مقدمه
«سالها پیش ، مردی شاعر در این سرزمین جنبشی کرد و آنچه را که خواست بی واهمه در قالبی دیگر درآورد و پایه شعر نو را نهاد . ابتکار او مانند دیگر ابداعات ، نخست مورد طعن و طنز مردمان قرار گرفت ، ولی اندک اندک اندیشه ها بکار افتاد و این راه نوین کم کم پذیرفته شد و پایه شعر نو استوار گردید . شاعرانی بیشمار پیدا شدند و بدین راه رفتند و خردک خردک مردم نیز این شیوه را بدیده قبول نگریستند .»
«نیما یکی از شعرایی است که در تجدد ادبی قرن معاصر بیش از دیگر شاعران سهیم است ، در شیوه چکامه سرائی قدیم استاد بوده ولی طرز جدید مخصوصی برای شخصیت خود اتخاذ نموده است . »
«... نیما نخستین کسی است که در ایران فکر تحول ادبی را جامه عمل پوشانید و خشتهای ظریف و محکم این بنا را کار گذاشت . »
زندگانی و آثار او
سی و دو هزارو بیستمین شناسنامه صادره از بخش چهار تهران بنام اوست . این مرد نابغه ، بر دوش نحیف خود شصت سال را می کشد و هر روز بر بار خود می افزاید . سری بزرگ که مخزن دنیایی اندیشه است سربار اوست . پیکری ضعیف و دست و پایی لاغر این مخزن سنگین و اسرار آمیز را می کشد و می برد ... بهر جا و هر کس می رسد ، برایگان سهمی از محتویات سربار خویش می بخشد و بر جا می نهد تا شاید اندکی « سبکبار » شود ، ولی با تمام تلاشی که در راه احسان و بذل « عصاره مغز و جان » خود دارد ، از بارش کاسته نمی شود . سنگینی و فشار آن ، روز بروز او را رنجورتر و ناتوان تر می سازد .
چشمان « دوربینش » دیدی خاص دارد که باین جهت در جهان بینی و جمال نگری از دیگران ممتاز است .
بسائقه زیبا پرستی شدید ، تاثرات و انفعالات مخصوصی را در آثار خود جلوه گر می سازد که مشاهده آنها برای بعضی از «نزدیک بینان » نا مفهوم و « چندش آور » است .
شاید حق به جانب آنان باشد ، ولی طرفدارانش او را « بنیاد گذار » مکتبی جدید می دانند و معتقدند « شعر او را حلاوتیست دگر ! »
در مخزن اندیشه های او بر اثر تراکم مضامین ، دائم جنب و جوش بپاست . هیجان و فشار آنها برای خروج ، همیشه موجب ناراحتی و عذاب وی بوده و هست . در سربالایی حیات یکبار خواست این مخزن را از هم بپاشد و برای همیشه از این مایه آزار آسوده گردد ، عشق بسراغش آمد و برای مدتی او را بخود مشغول داشت و از این قصد نابجا برکنار ساخت ... در نزدیکی سراشیب راه ، خیال خام گذشته در او نیرو گرفت و دیگر افکار او را از رشد و توسعه بازداشت ، اگر نشئه « خستگی زدای » کو کنار و رعشه « نیروفزای » باده را درک نکرده بود ، امروز اکلیل افتخار « پیشاهنگی » بر جبینش نمی درخشید .
او حاسدان زیاد داشت ، آنان در مسیر وی چاله ها و چاهها کندند و ناهمواریها پدید آوردند ولی او که در میان قبائل دلیر بدنیا آمده بود در اینراه نیز دلیری کرد و پای فشرد و شاهراه خویش را از دست نداد .
علی بسا 1274 در « یوش » از پدری « خانزاده » بنام ابراهیم و مادری از خاندان علم و هنر طوبی بدنیا آمد . تا دوازده سالگی در میان قبایل کوهستانی و چادرنشینان و ایلخی بانان بسر برد ... چنانکه او در یکی از سخنرانیهای خود باین مطلب اشاره کرده می گوید :
« ... زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت که به دهوای چراگاه به نقاط دور ییلاق قشلاق میکنند و شب بالای کوه ها ساعات طولانی با هم بدور آتش جمع می شوند ، از تمام دوره بچگی خود ، من بجز زد و خورد های وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ نشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور بی خبر از همه جا چیزی بخاطر ندارم . در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم . او مرا در کوچه باغ ها دنبال می کرد و به باد شکنجه می گرفت . پاهای نازک مرا بدرختهای ریشه و گزنه دار می بست ، با ترکه های بلند میزد و مرا مجبور می کرد به ازبر کردن نامه هایی که معمولاً اهل خانواده دهاتی بهم می نویسند و خودش آنها را بهم چسبانده و برای من تومار درست کرده بود . اما یکسال که به شهر آمده بودم ... »
از این سن دیدگانش به شهر گشوده شد . خانه او در جوار مدرسه « دارالشفاء » روبروی مسجدشاه بود . حیاتی وسیع داشت که اسبان سواری را در کاروانسرای آن می بستند . پدرش کشاورز و گله دار بود ، جز تار زدن و شکار تفریح دیگری را دوست نداشت . آنزمانیکه در محل گله خود بود ، روزها در بیرون چادر به علی سواری و تیراندازی می آموخت چنانکه خود علی اکنون بپسرش شیرآگیم میآموزد .
پدر علی شبها در منزل بوی « سیاق » یاد میداد ، خودش خط زیبا می نوشت و از سوارکاران ، تیراندازان و شجاعان بنام خطه طبرستان بود . بار برنج را با دندان بر می داشت و بر گرده قاطر می گذاشت ، عصبی و متهور بود و از نهرهای پهناور با یک جست بآسانی می گذشت . مادرش حکایاتی از « هفت پیکر نظامی » و غزلیاتی از « حافظ »حفظ داشت که اغلب در گفتگو شاهد مثال می آورد و به علی می آموخت . علی به حکایات هفت چیکر با دقت تمام گوش میداد و غزلیات حافظ را بخاطر می سپرد . علی که از سال هزارو سیصد هجری شمسی نام خود را به نیما بدل کرد (نیما نام یکی از اسپهبدان تبرستان و همچنین نام محال نیمارستاق است ) و بنام خانوادگی اسفندیاری «یوشیج » (یعنی اهل یوش - «یج » در زبان مازندرانی بجای « یاء نسبت » بکار میرود . ) را افزود ، فرزند ارشد خانواده است . در مدرسه حاج حسن رشدیه بنام « حیات جاوید » که روبروی مدرسه مروی بود دوره دبستان را آغاز کرد و سپس برای فراگرفتن زبان فرانسه در مدرسه «سن لوئی » نام نویسی کرد و به تحصیل خود ادامه داد .