتان ، میگوید در رویم
آیا « آمدن ماه به زمین » ، افسانه است یا واقعیت ؟ آیا آمدن کعبه، بسوی انسان ، افسانه است یا واقعیت ؟ آیا کعبه ، که نماد مفهوم «غایت ومراد » است ، میتواند « درونسو» شود، وخود ِ انسان ، گرانیگاه غایت ( غایت به خودی خود ) ، و به سخنی دیگر، کعبه ِ خود گردد، وبه گِرد خودش برقصد وطواف کند ؟
هرکه به گرد ِ« دل» ، آرد ، طواف
« جان جهانی» شود ودلربا
زانک تنش ، خاکی و، دل، آتشی است
میل ، سوی جنس بود ، جنس را
درُهزوارش ، دل ، « ریم من » نامیده میشود، که به معنای « مینو یا مان ِ نی » است که همان « ریم ژدا» باشد . ریم ژدا ( نام نخستین روزماه درسغدی وخوارزمی، بنا برابوریحان بیرونی درآثارالباقیه ) ، نام خرّم یا سیمرغ است . پس دل ، اینهمانی با سیمرغ یا « جان جهان ویا جانان » دارد . درفرهنگ ایران ، د ل وجگر( که اینهمانی با سیمرغ و بهمن دارند ) چون میان وجود انسان شمرده میشدند ، سرچشمه اندیشیدن بودند . این « دل وجگر، یا هما و بهمن » است که « کعبه حقیقی » است، و باید به گرد آن طواف کرد . به اصطلاح ما ، این« ژرفای آفریننده خود» انسان است که باید میزان همه چیز قرارگیرد ، چون « جان جهان» است .
« کعبه » ، درعربی، به « بند نی » گفته میشود ، چون « بند نی » ، « جایگاه نو زائی و نو آفرینی» شمرده میشده است . نام دیگر این « جایگاه نو شوی ونو آفرینی ، « قاف = کاو( کاب وکعب)= کاوه = کهف » بوده است . سیمرغ یا هما، درکوه قاف است ، یعنی هرجا که سیمرغ فرود میآید ، ویا به عبارتی دیگر، سایه میافکند ، سرچشمه آفرینندگی میشود .آیا خدائی ، که صنم ماهرو(سیمرغ یا صنم با ماه ، اینهمانی دارد) خوانده میشد، و نام دیگرش « سین و سن وسیمرغ و ُهما » بوده است، آمده است تا مارا درخودی ِخودمان ، درکعبه که بُن ِ آفریننده ما باشد ، بجوید، ودرست ما در« خانه خود » ، « درآنجا که اصالت داریم و سرچشمه آفریننده ایم » ، نبوده ایم ؟ چرا « آمدن ماه به زمین » ، چرا « کوه قاف » ، چرا ، « هما و سایه ای که برانسان و برزمین، میاندازد » ، افسانه شده اند؟ چرا دیگر، کاوه ، برضد آزارندگان زندگی وخرد ، برنمیخیزد؟
همیشه یک حقیقت نیرومند وخطرناک است که افسانه ساخته میشود . هنگامی یک حقیقت، خطرناک شد ، آنگاه است که به افسانه و روءیا و سایه و مجازو تشبیه ، کاسته میشود ، تا کسی آن حقیقت را ، جد نگیرد، و آن را خوار وبی ارزش وبی اعتبار بشناسد وازآن رو برگرداند .
« خود، میزان شدن » که اصل روشنگریست و « خود ، کعبه شدن » ، که اصل دین است ، هم برضد هرگونه حکومتی است ، وهم برضد هرگونه دینی است ، وطبعا همه حکومات و همه سازمانهای دینی ، برضد چنین حقیقتی میجنگند تا آن را بدنیای افسانه ها وخرافات تبعید کنند. افسانه سازی حقیقت ، یک روند متداول و رایج درتاریخ تحولات انسانیست . آمدن ماه به زمین ، یا « سایه انداختن هما برانسان » ، داستان ِ « اینهمانی یافتن خدا با انسان وبا گیتی » ، بیان ِ « اینهمانی یافتن بُن آفریننده جهان، با انسان » ، داستان « جفت شدن انسان ، با بُن ِ خودجوشش » بوده است ، که برای قدرتمندان وقدرت خواهان سیاسی و دینی و اقتصادی ، بزرگترین خطر بوده است ، و هنوزهم برای آنها خطرناکست ، و نمیخواهند که « آنچه روزگاری با هزار ترفند و حیله ، به گستره افسانه ها و خرافات و بُت پرستی وحکایات کودکانه و بدوی » تبعید شده ، ازسر،« حقیقت » شناخته شود ، وازسر، دراجتماع ، « ارج و اعتبار» پیداکند .
