نام مولانا بناًبر قول اغلب تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است و تمامی موُرخان ،او را بدین نام و لقب نام برده اند. احمد افلاکی از بهاُ ولد نقل می کند که: "خداوند گار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند وسلطنت وحکومت ظاهری وباطنی اقطاب نسیت به مرید ا ن خود در اعتقاد همهُ صوفیان تناسب تمام دارد از همین نظر است وبه همین منا سبت بعضی ا قطاب به آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند. لقب مولوی نیز که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد، در زمان خود وحتی تا قرن نهم نیز شهرت نداشته و ممکن است این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناُ روم گرفته شده باشد. درمنشا ت قرن ششم ،القا را " به مناسبت ذکر جناب وامثال آن " پیش از آنها با یاً نسبت استعمال کرده اند، مثل: جناب اوحدی ، فاضلی اجلی، و میتوان گفت اگر اطلاق مولوی هم از این قبیل بود و به تدریج بدین صورت یعنی با حذف موصوف ، مولانا روم اختصاص یافته باشد و مًوید این احتمال آنست که در نفحات الانس این لقب بد ین صورت " خدمت مولوی" به کرات در طی ترجمهً حال او بکار رفته است لیکن در شرح حال وی نه درین کتاب و نه در منابع قدیمتر، مانند تاریخ گزیده و در تارومناقب العارفین کلمه مولوی نیامده است. شهرت مولوی به مولانا "روم" مسلم است به صراحت از گفتهَ حمداﷲ مستوفی و قول اغلب تذکره نویسان مستفاد میگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ مولونا ذکر میشود مراد همان جلال الدین محمحد است.
زندگی نامه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشهور به مولوی
مولد مولانا شهر بلخ است، و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاده و علت شهرت او به رومی و مولا ناً روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده، لیکن خو روی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شهرخود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ نبوده است. نسبتش به گفته بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد و اینکه مولونا در حق فرزند معنوی خود حسام الدین چلبی گوید: "صدق ابن الصدیق رضی اله عنه وعنهم الارموی الاصل المشسب الی الشیخ المکرم بما قال ایست کرد یا وا صبحت عربیا" دلیل این عقیده توان کرفت ،چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است وذیل آن به صراح می رساند که نسبت حسام الدین به ابوبکر بالا صاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیحت و وجود مولوی که مربی ومرشد او زادهُ ابوبکر صدیق است وصرفنظر از این معنی ،هیچ فایدهُ برذکر انتساب اصلی حسام الدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مرتب نمیگردد. پدر مولونا محمد بن حسین خطیبی است، که بهاو الدین ولد معروف شده واو را سلطان العلماُ لقب داده اند وپدر او حسین بن احمد خیطبی، به روایت ا فلاکی از افاضل روز گار و علامه زمان بوده ،چنانکه رضی الدین نیشابوری درمحظروی تلمذ می کرده، و مهشور چنانست که ما در بهاوُ الدین از خاندان خوارزمشیان بوده ولی معلوم نیست که بکدام یک از سلا طین آن خاندان انتساب داشته و احمد افلاکی را دخت علاوُالدین محمد خوارزمشاه ، جلال الدین خوارزمشا وجامی دختر علاوالد ین محمد بن خوارزمشاه، و امین احمد رازی وی را وخت علاوالدین صمد خوارزمشاه میپندارد واین اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاوالدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین است نه عم او سلطان تکش جز علاوُالدین صمد پادشاه معرف "متوفی ٦۱۷ " فرزند دیگر بدین نام ولقب نداشته و نیز جز و فرزندان ایل ار سلان بن اتسز هیچکس به لقب و نام علاوالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بها والدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بوده ووفات او به روایت امین احمد رازی در سنه ۶۲۸ واقع گردیده وبنابر ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ ودر این تاریخ علاوالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود. قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خیطبی که در تاریخ صوفیان وسایر طبقات ،نام و نشانی ندارد به هیچ روی درست نمیآید وچون جامی وامین احمد رازی در شرح حال مولونا به روایات کرامت آمیز دور از حقیقت افلاکی اتکا کرده اند پس در حقیقت به نظر منبع جدید ،اقوال آنان را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه مولف آتشکده که با منابع دیگر سروکارداشته اند از نسبت بهاُوالدوله به خوارزمشاهیان به هیچ وجه سخن نرانده واین قضیه را به سکوت گذرانیده اند. پس مقررگردید که انتساب بهاُ ولد به علاُوالدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنی پیوند حسین خیطبی با خوارزمشاهیان ثا بت ومسلم باشد و به قدر امکان در روایات افلاکی و دیگران جانب حسن ظمنا مراعات شود باید گفت که حسین خطیبی با قطب الدین محمد بن نوشتیکین پدر اتسز "التولی سنه ۵۲۱
