افلاطون احتمالا 427 سال پیش از میلاد مسیح در آتن بدنیا آمد. تولد او مصادف با دورانی بود که یونان باستان به اوج عظمت خود رسیده و شاید اندکی هم از قله عظمت گذشته در نشیب انحطاط افتاده بود. فراخنای ارضی یونان در آن تاریخ خیلی وسیعتر از سرزمینی بود که در داخل مرزهای یونان امروز قرار گرفته است. قلمرو یونان قدیم قسمت اعظم مناطقی را که در کرانههای کنونی مدیترانه و دریای سیاه واقع است در بر میگرفت و وسعت ارضی آن از آسیای صغیر تا مارسی و از خاک مصر تا دهانه دانوب گسترش مییافت.
افلاطون در خاندان اصیل و اشرافی که اهل آتن بود به دنیا آمد. از جزئیات عننوان حیاتش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی مسلم که او هم مانند آزادگان دیگر یونانی با برنامه معمولی این گروه که عبارت از یاد گرفتن موسیقی و ژیمناستیک بود تربیت شد. موسیقی در قاموس آن روزی یونان مفهومی وسیعتر داشت و نه تنها معنایی را که امروز از آن استنباط میکنیم شامل میشد بلکه فن حفظ کردن و بیان کردن اشعار را هم در بر میگرفت. حفظ کردن اشعار هومر بنیاد اصلی این نوع تربیت هنری تشکیل میداد و با در نظر گرفتن این موضوع که این اشعار متضمن عقاید شخصی درباره اخلاق و مذهب هستند یاد دادن آنها به کودکان در دورهای که مغزشان برای جذب این گونه عقاید آماده بود نه تنها حساسیت زیبا پرستی، بلکه احساسات و خصال اخلاقی آنها را میسرشت و تقویت میکرد. تأثیر این گونه اشعار را در روحیه کودکان آن روز میتوان با اثری که خواندن انجیل در افکار و عقاید کودکان مسیحی میگذارد مقایسه کرد، زیرا کودک مسیحی نیز موقعی که با تعلیمات انجیل بزرگ میشود تحت تاثیر جاذبه قرار میگیرد که به مراتب مهم تر از جنبه ادبی و سبک نگارش کتاب مقدس است.
ما احتیاج به این سوال نداریم که افلاطون برای چه شغلی تربیت میشد. رتبه خانوادگی وی این موضوع را پیشاپیش تعیین میکرد. با توجه به انتظاراتی که از این گونه بزرگ زادگان یونانی میرفت، او میبایست خود را برای شرکت معمولی در زندگانی اجتماعی و سیاسی آتن آماده سازد.
اما افلاطون در ایام جوانی خود تحت تأثیر عمیق سقراط یکی از برجستهترین شخصیت هایی که نامش در طومار تاریخ ثبت شده است. قرار گرفت، و در بیشتر آثاری که از خود باقی گذاشته تصویری روشن از شخصیت فکری و خصوصیات اخلاقی این مرد که به عنوان ناطق اصلی در آن آثار جلوه میکند به ما داده است.
نقطه حساس و دگرگون کننده در زندگانی افلاطون در سال 399 پیش از میلاد مسیح موقعی که وی بیست و شش ساله بود فرا رسید. در آن سال ، سقراط را که هفتاد ساله شده بود به جرم انکار خدایان رسمی کشور، ابداع خدایان جدید، و فاسد کردن جوانان، در یک دادگاه آتنی به محاکمه کشاندند. وی هیچ کدام از وسایلی که ممکن بود با استفاده از آنها تبرئه شوند نپذیرفت و با لحنی که جای آشتی با مدعیان باقی نمیگذاشت از روش زندگانی خویش دفاع کرد. اکثریت اعضاء دادگاه او را گناهکار تشخیص دادند و به مرگ محکومش ساختند. سقراط رأی دادگاه را با همان متانت و آرامش معمولیاش پذیرفت و در آن مدتی که میان محکومیت و اعدامش فاصله بود حاضر نشد نقشهای را که دوستانش برای فرار دادن او از زندان چیده بودند بپذیرد.