این جفت شدن انسان با بُن ِ خودجوشش ، این مالیدن سیمرغ ، پرش را برسر انسان ، این فرود آمدن ماه به زمین ، این بازآمدن کعبه از غربت درخارج ، به وطن ِ اصلیش در درون انسان ، این « سایه افکندن هما برتارک سرانسان » است که انسان را لبریزو سرشار، و به عبارت مولوی ، مست میکند . « مستی » ، پرولبریزشدن ازجوشش بُن ، و فراریختن از« تنگی خودی » است، که قدرتهای دینی و سیاسی درما جعل کرده اند ، و « گذشتن ازآن را» نه تنها « گناه» ، بلکه «محال» ساخته اند .
چون مست نیستم ، نمکی نیست درسخن
زیرا ، تکلّف است و ادیبی و اجتهاد
( هنگامی سخن ، نمک ومزه ومعنا دارد، که بی تکلف و ادیبی و اجتهاد، باشد. به عبارت دیگر، فقط ازبُن ِخود، جوشیده باشد)
اما دهان مست ، چو زنبور خانه است( شان=کندو)
زنبور ، جوش کرد ، به هرسوی ، بی مراد
زنبورهای مست و خراب از دهان ِ شهد
با نوش و نیش خود ، شده پرّ ان میان باد
یعنی که ما ، زخانه شش گوشه ، رَسته ایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل( زنبور) داد
درشاهنامه ، این فرود آمدن سیمرغ به زمین، و « مالیدن پرخود برسرو تارک سر انسان » ، ویا « ایستادن سیمرغ برسرانسان » ویا « دادن پرخود به انسان » ، بیان این فرود آمدن ماه به زمین ، یا جفت شدن انسان با بُنش ( که هما و بهمن است ) میباشد، که برای ما، تبدیل به افسانه و خرافه و خیالبافی و تشبیهات داده شده است . روی گردانیدن ما از افسانه ها، و خوار وبی بها ساختن آنها ، بیان نفرت ما ازحقیقت، و کینه توزی ما با حقیقت است .
ما تنها ازاصل خود ، دور و بیگانه نشده ایم ، بلکه ما « دشمن سرسخت اصالتِ خود » شده ایم . مسئله ما ، بیگانه بودن ازخود نیست ، بلکه مسئله ما ، تنفرو کین توزی با « سرچشمه شدن خود ، با نوشدن خود ، با میزان شدن خود، با فرشگرد و نوزائی خود » است.
مسئله ما « نومیدی مطلق از رسیدن به بُن خود» است . با این« نومیدی » هست که « تخمه سوخته » شده ایم ، و با آمدن « بهارنوزائی » هم ، تخمه سوخته ، نمیتواند بروید. نسیم بهاری، هنگامی انقلاب میکند،که تخمه، سوخته نباشد . انقلاب نوزائی و بهاری ، نیاز به تخمه هائی دارد که سوخته نباشند . بهارنوزائی ، تخمه هائی را میرویاند ومیشکوفاند و روشن میکند ، که سوخته نیستند. ما تخمه سوخته شده ایم ، چون خود، برضد بُن شدن خود هستیم ، چون ما گرفتارِ « نومیدی مطلق ازخودشدن ، از رسیدن به بُن آفریننده درخود » هستیم . ما تخمه سوخته هستیم ، چون ما، برضد سیمرغ شدن ِخود، برضد سایه هما شدن ، برضد « تخم سیمرغ شدن » هستیم . ما برضد میزان ِخود شدن ، میجنگیم ، و آنرا روشنگری میخوانیم . ما دشمن سرسخت «خودجوشی خود » هستیم ، و آنرا « پُست مدرنیسم ومدرنیسم » مینامیم . ما خود را ، ازآبستن شدن و نوزائیدن باز میداریم ، چون درفکر ساختن اسلام راستین و زرتشتیگری راستین، و یهودیت راستین و مسیحیت راستین و.... هستیم ، تا هیچگاه گوهر ِ خود مان، راست وپیدا نشود، وسیمرغ وجود مان درآسمان ، پرخود را نگسترد .
