جما لزاده
جمالزاده هشتاد سال پیش از زبان یک «دلاک فرنگی» که مدتی در ایران مستشار بود نوشت: سرتاسر ایران مثل کارناوالی است که هر کس به هر لباس بخواهد میتواند در بیاید و کسی را بر او بحثی نیست.
دهها «رجل سیاسی» که یک شبه از «پنبه زنی» به وکالت و وزارت رسیدند، امروز در ایران سرنوشت کشور را در دست دارند.
رد پا و حتا گاه خود مضامین و تصاویر «یکی بود یکی نبود» را میتوان امروز نیز در جامعه ایران یافت. تنها تصویری که در «یکی بود یکی نبود» وجود دارد ولی به هیچ عنوان نمیتوان نشانهای از آن را نه امروز و نه از دهههای پیش در ایران یافت، تصویری است که «دلاک فرنگی» در داستان «بیله دیگ بیله چغندر» از زنان ایران ارائه میدهد. محو این تصویر سیاه را ایرانیان و به ویژه زنان ایرانی مدیون کشف حجاب و تأمین حقوق سیاسی و اجتماعی خود بر زمینه انقلاب مشروطه و در دوران پهلویها هستند که حتا جمهوری اسلامی هم با همه تلاش نتوانست آن را احیا کند.
الاهه بقراط
«بانگ خروس سحری»
محمدعلی جمالزاده صد و چهارده سال پیش در 1270 خورشیدی در اصفهان به دنیا آمد. صد و شش سال زیست و در 1376 خورشیدی درگذشت. از این عمر طولانی تنها سیزده سال در ایران زیست و با این همه نام او به مثابه آغازگر داستاننویسی مدرن ایران آن هم تنها با یک کتاب در تاریخ ادبیات کشورمان ثبت شده است.
در سرگذشت جمالزاده به قلم ایرج افشار که در «نامه فرهنگستان» در پاییز 1376 به چاپ رسید از جمله چنین میخوانیم: «جمالزاده روزگاران کودکی را در اصفهان گذرانید و چون از ده سالگی فراتر رفت گاهی پدرش او را به همراه خود به سفر میبرد و در همین دوره از حیات جمالزاده بود که سید جمال [متولد به سال 1279 قمری در همدان] اقامت تهران را اختیار کرد و دو سه سالی بیش نگذشت که فرزند خود محمدعلی را برای تحصیل به بیروت فرستاد. سن جمالزاده در این اوقات از دوازده سال درگذشته بود.
جمالزاده در بیروت میبود که اوضاع سیاسی ایران دگرگون شد. محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست و هر یک از آزادیخواهان به سرنوشتی دچار شد. سید جمال، به خفیه، خود را به همدان رسانید تا به عتبات برود. وی در آنجا به چنگ عمال دولتی افتاد و چون او را به دستور دولت به حکومت بروجرد تحویل دادند در این شهر به اراده حاکم (امیر افخم) به طناب انداخته و مقتول شد (به سال 1326 قمری)».
خود جمالزاده درباره پدرش سیدجمالالدین واعظ اصفهانی در سال 1356 خورشیدی مینویسد: «به خاطر دارم که چندین بار هنگامی که پدرم برای رفتن به مجالس خطبه و وعظ میخواست از خانه بیرون برود مادرم پنج طفل خردسال خود را به جلو میانداخت و گریه کنان به پدرم میگفت اگر به خودت رحم نمیکنی بر این اطفال صغیر ترحم کن و بالای منبر حرفی نزن که تو را بگیرند و به قتل برسانند و این بچهها بیکس و یتیم بشوند و پدرم هم از سر راستی و تصمیم قول میداد که محتاط خواهد بود ولی همین که پایش به عرشه منبر میرسید و دهانش گرم میشد برقی شبیه به شعله آتش در چشمانش مشتعل میگردید و زن و بچه و دنیا و مافیها را فراموش میکرد و هر نوع احتیاط و حتی گاهی اعتدال را یکباره فراموش میکرد و صدایش اوج میگرفت و با صراحت و جرأتی حیرتانگیز به مذمت و نکوهش ظلم و ظالم و اعمال و افعال دیوانیان (از بالا تا به پایین و ملاهای بیایمان که شریک ظلم و اجحاف بودند) میپرداخت».
