بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الرَّحْمَنُ(1)
عَلَّمَ الْقُرْءَانَ(2)
خَلَقَ الانسنَ(3)
عَلَّمَهُ الْبَیَانَ(4)
الشمْس وَ الْقَمَرُ بحُسبَانٍ(5)
وَ النَّجْمُ وَ الشجَرُ یَسجُدَانِ(6)
وَ السمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضعَ الْمِیزَانَ(7)
أَلا تَطغَوْا فى الْمِیزَانِ(8)
وَ أَقِیمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسطِ وَ لا تخْسِرُوا الْمِیزَانَ(9)
وَ الاَرْض وَضعَهَا لِلاَنَامِ(10)
فِیهَا فَکِهَه ٌ وَ النَّخْلُ ذَات الاَکْمَامِ(11)
وَ الحَْب ذُو الْعَصفِ وَ الرَّیحَانُ(12)
فَبِأَى ءَالاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ(13)
سوره مبارکه رحمن تنها سورهاى است که خود سوره با یکىاز اسماء الله آغاز مىشود،با اسم مبارک«رحمن».ما در «بسم الله الرحمن الرحیم» بعد از «الله» با اسم«رحمن»روبرو مىشویم.
«رحمن»از نظر لغوى مبالغه در رحمت است،در عنایت وجود وبخشندگى،و این اسم به غیر خداوند اطلاق نمىشود،بر خلاف بعضىاز اسمهاى دیگر مثل«رحیم»[که]به غیر خدا هم«رحیم»مىشود گفت.
در واقع«رحیم»امرى است که فى حد ذاته مىتواند مراتب و درجاتداشته باشد که شامل به اصطلاح رحمت امکانى هم بشود،یعنىرحمت از آن جهت که منسوب به یک ممکن الوجود است،و لهذا درقرآن به پیغمبر اکرم«رحیم»اطلاق شده است: «لقد جاءکم رسول منانفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم» .کلمههاى«رؤوف»و«رحیم»هم از اسماء الله است ولى از اسمائى است کهاختصاص به خداوند ندارد،یعنى در عین اینکه شانى از شؤون الهى رابیان مىکند به غیر خدا هم اطلاق مىشود،یعنى رحمت به آن معنى کهدر«رحیم»هست و رافت به آن معنى که در«رؤوف»هست به اصطلاحدرجه امکانی هم دارد که مىشود آن را به یک ممکن نسبت داد.ولى«رحمن»به آن معناى«مبالغهاى»که دارد،یعنى آن نهایت درجه رحمتو رحمتشاملهاى که تمام هستى را در بر گرفته است،مثلا خود پیغمبرهم به تمام وجود خودش مشمول رحمن است، و هر موجود و مخلوق دیگرى. این [اسم] به غیر خدا اطلاق نشده است.
اکثریت قریب به اتفاق آیات این سوره مبارکه تذکر و یاد آورىنعمتها و آلاء پروردگار است،و لهذا از یک طرف با لفظ «الرحمن» شروعمىشود[که]رحمت است و از طرف دیگر مکرر مانند یک ترجیع بند31 بار این آیه تکرار شده است: «فباى الاء ربکما تکذبان» .مخاطب،جن وانس هستند:پس به کدامیک از نعمتهاى الهى تکذیب مىآورید،یعنىکدامیک از نعمتهاى الهى را مىتوانید انکار کنید؟پس اصلا روح و سیاقاین سوره تذکر و یاد آورى نعمتهاست براى اینکه انسان متنبه و متوجهباشد که نعمتهاى الهى را چه ذهنا و فکرا و چه عملا مورد انکار قرارندهد و همیشه به آن نعمتها توجه داشته باشد.توجه به نعمت،روحشکر و سپاسگزارى را در انسان به وجود مىآورد و انسان را بیشتر متذکرخدا مىکند و بیشتر در صراط عبودیت قرار مىدهد و از مخالفت وعصیان باز مىدارد.