مرگ سقراط ساعقهای بود که بر سر افلاطون فرود آمد. وی به پیروی از روشها و معتقدات یونانی آن عصر، احترام عمیقی برای قوانین عادی و اساسی کشورش قائل بود و با این عقیده بزرگ شده بود که آن قوانین از فکر و مشیت خدایان الهام گرفتهاند تا اتباع و شهروندان یونان را برای یک زندگانی خوب و خوشفرجام تربیت کنند و شرایطی را که برای ادامه زندگی و نیل به هدفهای شامخ آن لازم است به وجود آورند. اما اکنون وضعی پیش آمده بود که در نتیجه آن، با استفاده از نیروی همان قوانین، موجودی را به مرگ محکوم ساخت بودند که در نظر افلاطون « خردمندترین و عادلترین و بهترین مردان عصر خود » به شمار میرفت.
این تجزیه تلخ فکر افلاطون را یکسره عوض کرد و او را از تعقیب هر نوع نقشه یا خیالی که احتمالآ برای احراز یک منصب سیاسی در آتن داشت منصرف ساخت. وی مرحله بعدی حیات خود را وقف تفکرات فلسفی، آفریدن آثار قلمی، و انجام مسافرتهای مختلف کرد. شایع است که افلاطون در عرض این دوره علاوه بر مسافرت به سیسیل و ایتالیا، به سرزمین های آفریقا، مصر، ایران، بابل، و شهرهای عبری نیز سفر کرده است. برخی از این سفرها که به وی نسبت داده شده است احتمالا ساختگی است و از تخیل شایعه سازان سرچشمه میگیرد؛ ولی آن دو سفر اصلی به سیسیل و ایتالیا مسلما صورت گرفته است. مسافرت افلاطون به این دو سرزمین باعث ایجاد رشته دوستی میان وی و دربار دیونیزیوس (حکمران مستبد سیراکوس) گردید که در عرض سالیان تالی نتایجی مهم برای فیلسوف سفر کرده بار آورد. در آثار قلمی افلاطون معتقدات و اندیشههای سقراط به شکل گفتگوهای جدلی که میان وی و مباحثه کنندگان مختلف صورت گرفته منعکس گردیده است. منظور افلاطون از تحریر این آثار شاید در بدو کار چیزی جز این نبوده است که یاد استاد محبوب خود را زنده نگاه دارد اما به تدریج همه این نوشتهها به شکل آثاری که در آنها افکار و عقاید سقراط به وسیله افلاطون تکمیل یل تفسیر شدهاند در آمد به طوریکه امروز تشخیص این مطلب کاملآ غیر ممکن است که در فلسفه سقراط افلاطونی، کدامیک از آن اندیشهها متعلق به استاد و کدام دیگر از آن شاگرد است.
در تاریخی که رقم دقیق آن را نمی توان تعیین کرد ولی بر اساس قراینی که در دست است بین سالهای 388 و 369 پیش از میلاد مسیح باید باشد، افلاطون به کار مهم که تأثیر و نفوذ آتی آن فوق العاده بود، دست زد یعنی مدرسهای برای تعلیم فلسفه تأسیس کرد و آن را به نام یکی از حومههای آتن که مقر این مدرسه بود آکادمی نامید. این مدرسه مشهور، مادر تمام دانشگاهها و دارلعلمهایی به شمار میرود که از آن تاریخ تاکنون در دنیا تأسیس شده است، ولی در بدو تأسیس بیگمان تشکیلاتی بسیار ساده و عاری از قیود و تشریفات داشته است. در چشم معاصران افلاطون مدرسه وی به مجمعی شبیه بوده است که اعضای آن را مریدان سقراط و پیروان آموزگاران قبل از وی تشکیل میدادهاند ولی حقیقت امر این است که آکامی افلاطون به منظور تحقق بخشیدن به اندیشهای نوین که شاید برای بیست سال متوالی در مغز متفکر وی ریشه میگسترد به وجود آمده بود. در عرض این سالها او در ذهن بینای خود امکان «علمی کردن» معتقدات بشر را مجسم میساخت. پیش از وی سقراط آشکارا این موضوع را نشان داده بود که آن علم معمولی که مردم خود را صاحب آن میپندارند به واقع علم نیست بلکه تنها تصورات یا معتقدات خود آنهاست که اشتباها به جای علم