در سال 1309 نویسنده ای در ادبیات ایران ظهور کرد که نه تنها در کشور خود ، بلکه در بیرون از مرزهای کشور نیز شهرت و معروفیت یافت . این نویسنده توانا صادق هدایت بود.
صادق هدایت ، فرزند هدایتقلی هدایت اعتضادالملک ، شب سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 ، هنگامی که « از خاک ایران آزادیخواهی و مشروطه طلبی می جوشید » در یک خانواده معروف و ثروتمند اشرافی از دودمان رضا قلی خان هدایت ، ادیب و منشور عهد ناصری ، در تهران چشم به جهان گشود . وی خیلی زود پیوند خود را از خانواده برید و از تن آسایی یک فرد ناز پرورده و متنعم سر باز زد و با درآمد ناچیزی ، که از راه خدمت در دوایر منطقه دولتی به دست می آورد ، مستقلاً زندگی کرد این وارستگی و آزادی به او مجال داد که اوقات خود را به کاری که دوست داشت ، یعنی ادبیات وقف کند[1] .
هدایت در سال 1304 تحصیلات متوسطه را در دارالفنون و دبیرستان فرانسوی « سن لوئی » به پایان برد ، و با کسب موفقیت در مسابقه ای که ترتیب یافته بود در آبان ماه سال 1305 با کاروان دانش آموزان اعزامی به اروپا به بلژیک روانه شد ، و در آموزشگاه عالی آنجا ، در رشته مهندسی راه و ساختمان نام نویسی کرد . اما در آنجا نماند و یک سال بعد با نخستین گروه دانشجویان اعزامی به اروپا برای تحصیل در رشته معماری رهسپار پاریس شد و « ظاهراً دوره اقامت او در فرانسه بیشتر به سیر و گشت گذشت[2] .
هدایت تحصیلات خود را به پایان نبرد و در سال 1309 که اوج قدرت رضاشاه بود ، به تهران بازگشت .
از قرار معلوم خانواده اش از این حیث ناراضی بوده و اصرار داشتند که او دوباره به اروپا برگردد و در رشته طب یا مهندسی و یا هر رشته دیگری که مایل است تحصیل کند . اما او نه تنها به رفتن به اروپا و ادامه تحصیل حاضر نشده ، بلکه از اقامت و کار کردن در تهران هم گریزان بود و میل داشته است مأموریتی هر چه باشد در یکی از شهرستانها دست و پا کند[3] .
هدایت در تهران ماند و شغل محقری در بانک ملی مرکزی به عهده گرفت و تا شهریور 1311 در آن بانک کارکرد و از ششم شهریور آن سال تا 16 دیماه 1313 در اداره کل تجارت و از آن به بعد چندی تا سی ام اسفند 1314 در وزارت امور خارجه مشغول کار شد و بعد وارد شرکت سهامی کل ساختمان گردید[4] .
سالهای بین 1309 تا 1315 که هدایت به هندوستان رفت ، پربارترین دوره فعالیت ادبی او بود ؛ و هم در این دوره بود که با سه تن دیگر از ادبای جوان و روشنفکر که عبارت بودند از بزرگ علوی ، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد آشنا شد ؛ و این چهار نفر ، که اصول فکری و دید واحد به ادب و دانش و هنر آنان را به هم نزدیک کرده بود ، اغلب عصرها در کافه ای می نشستند و در افکار و اندیشه های یکدیگر بحث و انتقاد و نکته گیری می کردند و از یکدیگر چیز می آموختند و بزودی در مقابل ادیبان محافظه کار که آنان را « سبعه » نامیده بودند موسوم به « ربعه » شدند[5] .
هدایت در سال 1315 به دعوت دکتر شیرازپورپرتو بعنوان متخصص تنظیم دیالوگ فیلم فارسی به هندوستان رفت ؛ و در این سفر ، که کمتر از یک سال طول کشید ، با فرهنگ غنی هند آشنا شد و اطلاعات وسیعی در زبان و ادبیات فارسی میانه (پهلوی ) به دست آورد . و قسمت اعظم وقت خود را در موزه ها و کتابخانه ها می گذرانید و نزد شخصی بنام بهرام گور انکلساریا زبان پهلوی را آموخت و در آنجا کتاب کارنامه اردشیر پاپکان و شکند گمانی ویچار را به فارسی در آورد . و داستان « ماه زده » را به فرانسوی نوشت و بعد از آن شاهکار معروف و بیمانند خود بوف کور را نوشت[6] . . .
