زندگینامه ناصرخسرو
روزهاى مدرسه
خسرو، که در شمار توانگران بزرگ خراسان جاى داشت، نوزاد 394 ه.ق را ناصر نامید و با دلى سرشار از مهر و امید به پرورش تواناییهاى فراوان وى پرداخت.
نهال سبز خسروى، در تابش آفتاب فروزان عنایتهاى پروردگار، سالهاى کودکى را شتابان پشت سر نهاد، به آموزشگاههاى قبادیان و بلخ راه یافت و در روزگارى کوتاه پیشرفتهاى فراوان به دست آورد.
درسینه جاى دادن همه آیههاى واپسین کتاب آسمانى، خبرگى در مسایل گوناگون ادبیات پارسى و عربى، هندسه، ریاضى، ستاره شناسى، پزشکى و موسیقى از دستاوردهاى دهه آغازین آموزش نهال پاکسرشت خراسان به شمار مىآید.
هر چند این آموختهها، نزد اندیشمندان آن روزگار، دانش بسیار شمرده مىشد و بیشتر مردان و زنان سده هاى چهارم و پنجم از آن بى بهره بودند، ولى هرگز نمىتوانست روان عطشناک سبزترین نهال قبادیان را سیراب سازد.
بنابراین به دانشهاى دینى روى آورده، سالیانى چند در وادى فقه، روایت و تفسیر راه پیمود.
بى تردید آموزشهاى دینى آن روزگار خراسان، که بر بنیاد منطق و خرد استوارى نیافته بود و ریشه در تبلیغات خلفاى بغداد داشت، اندیشه ناصر جوان را شیفته خویش نساخت; پس به آیینهاى دیگر پرداخت، تورات، انجیل و زبور آموخت و بررسى باورهاى ترسایان، کلیمیان و زرتشتیان را در شمار برنامههاى خود قرار داد.
ولى دریغ که هیچ آیینى روان خردگراى وى را مجذوب نساخت.
شنیدن داستان آن سالهاى سراسر تلاش و پایمردى از زبان دانشور بزرگ خراسان بسى شیرینتر است:به سال سیصد از بعد نود چاربه ذوالقعده مرا بنهاد مادربرآمد سالیان چند کم کارنبود اندرجهان جزخوابوجز خورنه زشتى باز دانستم ز خوبىنه خرما باز دانستم ز اخگرازاین پس چون شداز آهارجسمىمرا در کالبد جسمى موقّربزد صبح خرد تیغ از شب جهلدلم بفروخت چون از مهر خاورسر اندر جستن دانش نهادمنکردم روزگار خویش بى برنه حق راباز پس هشتم ز باطلبکردم فرق از معروف منکرچو باطل را نیاموزى ز دانشندانى قیمت حق اى برادرکه داند قدر سنبل تا نبیندبرسته همبرش سعدان و کنگربهر نوعى که بشنیدم ز دانشنشستم بر در او من مجاوربخواندم پاک توقیعات کسرىبخواندم عهد کیکاووس و نوذرکه داند از مناطیقى که تا چیستسماک و فرقدان و قطب و محورگه اندر علم و اشکالى مجسطىکه چون رانم بر او پرگارو مسطرگهى اقسام موسیقى که هر کسپدید آورد بر الحان پیکرگهىالواناحوالعقاقیرکهچهگرمستازآنچهخشکوچهترهمان اشکال اقلیدس که بنهادسطاطالیس استاد سکندرنماند از هیچگوندانش که من زاننکردم استفادت بیش و کمترنه اندر کتب ایزد مجملى ماندکه آن نشنیدم از دانا مفسرزبس چون و چراکاندر دلم خاسترسید از خیرگى جانم به غرغر
وسوسه زرین
ناصر، پس از سالها دانش اندوزى که دستاوردى جز ویرانى بنیاد باورهاى کودکى نداشت، چون دیگر جوانان آن روزگار در پى ثروت فزونتر و کامرانى پایدارتر دوید.
گاه سیماى مینوچهران وى را به خویش مىکشاند و چندى وسوسه زرین طلا او را به آمد و شد با کیمیاگران فرامىخواند:گاهى ز درد عشق پس خوبچهرگانگاهى زحرص مال پس کیمیا شدمنهباکداشتمکههمى عمر شد به بادنهشرمداشتمکههمىزى خطا شدموقت خزان به یاد رزان شد دلمفراخوقت بهار شاد به سبزه و گیا شدماینآسیا دوان و درو من نشستهپستایدون سپیدسار در این آسیا شدمناصر چنان شیفته کامجوییهاى خاکى شده بود که هیچ چیز، حتى شکستهایىکه گاه سبب بیدارى برخى از پاکدلان مىشود، در وى مؤثر نمىافتاد.