حال مىخواهیم ببینیم که این نعمتها را که خدا در قرآن مىخواهدبشمارد چگونه شمارش مىکند؟در این شمارش کردنها مسلما حسابىدر کار است،[چون]خلقت است،خصوصا که بعد هم همواره صحبتاز حسبان و میزان و نظام موجود در کار عالم است و قهرا نمىتواند خودقرآن که جزئى از کار پروردگار است از حسبان و نظام خارج باشد،اینهم خودش حسابى و نظامى دارد.ببینیم خداى رحمن که با اسم«الرحمن»خودش با ما مواجه است از چه نعمتى شروع کرده،نعمتاول،نعمت دوم،نعمتسوم،و چه را بیان مىکند.بلا فاصله مىفرماید:
«الرحمن علم القران» خداى رحمن قرآن را آموخت.ضمیر مفعول یا اسممفعولش هم بیان نشده[که آیا]قرآن را به پیغمبر آموخت؟قرآن را بهوسیله پیغمبر به مردم آموخت؟یا قرآن را به پیغمبر و مردم همهآموخت،به پیغمبر از طریق وحى و به مردم از طریق پیغمبر؟ معلوماست که وقتى متعلق ذکر نمىشود براى این است که نمىخواهداختصاص بدهد و الا مىتوانست بفرماید: «الرحمن علمک القران» رحمن،تو را اى پیغمبر قرآن آموخت،چنانکه بعضى جاها داریم: «و علمک ما لم تکن تعلم» و اگر مقصود فقط مردم مىبودند،مثلا مىفرمود:«علمکمالقران»یا«علم الانسان القرآن»که بعد مىگفتیم از پیغمبر انصراف دارد.
وقتى که[متعلق]ذکر نمىشود معلوم است که نظر به متعلق خاصنیست.همینطور که بعضى از مفسرین هم گفتهاند،در اینجا نمىفرمایدقرآن را نازل فرمود،[مىفرماید]قرآن را تعلیم داد،یعنى اول قرآن را بهصورت یک حقیقت موجود فرض مىکند،که آن حقیقتى که قبلا وجودداشته تنزیلش همان تعلیمش است و تعلیمش مساوى با تنزیلش است.
قبلا گفتهایم که از خود قرآن فهمیده مىشود که قرآن حقیقتى داردما فوق کلمات و الفاظ و در آن تفصیل و مانند آن وجود ندارد و پیغمبراکرم یک بار قرآن را به آن صورت به اصطلاح جملى خودش تلقى کردهاست و بعد به صورتهاى تفصیلى.آنجا که از نزول اجمالى قرآن تعبیرمىشود با کلمه«انزال»بیان مىشود: «انا انزلناه فى لیله القدر» تمام قرآن بهآن صورت در شب قدر نازل شد،و آنجا که به تفصیل،آیه آیه و بهصورت الفاظ[فرود]مىآید با کلمه«تنزیل»بیان مىشود.این نشانمىدهد که قرآن به عنوان یک حقیقت غیبى-که این الفاظ،مظاهر وتنزل یافتههاى آن حقیقت غیبى هستند-قبل از پیغمبر وجود داشته وبعد پیغمبر به آن مىرسد و بلکه قبل از خلقت عالم و قبل از خلقتانسان وجود داشته است چون یک حقیقت مجرد است.
قرآن از اینجا شروع مىکند:رحمن(خداى رحمن)قرآن را تعلیمداد که همان تعلیمش عین تنزیلش است(قرآن را به بشر فرود آورد).
بعد از این است که مىفرماید: «خلق الانسان» .نفرمود:«الرحمن خلق الانسان علم القرآن»با اینکه انسان این طور فکر مىکند که طبق قاعده بایدبگوید که خداى رحمن انسان را آفرید و قرآن را تعلیم داد.از نظر انساناگر حساب کنیم اول انسان آفریده مىشود بعد انسان قرآن و هر چیزدیگر را مىآموزد.خلقت انسان بر آموختن انسان قرآن را،تقدم دارد،وبلکه به حسابى(اگر کسى بگوید که قرآن جز همین الفاظ نیست)برخلقت قرآن هم تقدم دارد چون قرآن بعد از اینکه پیغمبر خلق شده وسال چهلم تولد او فرا رسید است در طول 23 سال خلق شده است.
ولى در اینجا تعلیم قرآن بر خلقت انسان مقدم شده است.یک وجه آنکه همه مفسرین قبول دارند-این است که مىخواهد به این بیان اهمیتفوق العاده این نعمت را ذکر کند که این نعمت هدایت به وسیله قرآن،آنقدر اهمیت دارد که باید قبل از نعمتخلقت ذکر شود.و اما یک وجهدیگر-همینطور که عرض کردم و بعضى از مفسرین گفتهاند-این استکه در اینجا عنایت دیگرى است به تقدم وجودى قرآن بر انسان به آننوع وجودى که غیر از وجود الفاظش است. پس باز اول قرآن خلقشده است و بعد انسان.ولى به هر حال نکتهاى که براى ما عملا آموزندهاست توجه به اهمیت این نعمت بزرگ یعنى نعمت قرآن است و اهمیتنعمت علم و تعلیم به طور کلى.گو اینکه اینجا تعلیم قرآن[ذکر شده]است ولى بالاخره تعلیم است و باب، باب علم است.