جمالزاده پیش از این در سال 1333 خورشیدی در شرح حال خویش (1333 خورشیدی) نیز نوشته بود که پس از اجبار به ترک اصفهان و اقامت در تهران پدرش با شور و حال به دفاع از انقلاب مشروطه میپرداخت: «به تهران که رسیدیم کم کم پدرم در مسجد شاه واعظ شد و همانجا مقدمات مشروطیت شروع گردید... در انقلابهای اول مشروطیت پدرم از پیشقدمان بود و شاید بتوان گفت اول آدمی بود که علنا در بالای منبر از آزادی و عدالت و این قبیل مسائل سخن رانده است. در پای منبر او جمعیت زیادی جمع شد و حتی در ماه رمضان در مسجد شاه که هوا گرم بود و روزها در صحن مسجد منبر میرفت معیت به قدری زیاد میشد که درهای مسجد را میبستند و حتی در بالای بام مسجد و در منارهها هم مردم جا میگرفتند.
یادم است شبها در مسجد سید عزیزالله خطاب به مردم میپرسید ای مردم آیا میدانید قبل از همه چیز چه لازم دارید؟ هر کس چیزی میگفت. آنگاه پدرم میگفت حالا گوش دهید تا به شما بگویم چه لازم دارید. شما قانون لازم دارید و حالا همه صداها را در هم بیندازید و بگویید: قانون! یک دفعه از حلقوم چند هزار نفر فریاد قانون بیرون میآمد. و این صدا در تمام شهر و اطراف و اکناف پایتخت میپیچید و پدرم میگفت حالا این کلمه را تهجی کنید و همه با هم میگفتند قاف، الف: قا. نون، واو پیش: نون. قانون، قانون!»
او در همین خاطرات به دوران کودکی و جوانی خود میپردازد و اینکه چگونه به داستاننویسی روی آورد. چه بسا جمالزاده شیوه پدر را در سخن گفتن با مردم و نیز صراحت وی را از همان کودکی به خاطر سپرد و بعدها در داستانهای خود به کار برد. در همان دوران بود که تحت تأثیر پدر و فضای انقلابی جامعه به فکر نوشتن افتاد: «روزی به فکرم رسید که من هم خطابهای حاضر کرده بخوانم. این اولین قطعه ادبی است که به قلم من نوشته شده است. معنی زیادی نداشت ولی عبارتها را سوار هم کرده بودم و وقتی با آن صِغَر سن آن را با صدای لرزان خواندم البته مبلغی مرحبا و آفرین تحویل گرفتم. وقتی شب پدرم خبردار شد و خطابهام را به او نشان دادم مدتی میخندید و میپرسید اینها را چطور به هم انداختهای؟»
آغاز «دموکراسی ادبی»
جمالزاده بیست و هشت ساله بود که مجموعه داستان «یکی بود یکی نبود» را در سال 1298 خورشیدی برابر با 1922 میلادی در برلین منتشر کرد. بین این مجموعه تا انتشار داستان بعدی او به نام «دارالمجانین» بیش از بیست سال فاصله هست. آخرین مجموعه داستانی او در سال 1357 «قصه ما بسر رسید» نام دارد. اگرچه محمدعلی جمالزاده بعدها هم داستان نوشت و هم بیش از داستاننویسی، به ترجمه و کارهای پژوهشی در ادبیات و تاریخ پرداخت و آثار متعدد در زمینههای گوناگون به چاپ رساند لیکن شاهکار او همان مجموعه «یکی بود یکی نبود» است که انقلابی در ادبیات و فارسینویسی به شمار میرود و جمالزاده شهرت خود را بیش از هر چیز مدیون آن است.
ظهور سادهنویسی بیتردید به شرایط پر جوش و خروش دوران انقلاب مشروطه باز میگردد. بیهوده نیست که «دموکراسی ادبی» با تلاش ایرانیان برای دستیابی به دموکراسی سیاسی همراه شد. این جمالزاده است که برای نخستینبار در دیباچه «یکی بود یکی نبود» از وجود «جوهر استبداد سیاسی ایرانی» در رابطه نویسنده با خواننده سخن میگوید و بر ضرورت «دموکراسی ادبی» تأکید میورزد. وی در همین دیباچه توضیح میدهد برای اینکه کتاب آن گونه که در زندگی فرنگی رایج است، مانند «قاشق و چنگال» در هر خانهای پیدا شود، باید زبان روایت را ساده و مردمی کرد.
