مفهوم خاتمیت :
یکی از القاب آن بزرگوار خاتم الانبیاء است. و خاتم به فتح تا یا به کسر تا، از نظر معنی تفاوتی ندارد و هر دو بمعنی تمامیّت و پایان هر چیزی است. از این نظر، عرب به انگشتر، خاتم به فتح تا می گوید چون انگشتر در آن زمان، مهر و به منزله امضای افراد بوده است و چون نامه ای را می نوشتند آخر آن را مهر می کردند. جای مهر انگشتر، آخر نامه بود و نامه با آن ختم می شد. خاتمیت پیامبر گرامی در اسلام از ضروریات است و هر که مسلمان است، می داند که پیامبر گرامی خاتم انبیا است و بعد از او تا روز قیامت پیامبری نخواهد آمد.
سرّ خاتمیت را در دو چیز می توان یافت:
1- دین اسلام با فطرات انسانها کاملاً مطابق است.
2 دین اسلام جامع الاطراف است و می تواند در هر زمانی و در هر مکانی و د رهر حالی جوابگوی جامعه بشریّت باشد. اسلام مدّعی است که هر چه جامعه بشریت از نظر دین احتیاج داشته گفته است.
وقتی چنین باشد، آمدن دین دیگری پس از اسلام لغو و بیهوده است. به عبارت دیگر، آمدن دین پس از دین دیگری به واسطه چند چیز است :
1 اینکه آن دین نتواند جامعه را اداره کند و ویژه برخی از زمانها باشد، و این محدودیّت چنانچه گفته شد در اسلام نیست. دلیل واضح آن مرجعیّت در اسلام است. شما نمی توانید فقه جامع الشرایطی را پیدا کنید که مطلبی از دین از او سؤال کنید و او در جواب بماند.
2انحراف یا تحریفی در دین قبلی پیدا شود. چنانچه دین نصرانیت و یهودیّت به اقرار خود آنان چنین است. این نقیصه در اسلام نیست و پروردگار عالم متعهد است که اسلام از این گونه نقایص مصون بماند.
3 زمینه اقتضایی برای آن دین باقی نماند. مثلاً، اگر دینی به اقتضای زمان به معنویات زیاد اهمیّت داده باشد تا در آنان تعادل ایجاد شود، وقتی حال تعادل پدید آمد آن دین خود از میان رفتنی است. تصوّر این مطلب در اسلام غلط است زیرا چنانچه گفتیم اسلام دینی است که با فطرت انسان صد در صد مطابقت دارد و همان طور که به معنویات اهمیّت داده است به همان مقدار به مادیات نیز اهمیت داده است .
این خلاصه ای از بحث خاتمیت بود، و پوشیده نیست که بحث خاتمیت بحثی مفصل و علمی است که در فراخور این نوشته نیست. ما در اینجا به همین مقدار اکتفا می کنیم.
اساس خاتمیت :
اساسا مساله خاتمیتخود یک مسالهاىاست که با زمان ارتباط دارد. نسخ شدن یک شریعت و آمدن شریعتدیگر به جاى آن، فقط و فقط به زمان بستگى دارد و الا هیچ دلیل دیگرىندارد. همه علما این را قبول دارند که رمز اینکه یک شریعت تا یک موقعمعینى هست و بعد، از طرف خدا نسخ مىشود، تغییر پیدا کردن اوضاعزمان و به اصطلاح امروز مقتضیات زمان است. بعد این سؤال پیش مىآیدکه اگر اینطور باشد، پس باید همیشه با تغییر مقتضیات زمان شریعت موجودتغییر بکند، بنابر این هیچ شریعتى نباید شریعتختمیه باشد و نبوت نبایددر یک نقطه معین ختم بشود. جواب این سؤال را دیشب عرض کردیم که کسانى کهاین سؤال را مىکنند در واقع دو چیز را با یکدیگر مخلوط مىکنند. خیالمىکنند معناى اینکه مقتضیات زمان تغییر مىکند فقط و فقط اینست که درجهتمدن بشر عوض مىشود و لذا باید پیغمبرى مبعوث بشود متناسب با آندرجه از تمدن