او پس از هر ناکامى بى درنگ به چارهجویى پرداخته، با تدبیرى استوارتر به عرصه هوس گام مىنهاد.
پنداشتم کهدهرچراگاهمن شداستتا خود ستوروار مراورا چرا شدمگر جور کرد باز دگر بار سوى اومیخواره وار از پس پیمانها شدمنا گفته پیداست که زندگى بدین شیوه، و ریختن بى دریغ همه داراییها به پاى خواستهاى سیرى ناپذیر حیوانى رهاوردى جز تهیدستى و دریوزگى نزد توانگران ندارد; فرجامى که ناصر نیز چون همه کامجویان سفله در بند آن گرفتار آمد و به امید لقمه نانى سر در رکاب شاهان نهاد.
یکچندگاهداشتمرازیربندخویشگه خوب حال و بازگهى بى نواشدموز رنج روزگار چو جاتم ستوه گشتیکچند باثنا به در پادشا شدم ناصر با دیگر درباریان تفاوتى آشکار داشت.
دانش فراوان، ذوق سرشار هنرى و و برخوردارى از اعتبار دودمانى گرانپایه بزودى وى را در شمار دبیران شهره بارگاه غزنویان جاى داد و از ثروت و ارج فراوان برخوردار ساخت; ولى دریغ که جوان نامجوى قبادیان بسیار دیر به کاروان درباریان بلخ پیوست.
اندک اندک شورش ترکمانان بالاگرفت، ستاره بخت مسعود غزنوى به خاموشى گرایید و دیوانخانه بلخ زیر گامهاى پیروزمندان سلجوقى فروپاشید.
ناصر در موقعیتى دشوار گرفتار آمده بود.
هراس از کیفر سپاه ترکمانان و اندوه جانکاهِ پایان پذیرفتن شبنشینىها و خوشگذرانیها زیستن در بلخ را بر او دشوار ساخت، بنابراین راه مرو پیش گرفت.
در رکاب طیلسان
زندگى شاعر قبادیان در شعر، سکه هاى طلا، شب نشینى و خوشگذرانى مىگذشت.
اندک اندک تکرار پیاپى کامرواییها دبیر شهره مرو را در اندیشه فرو برد.
راستى فرجام راهى که برگزیدهام، چه خواهدبود؟این پرسش لحظهاى رهایش نمىکرد.
او اینک، پس از سالها، خود را تشنهتر از همیشه مىدید.
جهان خاکى و لذتهاى زودگذرش در نگاه دبیر خراسان بزرگ چونان دریایى شور مىنمود; دریایى که سالها با اشتیاق از آن نوشید، در راه بهرهگیرى فزونتر از آن نقد جوانى از کف داد، ولى دریغ که جز تشنگى و تنگدلى بیشتر هیچ به دست نیاورد.
دیگر قلب حساس و هنرمندانهاش از دربار، دروغها ، تبهکاریها و نامردمىهاى درباریان گرفته بود.
چنان مىاندیشید که لذتهاى مکرر و زندگى یکنواخت ارزش آن همه چاپلوسى و بندگى ندارد.
وز رنج روزگار چوجانمستوهگشتیک چند با ثنا به در پادشا شدمگفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهرچون بنگریستم ز عنا در بلا شدمصد بندگى شاه ببایست کردنماز بهر یک امید که از وى روا شدمجزدردورنجهیچ نگردیدحاصلمزان کس که سوىاوبهامید شفاشدمدبیر نومید سلجوقى در راستاى دست یابى به آرامش روان و بریدن از ناآگاهیها و نامرادیهاى معنوى راه مسجد و مدرسه پیش گرفت و در کنار پیشه دبیرى به پژوهش در باورهاى دینى پرداخت.
دانشوران دینى مقدم ناصر گرامى داشته، کردارش را بسیار درست و بخردانه شمردند.
وز مال شاه چو نومید شد دلمزى اهل طیلسان و عمامه و ردا شدمگفتم که راه دین بنمایید مر مرازیرا که ز اهل دُنیى دل پر جفا شدمگفتندشادباشکه رستى ز جوردهرتاشادگشت جانم و اندر دعا شدمبرخورد آغازین فقیهان مرو بسیار نیک و پدرانه بود، به گونهاى که دبیر خسته از هوسرانیها سخت تحت تأثیر قرار گرفت و خود را در برابر تابش آفتاب دانش به شمار آورد.
گفتم چونامشان علما بود و کار جودکزدست ذلّجهلبدیشان رها شدمولى دریغ که دانشوران خراسان نیاز روانى ناصر بر نیاوردند و پرسشهایش را پاسخى در خور ندادند.