گرفتهاند. به عبارت دیگر، علمی که آنها مدعی داشتنش هستند بر پایههای محکم از آن گونه که بتواند در مقابل استدلال متین و استیضاح ماهرانه مخالفان مقاومت ورزد استوار نشده است. عقیده سقراط این بود که تنها علم و تنها دانایی بشر که میشود به حقیقت علمش نامید همان علم به جهل کامل خود بشر است. به عبارت دیگر تنها چیزی که ما به طور یقین میدانیم این است که چیزی نمیدانیم. کشف مهم افلاطون در اینباره این بود که انسان به کمک روشهای صحیح میتواند «دانایی» و «علم» خود را ( به مفهوم دقیق این کلمه ) از وادی جهل مطلق خارج و به سر منزل حقیقت نزدیک سازد. او میگفت دسترسی به حقایق مثبت که قابل اثبات و بنابراین از گزند ابطال مصون باشد کاملا میسر است. شکلی نیست که الهامات افلاطون در اینباره از اصول و مبانی ریاضیات سرچشمه میگرفت (علم هندسه که بعدا به وسیله اقلیدس شکل منظمی به خود گرفت در زمان افلاطون هنوز مراحل بدوی تکامل خود را در یونان سیر میکرد) و به همین دلیل باز به کمک ریاضیات آسانتر میتوان به آن چیزی که در مغز افلاطون وجود داشت پیبرد. مردی را در عالم خیال فرض کنید که ابدا چیزی درباره هندسه نمیداند ( البته خوانندگان این کتاب که کم و بیش با اصول هندسی آشنا هستند برای تصور چنین وضعی باید به سالیان کودکی خود برگردند؛ ولی نباید فراموش کرد که در عصر افلاطون غالب مردم یونان چیزی درباره هندسه نمیدانستند). چنین شخصی ، با وصف بیخبری از اصول و قواعد هندسی، ممکن است به حقایق بسیاری که قابل اثبات هندسی هستند واقف باشد. فی المثل، او ممکن است کاملا به این موضوع ایمان داشته باشد که مجموع دو ضلع هر مثلث از ضلع سوم آن مثلث بزرگتر است. اما علم و یقین وی در اینباره هیچ لازم نیست که مبنی بر آشنایی قبلی با قضایای هندسی باشد چون ممکن است که وی این نکته را ( که مجموع ضلعین یک مثلث بزرگتر از ضلع ثالث آن مثلث است) صرفآ از راه تجربه یعنی به این علت که فرضا مجبور بوده است همه روزه از محوطهای مثلثی شکل عبور کند کشف کرده باشد. ولی اعتقاد وی به این موضوع هر قدر هم قوی و مستحکم باشد باز هم چیزی جز عقیده وی نیست و نمیشود آن را علم نامید. اما اکنون همین شخص را قدم به قدم با اصول هندسی اقلیدسی آشنا سازید و بالاخص قضیه معروفی را که در آن ثابت میشود که مجموع ضلعین هر مثلثی بزرگتر از ضلع سوم آن مثلث است به او یاد دهید. اگر وی تازه کار یا نو آموز باشد ممکن است آن قضیه را یکبار، دوبار، بیآنکه قادر به درک مفهومش باشد بخواند، ولی سر انجام لحظهای فرا میرسد که همین شخص نو آموز به نیروی عقل و اندیشه خود برهان قضیه را «میبیند».از لحظهای که برهان مطلب برایش روشن شد تصور ذهنی وی به علم یقین تبدیل میگردد، و این علم متکی به برهان، با علم سابق وی که صرفا ناشی از تجربه یا مشاهدات عینی بوده است، از لحاظ کمی اختلافی ندارد، بلکه از نظر کیفی با آن متفاوت است. موقعی که وی صحت عقیده خود را به کمک برهان عقلی مسجل کرد، دیگر ترسی از بطلان آن عقیده ندارد. زیرا فریضههایش اکنون به طور علمی قابل اثبات هستند. در زبان یونانی برای مفهوم معرفت یا شناسایی (knowledge )و مفهوم علم ( science ) لغت واحدی به کار میرود؛ به این دلیل بی هیچگونه سوء تعبیر میتوان گفت که از لحظهای که چنین شخص مطلبی را «دانست» از همان لحظه « عالم » به آن مطلب ( به مفهوم علمی این کلمه ) شده است.