یعنى پیشرفت علم و فرهنگ بشر. در صورتى که اینطورنیست. مقتضیات زمان به صرف اینکه درجه تمدن تغییر مىکند سببنمىشود که قانون حتما تغییر بکند. علت عمده اینکه شریعتى مىآیدشریعت قبل را نسخ مىکند، اینست که در زمان شریعت پیش مردم استعدادفرا گرفتن همه حقایقى را که از راه فهم باید به بشر ابلاغ بشود ندارند. تدریجاکه در مردم رشدى پیدا مىشود، شریعت بعدى در صورت کاملترى ظاهرمىشود و هر شریعتى از شریعت قبلى کاملتر است تا بالاخره به حدىمىرسد که بشر از وحى بىنیاز مىشود، دیگر چیزى باقى نمىماند که بشربه وحى احتیاج داشته باشد یعنى احتیاج بشر به وحى نامحدود نیست،محدود است، به این معنى که چه از لحاظ معارف الهى و چه از لحاظدستورهاى اخلاقى و اجتماعى یک سلسله معارف، مطالب و مسائل هستکه از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج استیعنى بشر با نیروى علمنمىتواند آنها را دریابد. چون علم و عقل قاصر است وحى به کمک مىآید.دیگر لازم نیست که بینهایت مسائل از طریق وحى به بشر القا بشود. حداکثرآن مقدارى که بشر به وحى احتیاج دارد، زمانى به او القا مىشود که اولاقدرت و توانائى دریافت آن را داشته باشد و ثانیا بتواند آن را حفظ ونگهدارى کند. اینجا مسالهاى هست که باید آن را در دنبال این مطلبعرض بکنم و آن اینست که یکى از جهات احتیاج به شریعت جدید اینستکه مقدارى از حقایق شریعت قبلى در دست مردم تحریف شده و به شکلدیگرى درآمده است. در حقیقتیکى از کارهاى هر پیغمبرى احیا و زندهکردن تعلیمات پیغمبر گذشته استیعنى قسمتى از تعلیمات هر پیغمبرىهمان تعلیمات پیغمبر پیشین است که در طول تاریخ در دست مردم مسخشده است، و این، تقریبا مىشود گفت که لازمه طبیعت بشر است که در هرتعلیمى که از هر معلمى مىگیرد، کم و زیاد کند، نقص و اضافه ایجاد مىکندو به عبارت دیگر آن را تحریف مىکند. این مساله را قرآن کریم قبول دارد،تجارب بشر هم به درستى آن شهادت مىدهد. مثلا خود قرآن کریم که آمدتورات و انجیل را نسخ کرد ولى قسمتى از تعلیمات آنها را احیا و زنده نمود، یعنى بعد از آنکه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه، آنکه تورات یاانجیل واقعى گفته است این نیست که در دست این مردم است، این است کهمن مىگویم، این مردم در آن دست بردهاند. مثلا همین موضوع ملتابراهیم، طریقه ابراهیم که در قرآن آمده است. قریش خودشان را تابعابراهیم حساب مىکردند ولى چیزى که تقریبا باقى نمانده بود، تعلیماتاصلى ابراهیم بود. عوض کرده بودند، دست برده بودند، یک چیز من درآوردى شده بود قرآن اینطور بیان مىکند:«ما کان صلوتهم عند البیت الا مکاء و تصدیه » (2) ابراهیم نماز را واجب کرده بود. نماز او واقعا عبادت بودهاست. عبادت یعنى خضوع در نزد پروردگار، تسبیح و تنزیه و تحمیدپروردگار. حالا اگر نماز ابراهیم از لحاظ شکل ظاهر فرقى داشته باشد با نمازما، مهم نیست ولى مسلم نماز ابراهیم نماز بوده استیعنى آنچه که در نمازهست، نوع اذکار، نوع حمدها، نوع ثناها، ستایشها، خضوعها اظهار ذلتها،تسبیحها و تقدیسها در آن بوده است. اینقدر در این عبادت دخل و تصرفکرده بودند که در زمان نزول قرآن نماز را به شکل