از آیات قرآن چنین برداشت میشود که اصحاب کهف و رقیم جوانمردانی بودند که در جامعهای مشرک و بت پرست زندگی میکردند.
چیزی نگذشت که دین توحید در آن جامعه به گونهای خصوصی و غیر علنی راه پیدا کرد و این جوانمردان به آن ایمان آوردند.
مردم آنان را به باد مسخره و اعتراض گرفتند، زندگی را بر آنان سخت گرفتند، به عبادت بتها و ترک دین توحید مجبورشان کردند و هر کس را که بر دین توحید و مخالفت با کیش ایشان اصرار میورزید، به بدترین وجهی به قتل رساندند.
قهرمانان این داستان افرادی بودند که با بصیرت به خدا ایمان آوردند. خداوند نیز هدایتشان کرد و معرفت و حکمت به آنان بخشید. آنان نیز جز از خدا از هیچ چیز دیگر باک نداشتند و از آینده نهراسیدند. لذا آنچه را به صلاح خود میدیدند بی هیچ واهمهای انجام دادند.
آنان در ردّ گفته های قوم خود قیام کردند و گفتند:«پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است. ما هرگز غیر از او معبودی را نمیپرستیم. اگر شما معبودهایی جز خدا را انتخاب کردهاید چرا دلیل روشنی برای خدایی آنان نمیآورید؟ مگر اعتقاد بدون دلیل و برهان ممکن است؟!»
این جوانمردان موحد تا آنجا که در توان داشتند بر زدودن زنگار و شرک از دلها و نشاندن نهال توحید در قلبها کوشیدند، امّا غوغای بت و بت پرستی، نغمههای توحید را در گلوهایشان خفه کرد. آنان نیز ناچار برای نجات خویش و یافتن محیطی آمادهتر، تصمیم به هجرت گرفتند، به این امید که خداوند متعال رحمتش را بر آنها بگستراند و دری بر آرامش و آسایش بگشاید.
آنان داخل غاری شدند و دست نیاز به درگاه خدا دراز کردند و گفتند:«بارالها! تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و برای ما وسیله رشد و هدایت کامل مهیا ساز.»
خداوند نیز دعایشان را مستجاب کرد و آنان را مدتی دراز (سیصد و نه سال) در خوابی سنگین فرو برد. آنگاه دوباره زنده و بیدارشان کرد. آنان که نمیدانستند این همه سال در خواب بودهاند، فردی را از میان خودشان مأموریت دادند و گفتند:«با احتیاط به شهر برو و غذایی تهیه کن. مواظب باش تو را نشناسند زیرا اگر از وضع ما آگاه شوند یا ما را به قتل میرسانند یا به آئین خود باز میگردانند.»
آن مرد وارد شهر شد امّا منظره شهر را بر خلاف آنچه به خاطر داشت مشاهده کرد. مردم نیز غیر از مردمی بودند که میشناخت. او سرانجام پرده از روی اسرار برداشت. ماجرا در شهر منتشر شد و جمعیت انبوهی به سوی غار حرکت کردند تا واقعیت را با چشمان خود ببینند.
آنان بقیه اصحاب کهف را نیز به چشم خود دیدند و دریافتند که او راست گفته است. اصحاب کهف بعد از بیداری، چندان زنده نماندند و پس از مدتی از دنیا رفتند.
آغاز ماجرا
در اخبار است که اصحاب کهف هفت تن بودند به روزگار دقیانوس در شهر اِفسوس. و دقیانوس جبّاری بود متکبّر، دعوی خدایی کردی، شش مَلِک را مقهور کرد و از هر یکی پسری بگرفت و ایشان را به بندگی می داشت در روزگار فترت رسولان پیش از خروج عیسی علیه السلام . دقیانوس پیش خویش ایشان را به پای کردی و بر مقام مُلکت بنشستی، بر تخت زرین به جواهر بافته، تاج مُرَصَّع بر سر نهاده، و آن مَلِک زادگان به خدمت وی ایستاده.
وقتی از مَلِکی از ملوک اطراف تهدید نامه ای رسید به دقیانوس، دانست که با وی بر نیاید. بترسید از تهدید وی. آن را پنهان می داشت از ارکان مملکت خویش تا روزی که طعام بخورده بود، یکی از ملک زادگان آب بر دست وی می ریخت تا دست بشوید. گربه ای بر بام بدوید، دقیانوس پنداشت که آن مَلِک تاختن آورد، رنگ روی وی [متغیر [گشت و لرزه بر دست و پای وی اوفتاد. غلام در وی نگریست. آن تغیُّر بر وی بدید، به خرد خویش بدانست که او خدایی را نشاید که اگر وی خدا بودی، بدان مقدار واقعه از جا بنشدی. آن را در دل می داشت تا به خانه خویش آمد.