در سوره«اقرا»نیز این طور مىخوانیم: «اقرا باسم ربک الذى خلقخلق الانسان من علق اقرا و ربک الاکرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم یعلم».
آنجا هم سخن از خلقت و تعلیم است ولى در آنجا چون سخن از تعلیمقرآن بالخصوص نیست( «علم الانسان ما لم یعلم» ، «علم بالقلم» قلم را بهانسان آموخت،نوشتن را به انسان آموخت،انسان را چیزى کهنمىدانست آموخت،قهرا خلقت مقدم است بر تعلیم و تعلم، اولخلقت انسان یاد شده،بعد تعلیم و تعلم.اما اینجا که سخن از تعلیم قرآناست،تشریف و احترام و اهمیت و عظمت قرآن اقتضاء کرده است کهترتیب در جهت عکس قرار بگیرد،اول سخن از تعلیم بیاید بعد سخن ازخلقت.
«علمه البیان» بعد از خلقت انسان نعمت بیان را براى انسان[ذکر]مىکند.«بیان»یعنى ظاهر کردن،که در اینجا مقصود همان سخن گفتناست.با زبان،انسان مکنونات ضمیر خودش را، امور پنهانى که درضمیرش هست،براى دیگران آشکار مىکند و آن دیگران براى او آشکارمىکنند.در این سوره«اقرا»هم سخن از خلقت و تعلیم بود (علم الانسان مالم یعلم) با این تفاوت که اینجا سخن از تعلیم قرآن است و آنجا خصوصقرآن یاد نشده است.در آنجا یک تعلیم بالخصوص ذکر شده بود،تعلیمنوشتن (علم بالقلم) ،در اینجا هم بعد از تعلیم قرآن یک تعلیم بالخصوصیاد آورى شده است،تعلیم سخن گفتن.
شاید ما تا کنون به این نکته توجه نکردهایم که اینکه انسان با حیوانهامتفاوت است و این همه فاصله دارد به موجب همان استعدادى استکه در انسان براى گفتن و نوشتن هست،یعنى اگر همین یک استعداد را ازانسان بگیریم انسان با همه حیوانات فرق نمىکند.
فلاسفه از قدیم تعبیر خیلى خوبى انتخاب کردهاند گو اینکه بعضىشاید نکتهاش را درست در نمىیابند.وقتى مىخواهند انسان را تعریفکنند،به«حیوان ناطق»تعریف مىکنند،حیوان سخنگو،با اینکه به قولخودشان مىخواهند جنس و فصل را بیان کرده باشند.بعد این سؤالبراى افراد مطرح مىشود که«سخنگویى»مگر چه اهمیتى براى انسان دارد که ما آن را به جاى فصل انسان بگیریم یعنى به جاى«جزء ذات»و«ذاتى»انسان بشماریم؟سخن گفتن براى انسان یک عمل است،مثلخندیدن.همینطور که خندیدن از مختصات انسان استسخن گفتنهم از مختصات انسان است و بر عکس.شاید مثلا پهن ناخن بودن هم ازمختصات انسان باشد.پس این چیست که در باب انسان گفتهاند؟
بعضى گفتند-و حرفشان درست هم هست-که معنى نطق در اینجاسخن گفتن نیست،ادراک کلیات است،یعنى حیوان احساس مىکند،درک مىکند ولى جزئیها یعنى فرد را درک مىکند.در ذهن حیوان فقطفرد وجود دارد،مثلا صاحب خودش را مىشناسد،آن انسان دیگر رامىشناسد، آن خانه را مىشناسد، آن خانه دیگر را مىشناسد،صد خانهرا ممکن است بشناسد ولى از همه اینها نمىتواند یک معنى کلى بسازدو با آن کلیات در ذهن خودش قانون تشکیل بدهد.انسان ادراک معانى ومفاهیم کلى مىکند.این درست،ولى چرا ادراک کلیات را با لفظ«ادراککلیات»نگفتهاند،با لفظ«سخنگو»گفتهاند؟به خاطر ارتباط قطعىاى کهمیان ایندو هست،یعنى انسان اگر مدرک«کلى»نمىبود سخنگو همنمىبود.سخن گفتن فقط این[حالت ظاهرى]نیست،طوطى هم ممکناست چهار کلمهاى حرف بزند.یک معنى را که انسان احساس مىکند،[اگر فقط بتواند لفظ آن معنى را بگوید]،فرض کنید که انسان پدر خودشرا مىبیند،بعد فقط بتواند لفظ«پدر»را بگوید،این سخن گفتن نیست.