سوتکشیدن یا کفزدندرآورده بودند. پس یکى از کارهائى که هر پیغمبرى مىکند احیاء تعلیماتپیغمبران پیشین است. لهذا قرآن راجع به ابراهیم (ع) مىگوید:«ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لکن کان حنیفا مسلما» (3) یهودیها مىگفتند همین طریقهاى را که ما داریم و اسمش یهودىگرى است، ابراهیم داشت. نصرانیها مىگفتند طریقه ابراهیم همین است که ما الآنداریم. یعنى اینکه ما داریم، همان است منتها کامل شده است و نسخکنندهطریقه ابراهیم است. در آیه دیگر مىگوید:«شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا»تشریع کرد براى شما دینى را که در زمان نوح به آن توصیه شده بود«و الذى اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى»این دینى که براى شما توصیه شده است، همانست که به نوح توصیه شده وهمانست که به تو وحى شده و همانست که به ابراهیم و موسى و عیسىتوصیه شده است«ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه کبر على المشرکین ما تدعوهم الیه» (4) توصیه شد که همین دین را اقامهبکنید. (یعنى دین همان دین است، یک راه است)تشتت پیدا نکردند مگربعد از آنکه مىدانستند ولى روى هواپرستى این تفرقهها را ایجاد کردند.یعنى این رشتههاى مختلف را دست مردم ایجاد کرده است، اگر ساختههاىمردم را حذف بکنید. مىبینید تمام اینها یک دین است، یک ماهیتاست، یک طریقت است. غرض این جهت است که یکى از کارهاى انبیاءاحیاء اصل دین است که اصل دین از آدم تا خاتم یکى است. البته فروعمختلف است. هر پیغمبرى که مىآید یکى از کارهایش پیرایش استیعنىاضافات و تحریفات بشر را مشخص مىکند حالا اینجا یک سؤال پیشمىآید: آیا این خاصیت (تحریف دین) از مختصات بشرهاى قبل از خاتمانبیاء استیا بشرهاى دورههاى بعد هم این طبیعت را دارند یعنى در دینخودشان دخل و تصرف مىکنند خرافات اضافه مىکنند؟ مسلم طبیعتبشر که عوض نشده است. بعد از پیغمبر خاتم هم همین طور است. آن شعرمعروف که مىگویند مال نظامى است و مال او نیست، مىگوید:
دین ترا در پى آرایشند در پى آرایش و پیرایشند
بس که ببستند بر او برگ و ساز گر تو ببینى نشناسیش باز
اگر اینطور نبود، این همه فرق از کجا پیدا شد؟ معلوم است که بدعت در دینخاتم هم امکانپذیر است، چنانکه ما که شیعه هستیم و اعتقاد داریم بهوجود مقدس حضرت حجه بن الحسن، مىگوئیم ایشان که مىآیند «یاتیبدین جدید» تفسیرش اینست که آنقدر تغییرات و اضافات در اسلام پیداشده است که وقتى اومىآید و حقیقت دین جدش را مىگوید، به نظر مردم مىرسد که این دینغیر از دینى است که داشتهاند و حال اینکه اسلام حقیقى همانى است که آنحضرت مىآورد. در اخبار و روایات آمده است که وقتى ایشان مىآید خانههائىو مساجدى را خراب مىکند، کارهائى مىکند که مردم فکر مىکننددین جدیدى آمده است. حال آیا از این نظر که هر پیغمبر، مصلح دین سابقهم هست، از نظر احتیاج به مصلح نه از نظر استعداد بشر براى دریافت کاملحقایق لازم از طریق وحى مساله خاتمیت چگونه توجیه مىشود؟ اینجا بازدو مطلب است. یک مطلب این است که در اینکه احتیاج به مصلح و اصلاحهمیشه هست و در دین خاتم هم هست، بحثى نیستخود امر به معروف ونهى از منکر اصلاح است. ائمه فرمودهاند: «و ان لنا فی کل خلف عدولا ینفونعنا تحریف الغالین و انتحال المبطلین» در هر زمانى، در هر عصرى افرادىهستند که تحریف غلوکنندگان و نسبتهاى دروغ مردمى را که هدفشانخرابکردن دین است اصلاح مىکنند. در اینکه احتیاج به اصلاح و مصلحهست بحثى نیست ولى تفاوت در این جهت است که در زمان شرایع سابقمردم این مقدار قابلیت و استعداد را نداشتهاند که افرادى از میان آنها بتوانندجلوى تحریفات را بگیرند و با تحریفات مبارزه کنند. باید پیغمبرى باماموریت الهى مىآمد و این کار را انجام مىداد از مختصات دوره خاتمیت،قوه اصلاح و وجود مصلحین است که مىتوانند اصلاح بکنند، علاوه براینکه مطابق عقیده ما شیعیان یک ذخیره اصلاحى هم وجود دارد کهحضرت حجه بن الحسن است و او هماحتیاجى نیست که به عنوان پیغمبر اصلاح بکند بلکه به عنوان امام. امامیعنى کسى که تعلیمات و حقایق اسلامى را از طریق وراثتخوب مىداندیعنى پیغمبر آنچه را مىدانسته است به امیرالمؤمنین گفته استخالصاسلام در دستحضرت امیر بوده است و بعد از او به دست ائمه ما رسیدهاست. احتیاجى به وحى جدید نیست. امام همان چیزى را که از طریق وحىبه پیغمبر رسیده است بیان مىکند. اینجا مطلبى هست که باید عرض بکنم.یکى از مسائلى که در اطراف آن خرافه به وجود آمده است، خود مسالهاحیاء دین است. من یک وقتى در انجمن ماهیانه دینى یک سخنرانى کردمتحت عنوان «احیاء فکر دینى». آنجا گفتم براى دین مانند هر حقیقت دیگرعوارضى پیدا مىشود. در همین شبهاى اول سخنرانى در اینجا عرض کردمدین مانند آبى است که در سرچشمه صاف است، بعد که در بستر قرارمىگیرد، آلودگى پیدا مىکند و باید این آلودگیها را پاک کرد. ولى متاسفانه درهمین زمینه افکار کج و معوجى پیدا شده ستخوشبختانه از خصوصیاتدین خاتم است که مقیاسى در دست ما هست که اینها را بفهمیم و تشخیصبدهیم. راجع به مساله تجدید و احیاء دین از همان قرن دوم و سوم هجرىدر میان مسلمین (البته اول در اهل تسنن و بعد در شیعیان)فکرى پیدا شده است که چون در طول زمان براى دین بدعت پیدا مىشودو دین شکل کهنگى و اندراس پیدا مىکند احتیاج به یک اصلاح و تجدیددارد مانند اتومبیل که سرویس مىشود یاخانه که سالى یک مرتبه تکانده مىشود و مثلا رنگش را عوض مىکنند. اینخاصیت زمان است که دین را کهنه مىکند. گفتند براى این کار خداوند درسر هر چند سال یک نفر را مىفرستد که دین را تجدید بکند چون کهنهمىشود، گرد و غبار مىگیرد و احتیاج به پاک کردن دارد. خدا در سر هر چندسال احتیاج دارد که دین را نو بکند. این را من در کتابهائى مىدیدم، و دیدمکه عدهاى از علماى ما را در کتابها به نام مجدد اسم مىبرند مثلا مىگویندمیرزاى شیرازى مجدد دین است در اول قرن چهاردهم، مرحوم وحیدبهبهانى مجدد دین است در اول قرن سیزدهم، مرحوم مجلسى مجدد دیناست در اول قرن دوازدهم، محقق کرکى مجدد دین است در اول قرنیازدهم، همینطور گفتهاند مجدد دین در اول قرن دوم امام باقر (ع) است،مجدد دین در اول قرن سوم امام رضا (ع) است، مجدد دین در اول قرنچهارم کلینى است، مجدد دین در اول قرن پنجم طبرسى است و... مامىبینیم علماى ما این مطلب را در کتابهایشان زیاد ذکر مىکنند مانند حاجىنورى که در «احوال علما» ذکر کرده استیا صاحب کتاب «روضاتالجنات» که همین مجددها را نام برده است. در وقتى که مىخواستم آنسخنرانى «احیاء فکرى دین» را انجام بدهم به این فکر افتادم که این موضوعرا پیدا بکنم. هر چه جستجو کردم دیدم در اخبار و روایات ما چنین چیزىوجود ندارد و معلوم نیست مدرک این موضوع چیست؟ اخبار اهل تسنن راگشتم دیدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در «سنن ادبى داود» یکحدیث بیشتر نیست آنهم از ابى هریره نقل شده است به این عبارت: «اان اللهیبعث لهذه الامه على راس کل مائه من یجدد لها دینها» پیغمبر فرمود خدابراى این امت در سر هر صد سال کسى را مبعوث مىکند تا دین این ملت راتازه بکند. غیر از ابى داود کس دیگرى این روایت را نقل نکرده است. خوبحالا چطور شد که شیعه این را قبول کرده است؟ این روایت از آن روایاتخوش شانس است. این حدیث مال اهل تسنن است. آنها در این فکر رفتهاندو راجع به این موضوع در کتابها زیاد بحث کردهاند. مثلا مىگویند اینکهپیغمبر گفته است در سر هر صد سال یک نفر مىآید که دین را تجدید بکندآیا او براى تمام شؤون دینى استیا اینکه براى هر شانش یک نفر مىآید؟مثلا یکى از علما مىآید که در کارهاى علمى اصلاح بکند یکى از خلفا یاسلاطین مىآید که دین را اصلاح کند. (هر چند در اینجا منافع خصوصى بهمیان آمده است که وقتى در هر قرنى یکى از علما را مجدد حساب کردهاند، براى اینکه خلفا را راضى کنند گفتهاند او وظیفه دیگرى دارد، در هر قرنىیک خلیفه هم مىآید که دین را اصلاح کند) مثلا در اول قرن دوم عمربنعبدالعزیز بود، اول قرن سوم هارون الرشید بود و... از قرن هفتم به بعد کهچهار مذهبى شدند گفتند آیا براى هر یک از این مذاهب باید یک مجددبیاید یا براى هر چهار مذهب یک مجدد؟ گفتند براى هر یک از مذاهب یکمجدد، به این ترتیب که سر هر صد سال، مذهب ابوحنیفه مجدد علیحده، مذهب شافعى مجدد علیحده، مذهب حنبلى مجدد علیحده و... بعد راجع به سایر مذاهب اسلامى بحثشد گفتند مذهب شیعه هم یکى از مذاهب است، بالاخره پیغمبرفرموده مجدد هست باید براى همه مذاهب باشد، آن هم یکى از مذاهباسلامى است، خارجیگرى هم از مذاهب اسلامى است، ببینیم در مذهبشیعه چه کسانى مجدد بودهاند؟ حساب کردند گفتند محمد بن على الباقرمجدد مذهب شیعه است در اول قرن دوم، على بن موسى الرضا مجددمذهب شیعه است در اول قرن سوم، شیخ کلینى مجدد مذهب شیعه استدر اول قرن چهارم. این را براى هر مذهبى توسعه دادند و حتى براى سلاطینهم در هر صد سال یک مجدد حساب کردهاند. این فکر به شیعه سرایتکرده است. من کتابها را خیلى گشتم. به نظر من اولین کسى که این فکر را درشیعه وارد کرد شیخ بهائى بود نه به عنوان اینکه این را یک حقیقت بداند وبگوید که این حدیث درست است، بلکه در رساله کوچکى که در «رجال»دارد وقتى که راجع به شیخ کلینى بحث مىکند مىگوید شیخ کلینى چقدرمرد با عظمتى است که علماى اهل تسنن او را مجدد مذهب شیعه دانستهاند.