ما برای رعایت کردن ِ اندیشه ها و آموزه های حاکم ومقتدر ومستبد دراجتماع ، که آزادی مارا نابود میسازند، خود را از« بُن ِ خود » ، میگسلیم، ومی ُبرّیم . آنچه را ما محال میدانیم ، تراویده از« نومیدی مطلق ما ازنوآفرینی خود » است . ما دراندیشه « بُن شدن » نیستیم ، بلکه بجای « تقلید از آخوند » ، « تقلید ازمارکس» ، « تقلید از مدرنیسم و پست مدرنیسم »، « تقلید ازغرب» میکنیم . تقلید از« نوترین اندیشه ها و پدیده ها ، تقلید ، و نابودسازی بُن خود است .چرا هنگامی که سیمرغ ، زال را با خود، ازآشیانش که سربه پروین میساید ، به زمین فرود میآورد ، پرش را برسر زال مالید ؟ « په ری= پری » ، درکردی ، هنوز به معنای « حجله عروسی » است .
دلش کرد پدرام و، برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش
زپروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر پرش ، موی سر
نام ِ « موی سر» ، « سن» یعنی سیمرغ است . همچنین موی سر اینهمانی با «ارتا فرورد= اصل فرشگرد ونوزائی» ، یا به سخنی دیگر، « سیمرغ» دارد . مو، اینهمانی با « نی» داشت . موهای سر، همان « نیستان » و جایگاه « باز زائی » است . اینکه سیمرغ ( خدای بزرگ ایران ) ، پرخود را به سر زال میمالد ، بیان جفت شدن سیمرغ درکلیتش( بَن کل هستی )، با تخم سیمرغ درفرد ِانسان( بُن فرد) است ( قرین شدن بُن کلی هستی، با بُن فرد انسان= فرد انسان، مستقیما بُن آفریننده کل هستی را بدون واسطه در ژرفای وجودش ، تجربه میکند ) . دراثر اینکه سیمرغ ،پرش را برموی سرانسان میمالد ، بینش وخردی نوین درانسان ازنو زاده میشود .
همچنین پس از شکست رستم، درنبرد با اسفندیار، سیمرغ به یاری رستم میشتابد، و از آسمان فرود میآید ، وپرخود را برتارک سر رستم میمالد، و برتارک سراوبپا میایستد .« مالیدن » که دراصل، واژه « مرزیدن » است، به معنای « همآغوشی وجفت شدن » است . اینکه گفته میشود ، خداوند، فلانی را بیامرزد ، دراصل به معنای آن بوده است که سیمرغ یا خدا ، با او همآغوش شود، و جفت او گردد، چون اندیشه«آمرزیدن» به فرهنگ سیمرغی بازمیگردد . خدا ، آمرزیدار است ، به معنای آنست که خدا ، انسان را درمرگ درآغوش خود میگیرد .
بفرمود تا رفت ، رستم به پیش
بمالید برتارکش، پرّ خویش
بدان راه سیمرغ بُد رهنمای همی بود برتارک او، بپای
انداختن سایه هما ، همان خود افشانی خدا ، و تبدیل خود خدا به گیتی و انسان بوده است .
و این سایه انداختن هست که سپس در الهیات زرتشتی و ادیان نوری ، تبدیل به افسانه ، ویا « امری محال » ساخته شده است ، و مولوی درپی واقعیت بخشیدن به این محال ، و رفع « نومیدی مطلق ازرسیدن به خدا که بُن پیدایش انسان است » هست، که تخمه وجود انسان را میسوزاند. درغزلیات مولوی ، سایه ، درراستای « جفت بودن » درک میشود . سایه انداختن هما ، با مسئله بنیادی « اصالت انسان » و « تبدیل شدن خدا ، به گیتی، یا سکولاریته » ، و با « میزان شدن انسان، یعنی حقوق بشر» رابطه تنگاتنگ دارد . اینکه مولوی ، درگستردن این اندیشه، خاموش مانده است ، از ترسش از شریعت اسلام بوده است . دربسیاری از غزلهایش از درد خاموشی نالیده است . به حدی که بسیاری میانگارند ، خاموش ، تخلص اوست