پیوند کرده و جامی و افلا کی به جهت توافق لقب و نام علاوُالدین محمد بن تکش که در زنده گی پدرقطب الدین لقب داشته به اشتباه افتاده اند وبر این فرض اشکال مهم ، در تقدیم ولادت بهاُ ولد برولادت جد وپدر ما در خود مرتفع خواهد گردید. بهاُ ولد از اکا بر صوفیان بود. خرقه او به روایت افلاکی به احمد غزالی میپیوست وخویش را به امر به معروف و نهی از مذکر معروف ساخته وعدهُ بسیاری را با خود همراه کرده بود وپیوسته و هیچ مجلس نبودی که از سوختگان ، جا بازی ها نشدی وجنازه بیرون نیامدی ، و همیشه نفی مذهب حکمای فلاسفه وغیره کردی و به متابعت صاحب شریعت ودین احدی ترغیب دادی" و خواص وعوام بدو اقبال داشتند "واهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و آخر ، اقبال خلق،
خوارزمشاه را خاَف کرد تا بهاُ ولد را به مهاجرت مجبورساخت. به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بها ولد بواسط رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و نا چار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده دروحشت خوارزمشاه آن بود که بهاُ ولد به سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت وآنان را می خواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد وخوارزشاه را به دشمنی بهاُ ولد بر می رنگیخت تا میانهُ این دو ، اسباب وحشت قایم ُ گشت وبها ُ ولد ، تن به جلاَ، وطن در دادو سوگند یاد کرد تا محمد خوارزمشاه بر تخت جها نبانی نشسته است به شهر خویش باز نگردد و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشاپور رسید وی را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد وبه گفته دولتشاه ، شیخ عطار خود به دیدن مولانا بهاُ والدین آمد ودر آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود شیخ عطار کتاب اسرار نامه را هدیه به مولانا جلال الدین دادو مولانا بها والدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آ تش در سوختگان عالم زند" ودیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را خود داشتی.شیخ فرید الدین عطار از تربیت یافتگان نجم الدین کبری و مجد الدین بغدادی بود و بهاُ ولد هم چنانکه گذشته با این سلسله پیوند داشت و یکی از اعاظم طریقهُ کبراویه به شمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ، ممکن است حقیقت داشته باشد وزنده گانی شیخ عطار تا سال ۶۱۸
مسلم است وبه جهات تاریخی نیز درین قضیه اشکالی نیست. لیکن بناُ به گفته تذکره نویسان در تاریخ مهاجرت بها ولد یعنی سنهُ ۶۱۰ درقسمت اخیر داستان و دادن اسرار نامه به مولونا که در آن موقع شش ساله بود تاحدی تردید دست می دهد و بر حسب روایت حمداله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاریخ هجرت بهاُ ولد یعنی حدود سنه ۶۱۸ آن گاه که مولوی
چهاردهمین حله زندهگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمی ماند و توجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوی، این ادعا را تواند کرد. هر چند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه برای اثبات کرامت عطار ونظر مشایخ به مولانا شده باشد واین قصه در مثنوی ولدی ونیز در مناقب العافین با اینکه افلاکی این گونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده واز آن روی میتوان در صحت آن تردید کرد. وچون بهاُ ولد سردر حجاب عدم کشید، مولونا که در آن هنگام بیست وچهامین مرحلهُ زنده گانی را می پیمود به وصیت پدر یا به خواهش سلطان علاُ الدین و برحسُب روایت ولد نامه به خواهش مریدان بر جای پدر بنشست و بساط وعظ و افادث بگسترد وشغل فتوی وتذکیر را به رونق آورد و رایت شرعیت بر افراشت و یک سال تمام دور از طریقت ، مفتی شرعیت بود تا برهان الدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق ، اجازه ارشاد و دستگیری یافت وروز ها به شغل تدریس وقیل و قال مدرسه می گذرانید و طالب علمان و اهل بحث ونظر و خلاف ، بروی گرد آمده بودند و مولانا سر گرم تدریس ولم ولانسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز ولا یجوز سخن میراند. او از خود غافل و با عمر وزید مشغول ولی کار داران .