دبیر شهره مرو شرح تشنگى روز افزون خویش و بى آبى همه سرزمینهاى پیرامونش را چنین باز گفتهاست:زاندیشه غمى گشت مرا جان به تفکرپرسنده شد این نفس مفکّر ز مفکراز شافعى و مالکى و قول حنیفىجستیم ز مختار جهانداور و رهبرچون چون وچراخواستم وآیتمحکمدرعجز بپیچیدند اینکور شد آنکراندیشمندان بزرگ مرو، نیشابور و بلخ زیر رگبارى از دشوارترین پرسشهاى همه زندگىشان قرار گرفته بودند; پرسشهایى که در محدوده اندیشههاشان در نمى گنجید و پاسخى جز خاموشى نداشتند.
روزى ناصر آیههایى ازقرآن تلاوت کرد:"اِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ اِنَّما یُبایِعُونَ اللهَ یَدُ الله فَوْقَ اَیْدِیْهِمْ ... .
""لَقَدْ رَضِىَ اللهُ عَنِ الْمُؤمِنینَ اِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَه ِ فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّکینَه َ عَلَیْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحَاً قَریباً.
"آنان که با تو( اى فرستاده ما) دست بیعت مىدهند با خداوند پیمان مىبندند.
دست پروردگار فراز دستهاى آنان است... .
هنگامى که ایمان آوردگان زیر آن درخت با تو بیعت کردند، خداوند از آنان خشنود شد.
پروردگار آنچه را در قلبهایشان است، دانست; پس آرامش بر آنان فرود آورد و پیروزى نزدیک پاداششان داد.
آنگاه ادامه داد: بى تردید در باور ما، که مسلمانیم، همه بیعت کنندگان زیر درخت هدایت شدهاند.
خداوند از آنان خشنود است و آنها را در بهشت جاودان خویش جاى خواهد داد.
این پاداش بسیار گرانبهایى است.
اگر ما نیز در آن روزگار زندگى مىکردیم زیر درخت مىشتافتیم و با فرستاده گرامى پروردگار پیمان مىبستیم تا در شمار ره یافتگان و بهشتیان جاى گیریم.
راستى آن درخت اینک چه شده است؟ دستى که مردم آن بیعت کردند کجاست تا با او پیمان بندیم و چون آن گذشتگان نیکبخت خویش را از آتش دوزخ رهایى بخشیم.
دانشوران پاسخ دادند: در آن سرزمین نه درخت یاد شده، نه دست واپسین فرستاده پروردگار و نه گروه بیعت کننده هیچ یک پایدار نمانده است.
آن پیمان و پاداش تنها ویژه برگزیدگانى بود که در روزگار پیامبر بزرگوار مىزیستند.
ناصر دیگر پرسید: مگر قرآن سخن آفریدگار نیست؟ در قرآن چنین آمده است که، حضرت محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) بیم دهنده مردم از دوزخ، مژده بخش آنان به بهشت و چراغى فرا راه بشر است.
خداوند فرموده که، اسلامآیینى جهانى و براى همه نسلهاست; از سوى دیگر ما پروردگار را دادگر مىدانیم.
پس چگونه مىشود که خداى دادگر بر پیروان واپسین پیامبرش داد روا نداشته، گروهى اندک را با پیمانى چنان از دوزخ رهایى بخشید و دیگران را از این موقعیت زرین محروم داشت؟ ما چه گناهى مرتکب شدیم که آفریدگار فرصتى چنین طلایى را از ما دریغ کرده است؟یک روز بخواندم ز قرآن آیت بیعتکایزدبقرآن گفت کهبددست من ازبرآن قوم که در زیر شجر بیعت کردندچونجعفرومقدادوچوسلمان و چو بوذرگفتم کهکنونآن شجرودستچگونهاستآن دست کجا جویم وآن بیعت و محضرگفتند در آنجا نه شجر ماند ونه آن دستکان دست پراکنده شد آن جمع مبتّرآنها همه یاران رسولند و بهشتى مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر گفتم که به قرآن در پیداست که احمدبشیر و نذیر است و سراج است و منورگر خواهد کشتن بدهن کافر او راروشن کندش ایزد بر کافه کافرچون است که امروز نماند است از آن قومجز حق نبود قول جهانداور اکبرما دست که گیریم کجا بیعت یزدانتا همچو مقدم نبود داد مؤخرما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقتمحروم چراییم ز پیغمبر و مضطررویم چو گل زرد شد از درد جهالتوین سرو به ناوقت بخمّید چو چنبراستادان فقه و کلام خراسان، که از مذهب خلفاى بغداد پیروى مىکردند، در برابر پرسش منطقى ناصر خاموش ماندند و در دل بر گمراهى دبیر شهره شهر گواهى دادند; ولى این همه پرسشهاى فرزانه قبادیان به شمار نمىآمد.