برده رومی، و رهبر انقلاب ضد بردهداری، در اصل از مردم تراسی بود که در رم در مدرسه تعلیم گلادیاتورها (که در آن بردگان را برای جنگ با یکدیگر آماده میکردند) کار میکرد. در سال 73 ق-م درین مدرسه ضد بردهداری رهبری قیامی را بعهده گرفت و خبر آن به سرعت در سراسر ایتالیا پیچید، هزاران نفر برده از هر رنگ و نژاد تحت رهبری اسپارتاکوس قرار گرفتند. سنای روم چندین سپاه به مقابله آنها فرستاد، اما همه این سپاهیان بوسیله بردهها در هم شکسته شدند. آنگاه مارکس لیسی نیوس کراسوس فرماندهی سپاهیان روم را برای درهم شکستن انقلاب بردگان در دست گرفت ودر سال 71 قبل از میلاد اسپارتاکوس را در نبردی سهمگین شکست داده اسپارتاکوس کشته شد و بردگان بسیار بخاک و خون درغلتیدند. آنچه در زیر میخوانید نقل و اقتباسی است از رمان جالب و دلفریب اسپارتاکوس نوشته نویسنده نامدار آمریکایی هوارد فاست (1914) ترجمه ابراهیم یونسی
«کریکسوس غلامی غولآسا در سلول مجاور اسپارتاکوس بود، قصه پردرد قیام بردگان و عملیات جنگی بی پایان بردگان سیسیل را که بیش از نیم قرن پیش شروع شده بود بتفصیل برایش تعریف کرد. اسپارتاکوس با آنکه برده و برده زاده بود، اینک در اینجا، در میان همنوعان خویش، پهلوانانی را میدیدند که شکوه و عظمتشان با شکوه و عظمت اخیلوس و هکتور و ادیسه خردمند برابری مینمود و حتی از آن هم درمیگذشت... اما چه شیر مردانی! از سوئی انوس Enus بود، که تمام غلامان جزیره را آزاد کرده و سه سپاه روم را نابود ساخته بود؛ از سوئی دیگر آتنیون Atenion یونانی سائویوس تراسی او ندارت ژرمنی و بن جواش یهودی _ همان بن جواشی که با کشتی از کارتاژ گریخته و با کلیه سرنشینان آن به آتنیون پیوسته بود.
اسپارتاکوس هنگامی که این چیزها را میشنید احساس میکرد که قلبش از غرور مالامال شده است. احساس پاکی از برادری و همدردی نسبت به این پهلوانان و شیرمردان وجودش را میآگند یکپارچه همدردی میشد. آنها را خوب میشناخت، میدانست چه احساس میکردند و رؤیای چه چیز را میدیدند و در آرزوی چه میسوختند. کشور و شهر و نژاد مفهومی نداشت؛ بندگی و بردگیشان یک امر مشترک بود. در عین حال میدید که با وجود همه عظمت رقت انگیزی که قیامهایشان داشت نتیجه کار باز عدم موفقیت بود و اسپارتاکوس به آرامی گفت: دیگر با هیچ گلادیاتوری نخواهم جنگید.
این را میدانم. یک لحظه پیش نمیدانستم، ولی حالا میدانم. در محل تربیت و مسابقه گلادیاتورها، اسپارتاکوس وعدهای گلادیاتور بودند. چهار مربی با شلاق در دست قدم میزدند و عدهای سرباز بیرون در بودند و اسپارتاکوس در آنروز در غذاخوری چیزی نخورد، دهانش خشک بودو قلبش به شدت میتپید. آنطور که او میدید واقعه خطیری در شرف وقوع نبود و آینده نیز همانطور که بر دیگران معلوم نیست بر او معلوم نبود و جائی از آنرا نمیدید. اما بعضی اشخاص به مرحلهای میر سیدند که بخود میگویند: اگر فلان یا بهمان کار را نکنم آنوقت لازم نیست و نباید زنده باشم. همین که انسانها بچنین حدی برسند آن وقت زمین میلرزد.
و پیش از سپری شدن روز، یعنی پیش از آنکه صبح جای خود را به ظهر و شب دهد، زمین به لرزه درمیآمد اما اسپارتاکوس این را نمیدانست. تنها چیزی که میدانست اقدام بعدی، یعنی صحبت با گلادیاتورها بود. هنگامی که داشت موضوع را با کریکوس در میان مینهاد. سایر گلادیاتورها گوشها راتیز و نزدیک کرده بسخنان اسپارتاکوس با کریکوس گوش میدادند.
اسپارتاکوس گفت: میخواهم بلند شوم و صحبت کنم. میخواهم آنچه را که در دل دارم بگویم. اما وقتی صحبت کنم دیگر برگشتی در کار نخواهد بود و مربیان هم سعی میکنند بهر قیمتی که باشد جلو صحبتم را بگیرند.
کریکسوس، جوان غولپیکر گفت: نمیتوانند بگیرند.
حتی در آن سوی چهار دیوار نیز جنب و جوش احساس میشد. دو نفر از مربیان بطرف اسپارتاکوس و کسانی که در اطرافش قوز کرده بودند برگشتند و شلاقها را به صدا درآوردند و کاردها را از غلاف کشیدند.
گانیکوس گفت: حالا صحبت کن!