غیب ، دل در کاروی نهاده بوده وآن گوهر بی چون را آلودهً چون وچرا نمی پسندیدند وآن دریای آرام را در جوش وخروش می خواستند وعشق غیور متهز فرصت تا آتش در بنیاد غیرزند و عاشق وطالب دلیل را آشفته مدلول ومطلوب کند وآن سرگرم تدریس را سرمست وبی خود حقیقت سازد.بیرون ازعالم حد ونشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. تا وقتیکه مولانای ما درمجلس بحث و نظر و المعالی گشته فضل وحجحت مینمود ، مردم روز کار او را ازجنس خود دیده به سخن وی که در خور ایشان بود فریفته وبر تقوی وزهداو متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق وشمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند وچنانش تافته وتابناک ساخت که چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محبوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود به افکار بر خواستند و آافتاب جان افروز را از خیره گی چشم شب را تاریک پنداشتند ، مولانا ، طریقه و روش خود را بدل کرد ، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغیر دادند ، آن آفتاب تیره گی سوز که این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده مجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را متلا طم و موج خیز گرد ایند وکشتی اندیشه را از آسیب آن بر گرداب حیرت افگند ، سر مبهم وسر فص تاریخ زندگانی مولانا، شمس الدین تبریزی بود. شمس الدین محمد بن علی بن ملکداه از مردم تبریز بود وخاندان وی هم اهل تبریز بود ند و دولتشاه او راپسرخاوند جلال الدین حسن معروف به نو مسلمانی ازنژاد بزرگ امید که ما بین سنه۶۰۷ - ۶۱۸
حکومت الموت داشت شمرده وگفته است که جلال الدین "شیخ شمس الدین را به خواندن علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد واو مدتی در تبریزبه علم و ادب مشغول بوده" و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچ یک از ماَ خذ ها ی قدیم تر این حکایت ذکر نشده، جلاالدین حسن نو مسلمان نبص عطا ملک جوینی محمد ۶۰۳ - ۶۱۸ ۶۱۸ – محمدر۶۰۳
فرزند دیگر نداشته و چون بعضی روایات شمس در موقع ورود در قونیه یعنی سنهُ ۶۴۲
اتفاق افتاده باشد.بعضی کفته اند که شمس ا لدین تبریز مرید و تربیت یافته رکن الدین سجاسی است که شیخ اوحدالدین کرمانی هم وی که را به پیری گزیده بود واین روایت هر چند از نظر تاریخ مشکل نمی نماید و ممکن است که اوحدالدین مذکور و شمس الدین هر دو به خدمت رکن الدین رسیده باشند ولیکن اخلاف طریقه این دو بایکد یگر تا اندازه ای این قول را که در منابع قدیم ترهم ضبط نشده ضعیف می سازد. پیش از آنکه شمس الدین در افق قونیه و مجلس مو لانا نور افشانی کند در شهر ها میگش و به خدمت بزرگان میرسید.
و گاهی مکتب داری میکرد و نیز به جزویات کارها مشغول میشد « و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام در شهر حلب در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود « وپیوسته نمد سیاه پوشیدی و پیران طریق او را کامل تبریزی خواندندی.»
شمس الدین با مداد شنبه بیست وششم جمادی لاخر سنه ۶۴۲
به قونیه وصول یافت و به عادت خود که در هر شهری که رفتی به خان فرود آمدی "در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجره اش دوسه دیناری با قفل بر در می نهاد تا خلق را گمان آید که تا جری بزرگست ،خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی، مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشته اند. مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولد نامه، عشق مولانا به شمس مانند جستجوی موسی است. از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی ،باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز می گذاشت تا اینکه شمس را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد مرید وی شد و سر در قدومش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید.
آنکه اندر علوم فاًق بود بسری شیوخ لاًلق بود
شمس تبریزی که نور حق است آفتاب است و نور مطلق است
نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی.
به نهان از او بپرسم، به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بتابم
بگر یزم از عمارت، سخن خراب گویم
من اگر چه سیب شیبم زدرخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ، که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چودلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری، قدح و شراب گویم
چو ز آفتاب زادم، به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم، نه زما هتاب گویم
سر انجام مولوی و آن توانای عالم معنی در بستر نا توانی بیفتاد و به حمای محرق دو چارآمد و هر چه طبیبان به مداوا کوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ا جمادی الا خر سنهُ ۶۷۲ وقتیکه آفتاب زرد او میگشت ودامن در می پیچید آن خورشید معرفت پر تو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت واز ین جهان فرودین بکارستان غیب نقل فرمود.
اهل قونی از خرد بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند و عیسویان و یهود نیز که صلح جوًلی و نیک خواهی وی را آزموده بودند به همدردی اهل اسلام شیون و فغان می کردند و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بی خودی و درد شهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را به حرمت تمام بر گرفتند و در تربت مبارک مد فون ساختند.
مولانا در نزدیک پدر خود سلطان العلماُ مدفون گردید واز خاندان و پیوستگان وی تجاوز از پنجاه تن در آن ساحت قدس مدفون شده اند و بنا به بعضی روایات تربت و مدفن سلطان العلما بهاُ ولد و خاندان وی قبلاُ به نام باغ سلطان معروف بوده و بها ولد هنگام ورود به قونیه گفته بود که رائه خاندان ما از اینجا می آید و سلطان آن موضع را بدوبخشید و سپس آن را ارم با غچه گفتن.