چون ملک زادگان به سرای وی آمدند و خوان بنهادند وی هیچ طعام نخورد. وی را گفتند: تو را چه بودست که طعام نمی خوری امروز؟ وی گفت: اندیشه ای در دل من افتاده است که طعام به گلوی من فرو می نشود. گفتند: آن چه اندیشه است؟ با ما بگو! دانی که ما را از یکدیگر هیچ راز پنهان نیست و نبوده است.
وی با ایشان عهد کرد که آشکارا نکنید، آنگه بگفت که: من چنین حالی دیدم، تغیّر بر روی ملک بدیدم، بدانستم که وی خدایی را نشاید، وی را چه پرستم که وی مقهور است همچون ما. ایشان گفتند: ما را هم این در دل افتاده است. [پس] رازهای معرفت بر یکدیگر بگشادند، نور آشنایی مولی در دل های ایشان پدید آمد. دست از طعام بداشتند، قرار از ایشان بشد، حال بر ایشان بگردید، برخاستند و گفتند: ما را نیز روی نیست اینجا بودن که دقیانوس ما را بکشد و عذاب کند. صواب آن است که بیرون شویم.
هجرت
[پس] روی به کوه نهادند. یکی از آنان گفت: اکنون که از خدمت مخلوق به خدمت خالق آمدیم، صواب آن است که پیاده رویم خاشع وار، همه از اسبان فرو آمدند و اسبان را بگذاشتند، پیاده می رفتند، خوار پای ایشان را مجروح کرد. ایشان که مردمانی بودند در ناز پرورده، هرگز برهنه پای نارفته. چون زمانی در آن کوه و سنگلاخ برفتند، شبان دقیانوس را دیدند با رمه ای عظیم گوسپند.
وی ایشان را گفت: شما که اید و کجا می شوید؟ گفتند: به خدمت خدای هفت آسمان و هفت زمین. شبان گفت: به حق جوانمردی بر شما که مرا با خویشتن ببرید که همه دل من، نور معرفت مولی گرفت و شوق او در دل من به جوش آمد. گفتند: جواب آید برو. گفت: چندان فرو ایستید که من این رمه را به سر بالایی درگذارم تا روی به شهر نهند. این کار بکرد و یا ایشان برفت. سگی بود که وی نیز از پی ایشان می رفت. شبان را گفتند: سگ را بازگردان که سگ خبر دهد، نباید که بانگ کند، از پی وی بیایند ما را باز یابند، شبان گفت: این سگ به راندن من باز نگردد که با من خو کرده است؟ شما او را بانگ بر زنید. یکی از ایشان بانگی بر وی زد و حمله ای برد. سگ [به اذن خدا] با ایشان به سخن آمد که: شما پروردگارتان را تازه شناخته اید و من او را از قدیم می شناسم، پس راندن من برای چیست؟ ایشان را از آن [سخن سگ] عجب آمد. وی را با خویشتن ببردند.
می رفتند تا به غاری رسیدند. گفتند: در اینجا فرو آییم و تن به خدایْ تسلیم کنیم. بر درِ آن غار دعا کردند که: پروردگارا! بر ما رحمت خویش را بگستر و کار ما را به سامان آور. (کهف، 10) پس وارد شدند، یکسر در نماز ایستادند. لختی نماز کردند، خدای عز وجل خواب بر ایشان افکند و آن سگ ایشان بر آستانه غار بخفت سر بر آستانه غار نهاده، دو چشم خود باز نهاده و خود در خواب خوش خفته. خدای عزّ وجلّ هیبتی بر آن سگ پوشانید تا هیچ چیز زَهره ندارد که در وی نگرد یا پیرامُن آن غار گردد از بیم آن سگ.
چون خدای عز وجل ایشان را همه در خواب کرد، فرشته ای را بر ایشان موکل کرد تا ایشان را از پهلو بر پهلو می گردانْد تا ضعیف نشود اعضای ایشان و دری از مَرْغْزارهای بهشت در آن غار گشاده کرد، تا سیصد و نه سال در آنجا بودند خفته، آنگه ایشان را بیدار کرد. چون برخاستند یکدیگر را پرسیدند که چندست تا ما در این غار خفته ایم؟ یکی گفت: روزی. دیگری نگه کرد، آفتاب هنوز فرو نشده بود، گفت: نه بلکه بعضی از روز.