هدایت در سال 1316 به ایران بازگشت و بار دیگر به استخدام بانک ملی ایران درآمد ، ولی بیش از یک سال در آنجا نماند[7] .
هدایت ، در سال 1318 ، عضو هیئت تحریر مجله موسیقی شد و دو سال بعد نیز بعنوان مترجم در دانشکده هنرهای زیبا به فعالیت پرداخت . در سال 1324 عضویت در انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی را پذیرفت و سفری به تاشکند شوروی کرد که این سفر دو ماه بطول انجامید . همچنین در همین سال عضو هیئت مدیره نخستین کنگره نویسندگان ایران شد و به پاس خدماتش به ادبیات ایران مراسم بزرگداشتی در خانه فرهنگ برگزار گردید که در این مراسم بزرگ علوی در باره آثار او به سخنرانی پرداخت . در سال 1329 مجدداً به فرانسه سفر کرد و یک سال بعد در سال 1330 در اتاقی واقع در محله چهاردهم پاریس ( سه شنبه 20 فروردین ) بوسیله گاز خودکشی کرد و در گورستان « پرلاشز » به خاک سپرده شد[8] .
هدایت در سال 1307 برای نخستین بار به قصد خودکشی خود را به رودخانه مارن انداخت که وی را نجات دادند[9] .
با خود کشی هدایت گفتگوها و شایعه ها آغاز شد و در باره خودکشی او سخنها گفتند . و از آثار و نوشته های ادبی او نیز میتوان شواهد فراوان دیگری از این قبیل بیرون زد . کشش بسوی مرگ و نیستی حتّی قطعه ناتمام مرگ را نیز کمابیش رنگ آمیزی می کند .
« زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است . . . اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند ، فریادهای ناامیدی به آسمان بلند میشد ، به طبیعت نفرین می فرستادند . . . »[10]
اکثر نوشته های هدایت با عباراتی از قبیل مرگ ، خودکشی و . . . مشحون است و بسیاری از داستانهای او با مرگ و خودکشی پایان می یابد ؛ کسانی که به عقیده خود ، هدایت را می شناخته و بوف کورادرا خوانده اند ، می گویند که ، سالها پیش ، سرانجام دردناک او را پیش بینی می کرده اند . و از اینجاست که کسانی هدایت را یک بیمار روانی و نوشته های او را تراویده از یک مغز علیل می دانند و خواندن آنها را زیانبخش می شمارند[11] .
اما هدایت نه دیوانه بود و نه نامزد مرگ . او خواستار زندگی و حتی استاد و کارشناس زندگی بود و خیلی بیش از افراد عادی ارزش زندگی را می دانست و میل داشت زندگی بکند اما معقول و مثل آدمیان ، نه در آغوش یک مرگ به اصطلاح زندگی[12] .
هدایت از زندگی خودش بدش نمی آید ، این زندگی دیگران است که همواره بیزاری هدایت را برمی انگیزد . این زندگی پوچ پیرامونیان است که هدایت بشوخی ، گاه آنان را « رجّاله » و گاه « موجودات » می خواند . پس اگر رها شدن از زندگی را بتوان انگیزه خودکشی هدایت دانست ، باید پذیرفت که زندگی دیگران هدایت را خسته کرده بود ، نه زندگی خودش[13] .
مرگ و خودکشی هدایت یک امر عادی نبود و هرگز دلیل ضعف و ناتوانی او نیست ، بلکه این انتحار آخرین اعتراض و فریاد عدم انقیاد و تسلیم نشدن او و افرادی بود که دیگر نمی توانستند زنده بگوری خود و هموطنان و همنوعان خود را در یک محیط بی در و دروازه به چشم ببیند . هدایت بقول خود دیگر حاضر نبود به نام زیستن و زندگانی کردن بیش از آن ادای زندگی را دربیاورد . هدایت خواهان عالمی از نو و آدمی از نو ، بهشتی با کرّوبیان ، همچنانکه پیامبران به پیروان خود نوید داده اند بود . اما افسوس که هدایت چون تکدرختی در کویر ایران رویید ، گل داد و خشکید[14] .