تحقیق مقاله فراموشی در عشق

تعداد صفحات: 18 فرمت فایل: word کد فایل: 10587
سال: مشخص نشده مقطع: مشخص نشده دسته بندی: ادبیات فارسی
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
کلمات کلیدی: داستان - فراموشی در عشق
  • خلاصه
  • فهرست و منابع
  • خلاصه تحقیق مقاله فراموشی در عشق

    به نام خداوند بخشنده مهربان که زندگی بر اساس دستهای پرتوان او رقم می خورد که گاهی این حوادث تلخ و گاهی خوشایند می‎شود ولی اگر انسان ها کمی بر روی این حوادث تفکر کنند که چیزی جز حکمت و تقدیر او نسبت به خلایق زمین نیست این داستان کوتاه برگرفته از تقدیری که آخر آن چیزی جز خیر نیست اتفاق افتاده در این داستان با آنکه اولش چیزی جز گرفتاری و مشکل نبود ولی در آخر به خوبی تمام شده و سرنوشت دو انسان با طرز تفکر متفاوت از دو شهر مختلف به هم گره می خورد و چنین آغاز می‎شود که …

    دختری روستازاده بود در دل کوههای سر به فلک کشیده روستایی زیبا و خرم با مردمانی مهربان و سخت کوش دختر داستان ما کسی نبود جز مهربانو که دختری با قامت بلند و رشید و سیمای زیبا که در درون او مهربانی و صفا لانه کرده بود روزی از روزهای زیبای خدا که آفتاب در آسمان نمایان شده بود مهربانو برای آوردن آب به کنار چشمه رفته بود و مشغول پر کردن کوزه آب بود که صدای پایی توجه او را به خود جلب کرد ناگهان سرش را بالا آورد و یک پسر شهری را دید که بالای سر او ایستاده آن پسر کسی نبود جز یوسف که وقتی مهربانو را دید با تعجب و از سر شوق به او سلام کرد و مهربانو هم جواب سلام او را داد یوسف از این که در این روستای دور افتاده دختری زیبا زندگی می کرد تعجب بسیار کرده بود اول اسم او را پرسید و مهربانو خود را معرفی کرد و یوسف نیز با عجله خود را معرفی کرد بعد یوسف سوال کرد که آیا شما در این ده زندگی می‎کنید مهربانو گفت: بله شما چطور یوسف گفت: ما در شهر زندگی می کنیم و چون من با یکی از اهالی این روستا درس می خوانم و امروز هم برای گذراندن تعطیلات او مرا به همراه خانواده اش به این روستا آورده است او از این جا خیلی برای من تعریف کرده بود ولی از دختران زیبارویی که در این ده زندگی می کنند به من چیزی نگفته بود مهربانو که عجله داشت گفت: ببخشید من باید بروم یوسف گفت می‎شود از شما خواهش کنم فردا به اینجا بیایی

     مهربانو که تا به حال از هیچ پسر شهری خوشش نیامده بود ولی این بار یوسف نظر او را جلب کرده بود پس قبول کرد و سریع از آنجا دور شد. مهربانو گویی سالیان دراز یوسف را می شناخت ولی چنین نبود. مهربانو که به فردا فکر می کرد، نمی توانست کارهایش را درست انجام دهد غروب شده بود و پدرش با گوسفندان از صحرا برگشته و خسته و گرسنه بود. بعد از خوردن شام پدر به رختخواب رفت ولی مهربانو به آسمان نگاه می کرد گویی زمان از حرکت ایستاده بود و برای مهربانو خیلی کند می گذشت مهربانو فکر می‎کرد که فردا چه اتفاقی می خواهد بیفتد بالاخره شب با همه کندی اش سپری شد و صبح فرا رسید مهربانو از آب کوزه ای که آورده بود به سروصورت خود زد بعد از وضو گرفتن و خواندن نماز صبح صبحانه را آماده کرد در فکر بود که یوسف یک پسر شهری است و از نظر مالی بهتر از مهربانو بودند آیا خانواده یوسف هم مثل او فکر می کردند یا نه حال یوسف هم بهتر از مهربانو نبود او هم به فردا که آیا جواب مهربانو چه خواهد بود فکر می کرد و لحظه شماری می کرد که یک بار دیگر مهربانو را ببیند حالا دوباره به سراغ مهربانو برویم مهربانو بعد از نماز لباسی که از مادرش به یادگار مانده بود را می خواست بپوشد ولی این لباس سوراخ بود چند لحظه فکر کرد چه کار کند یا صلاح است او فردا به کنار چشمه برود یا نه.