به این ترتیب جمالزاده با به کار گرفتن این زبان توانست دیوار سنگینی را که زبان دیوانی و پر تکلف درباری به نثر فارسی تحمیل کرده بود فرو ریزد. همه کارهای بعدی جمالزاده از داستان و ترجمه و پژوهش، بر بنیاد همین تحول زبانی شکل گرفت. جمالزاده اگرچه در ایران زندگی نمیکرد لیکن با محافل ایرانی در اروپا ارتباط داشت و خود نیز به دلیل عشقی که به ایران و زبان فارسی میورزید، همواره در پی آموزش خود بود و تا جایی که میتوانست تحولات ادبی را در ایران دنبال میکرد. او به خوبی آگاه بود که ادبیات چه نقش مهمی در تربیت جامعه و پرورش فرهنگ مردم بازی میکند و در این میان رواج ادبیات داستانی به شیوه اروپایی تا چه اندازه میتواند به این مهم یاری رساند.
قدرت تخیل و طنز جمالزاده این امکان را به او میداد تا از پیش پا افتادهترین برخوردهای روزمره یک شاهکار تصویری به نثر ارائه کند. برای نمونه، در داستان «کوچه بی نام» (در کتاب قلتشن دیوان/1325) استاد نوروز را چنین توصیف میکند: «مرد نازنینی بود دو زنه کمرچین و سرداری پوش با کلاه پوستی طاسی شکمدار [کلاه لگنی]. و خود او نیز شکم توغولی گردی داشت که از شکم کلاهش دست کمی نداشت و با آن قد خپه و صورت آبله زده سرخ و مدور که سیب دماوندی کرم زدهای را به خاطر میآورد میتوان گفت که استاد خدا بیامرز روی هم رفته عبارت بود از یک رشته دوایر قد و نیم قدی که بر یکدیگر سوار کرده باشند.»
این نوع تصویرسازی ماهرانه در همه داستان های جمالزاده دیده میشود. آن زمان که هنوز تکنولوژی ارتباطات با رادیو و تلویزیون و سینما به میان مردم نرفته بود، چرخش قلم به سوی نثر تصویری همراه با زبان ساده به آسانی میتوانست با خواننده رابطه برقرار کند. در کنار سخن، هنوز قلم بود که تنها امکان ارتباط فرهنگی با مردم به شمار میرفت، اگرچه بیسوادی گسترده در ایران آن دوران همین قلم را نیز محدود به لایه خاصی از باسوادان جامعه میساخت ولی بازتاب زندگی مردمان ساده و نیز شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران در «یکی بود یکی نبود» توانست یک رابطه متقابل بین جامعه واقعی و در حال تحول ایران با لایههای فرادست جامعه و روشنفکران به وجود آورد.
انتخاب نام «یکی بود یکی نبود» خود بیانگر توجه ویژه جمالزاده به نقش روشنگری ادبیات است و اینکه این روشنگری میبایست به زبان مردم انجام گیرد. از همین رو جمالزاده علاوه بر زبان ساده، از اصطلاحات رایج در جامعه نیز یاری گرفت و از آنجا که بر تازگی کار خویش آگاه بود، شش حکایت «یکی بود یکی نبود» را با یک «دیباچه» همراه ساخت تا قصد خود را از این نوع قصهگویی توضیح دهد. او در این دیباچه از جمله مینویسد: «رمان بهترین آینهای است برای نمایاندن احوالات اخلاقی و سجایای مخصوصه ملل و اقوام چنان که برای شناختن ملت روسیه از دور هیچ راهی بهتر از خواندن کتابهای تولستوی و داستایوسکی نیست» و از آنجا که میداند ممکن است با مخالفت کسانی روبرو شود که با این نوآوری مقابله میکنند مینویسد: «زبان هم مثل همه چیزهای دنیا میباشد، هر قرنی مقداری از آن میکاهد و مبلغی بر آن میافزاید. قانون دنیا چنین است و چاره پذیر نیست و بیهوده نباید در صدد بود که قیافه متحرک زبان را به شکل مخصوص ثابت نمود».
و سرانجام قصد خود را چنین توضیح میدهد: «نگارنده مصمم شد که حکایات و قصصی چند را که به مرور ایام محض برای تفریح خاطر به رشته تحریر در آورده بود به طبع رسانده و منتشر سازد. باشد که صدای ضعیف وی نیز مانند بانگ خروس سحری که کاروان خواب آلود را بیدار میسازد سبب خیر شده و ادبا و دانشمندان ما را ملتفت ضروریات وقت نموده نگذارد بیش از این بدایع افکار و خیالات آنها چون خورشید در پس ابر سستی و یا چون درّ شاهوار در صدف عقیمی پنهان ماند. امید است که این حکایات هذیان صفت با همه پریشانی و بی سر و سامانی مقبول طبع ارباب ذوق گردیده و راه نوی در جلوی جولان قلم توانای نویسندگان حقیقی ما بگذارد که من در عوض این خدمت یا زحمت جز این پاداش چشمی ندارم».