    خلاصه مدتی فکر کرد و به این نتیجه رسید که لباس مادر را تعمیر کند و بپوشد مهربانو که در زمان کودکی مادرش را از دست داده بود تنها خاطره و تنها چیزی که بوی مادرش را می داد همین لباس بود که آن را خیلی دوست داشت پس همین لباس کهنه و تمیز را پوشید این لباس کهنه گویی زیبایی مهربانو را با آن قامت بلند را زیباتر می کرد همین که با این لباس وارد حیاط شد پدر که آماده رفتن به صحرا بود او را دید و به او نگاه می کرد و اشکی از سر شوق بر گونه پر از چین و چروکش نشست مهربانو به چهره پدر لبخندی زد و گفت : که بابا چه شده است که این طوری ذوق زده ای پدر گفت: وقتی تو را در این لباس دیدم به یاد مادرت افتادم مادرت در این دنیا بی همتا بود افسوس که زود از دنیا و از پیش ما رفت و ما را تنها گذاشت راستی دخترم چی شده که تو این لباس را پوشیدی مهربانو از فرصت استفاده کرد و گفت: دلم برای مادرم تنگ شده بود صندوق را باز کردم تا عکس مادر را ببینم این لباس را دیدم و برداشتم کمی خراب شده بود ولی آن را تعمیر کردم و حالا این چیزی شده که می بینی. پدر لبخندی زد و گفت: حالا دخترم کجا می روی مهربانو گفت: پدر جان به کنار چشمه می روم تا برای درست کردن ناهار کمی آب بیاورم.

    پدر گفت: دختر خوبم پس زودتر بیا چون من امروز با تو کار دارم مهربانو که در دل شوقی عجیب داشت گفت: باشد پدر سریع برمی گردم مهربانو کوزه را به دوش گرفت و به راه افتاد تا به نزدیکی چشمه رسید گویی جهان پیش چشم مهربانو زیبا شده بود در راه فکر می کرد که چگونه با یوسف صحبت کند و از چه کلماتی استفاده کند تا به کنار چشمه رسید گوشه ای زیر سایه درختی نشست و منتظر یوسف شد و حالا از یوسف برایتان بگویم که یوسف برعکس روزهای دیگر زودتر از خواب بیدار شده بود و جلوی آینه به خودش می رسید و سرووضعش را مرتب می کرد، مادر یوسف که تعجب کرده بود از این سحرخیزی یوسف کنار او رفت و گفت: پسرم چه شده است که سحرخیز شده ای یوسف کمی خجالت کشید و گفت: مادرجان قرار است جایی بروم مادر گفت: کجاست که صبح زود بیدار شده ای و جلوی آینه به خود می رسی یوسف گفت حتماً مهم است که این طور عجله دارم ولی یوسف نتوانست مادرش را قانع کند مادر گفت: برو پسرم خدا به همراهت یوسف اسب مرادش را زین کرد و به راه افتاد یوسف آنقدر عجله داشت که زین اسبش را محکم نبست در راه در فکر این بود که چگونه دل مهربانو را به دست آورد در همین فکر بود که ناگهان صدای بوق تراکتور باعث رم کردن اسبش شد و او را به زمین پرت کرد یوسف وقتی به زمین خورد سرش به شدت با سنگ سختی برخورد کرد و همان جا بیهوش شد.

    مهربانو که طاقت از کف داده بود از این که بیهوده منتظر شده بود و خبری از یوسف نشده بود ناراحت و عصبانی بود پدر که به دنبال مهربانو می گشت ناگهان یادش آمد دخترش برای آوردن آب به لب چشمه رفته بود بدنبال او سر چشمه آمده بود و او را صدا می کرد مهربانو با شنیدن صدای پدر از جا بلند شد و از شدت ناراحتی اشک از چشمانش سرازیر شده بود و در دل به بخت سیاه خود لعنت می فرستاد مهربانو که از شدت ناراحتی چهره اش قرمز شده بود و نگاهش به یک نقطه خیره مانده بود در همین حال بود که ناگهان صدایی گفت: دخترم دخترم تو اینجایی مهربانو که یادش رفته بود که پدرش در خانه منتظر اوست یکدفعه از جا بلند شد و سرش را به پائین انداخت تا پدرش متوجه اشکهای او نشود ولی پدر فهمید که مهربانو گریه کرده از او علت گریه کردن او را پرسید، مهربانو که نمی خواست پدرش از قضیه بوی ببرد گفت: دلم برای مادرم تنگ شده پدر با خوشحالی اشکهای او را پاک کرد و گفت ناراحت نباش من که کنار تو هستم و نمی زارم که ناراحت بشوی مهربانو دست پدر پیر و مهربانش را بوسید و با هم به طرف خانه به حرکت درآمد اما از یوسف بگویم که راننده تراکتور که ترسیده بود با سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت یوسف رفت و دید که از سرش خون زیادی رفته و با دستمال سر یوسف را بست و او را در تراکتور گذاشت و او را به بیمارستانی که در آن نزدیکی بود ببرد راننده تراکتور نگاهش به یوسف بود که مبادا اتفاقی برایش بیفتد بعد از نیم ساعت به درمانگاه روستا رسیدند راننده یوسف را به پشت گرفته به سمت پله های درمانگاه رفت و او را به داخل برد و با شتاب به پرستار گفت: کمکم کنید او بیهوش شده یوسف را به داخل اتاق برده دکتر را به بالین او آوردند دکتر با دیدن حال او ابتدا سرش را پانسمان کرد.

  • فهرست و منابع تحقیق مقاله فراموشی در عشق

    فهرست:

    ندارد.
     

    منبع:

    ندارد.

تحقیق در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق, مقاله در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق, تحقیق دانشجویی در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق, مقاله دانشجویی در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق, تحقیق درباره تحقیق مقاله فراموشی در عشق, مقاله درباره تحقیق مقاله فراموشی در عشق, تحقیقات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق, مقالات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق, موضوع انشا در مورد تحقیق مقاله فراموشی در عشق
ثبت سفارش
عنوان محصول
قیمت