شیخ بهائى یک مرد متبحر بود، از حرفهاى اهل تسنن اطلاعاتى داشت،خواست این را به عنوان فضیلتى از شیخ کلینى ذکر کند نه اینکه این حدیث،حدیث درستى است. گفته استشیخ کلینى آنقدر عظمت دارد که اهلتسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شیعه دانستهاند. دیگرانهم که رجال نوشتهاند حرف شیخ بهائى را نقل کردهاند، کمکم خود شیعههم باورش آمده که این حرف، حرف درستى است. بعد در دورههاى صدسال و دویستسال بعد از شیخ بهائى، در قرون دوازدهم و سیزدهم (که بهعقیده من ما دورهاى منحطتر از این دوقرن نداریم، یعنى اگر بخواهیم بدانیم که معاریف شیعه و کتابهائى از شیعهدر چه زمانى از همه وقت بیشتر انحطاط داشته یعنى سطحش پائینتر بودهقرن دوازدهم و سیزدهم است.) افسانهسازها این حدیث را به صورت یکحدیث واقعى در نظر گرفته و بدون اینکه خودشان بفهمند که ریشه اینحدیث کجاست، نشستهاند باقى دیگرش را درست کردهاند. اهل تسنن تاشیخ کلینى آمده بودند، اینها همینطور آمدهاند تا رسیدهاند به اول قرنچهاردهم. گفتند میرزاى شیرازى مجدد مذهب شیعه است در اول قرنچهاردهم. حالا این مدرکش چیست معلوم نیست. از همه مضحکتر اینستکه حاج میر ملاهاشم خراسانى در کتاب «منتخب التواریخ» همین موضوعرا نقل کرده است و مجددهاى مذهب شیعه را قرن به قرن ذکر مىکند. او همهر چه نگاه مىکند مىبیند جور در نمىآید براى اینکه افرادى بودهاند که واقعامىتوان اسمشان را مجدد گذاشت از بس که خدمت کردهاند ولى اتفاقا درسر صد سال نبودهاند مثل شیخ طوسى. (شاید عالمى پیدا نشود که بهاندازه او به شیعه خدمت کرده باشد ولى گناه او این بوده که در بین دو صدساله قرار گرفته است و نمىشود او را مجدد حساب کرد.) اما عالم دیگرى راکه در درجه بسیار پائینترى است، مجدد حساب کردهاند. حاج ملا هاشممثل علماى تسنن گفته است علما حسابشان جدا استسلاطین همحسابشان جدا است. مجددها در میان خلفا و سلاطین کیانند؟ تا آنجا کهشیعه پادشاه نداشته است، از سنیها گرفتهاند عمر بن عبدالعزیز و مامون و...از آنجا که خود شیعه پادشاه داشته است آمدهاند سراغ پادشاهان شیعه:عضدالدوله دیلمى و... کمکم رسیدند به نادرشاه. این مردى که از کلههامنارهها مىساخت، شده است مجدد مذهب شیعه! بعد مىگوید نادرشاهاهمیتش این بود که سپهسالار خوبى بوده است، یک قلدر بزن بهادر خوبىبوده است. تا روزى که متوجه دشمنان ایران بود خوب کار کرد دشمنان ایرانرا بیرون کرد، هندوستان را فتح کرد، ولى بعد دیگر کارش خونریزى بود، هىآدم کشت تا آنجا که بعضى معتقدند این مرد در آخر عمرش دیوانه شد. اینمرد دیوانه مىآید مىشود مجدد مذهب شیعه! ببینید کار ما به کجا رسیدهاست؟! ببینید مالیات گرفتنش چگونه بوده است؟ اصطلاحاتى خودشوضع کرده بود مثلا مىگفت من از فلان جا یک الف مىخواهم. دیگر یکذره حساب در کارش نبود که این الف که مىگوید مساوى مثلا یک کرورتومان استیا الف کله آدم؟! مثلا مىگفت من از ورامین یک الفمىخواهم. آخر این ورامین اینقدر ثروت دارد یا ندارد؟! دورهاى از چندساله آخر عمر نادر که به داخل ایران پرداخته بود، اسفآورتر وجود ندارد. توجه داشته باشید که گاهى در این حرفها ریشههائى از مذهبهاى دیگر وجوددارد. اهل مذهبهاى دیگر آمدهاند معتقدات خودشان را داخل کردهاند. اینفکر که در هر هزار سال یکبار یک مجدد دین مىآید، مربوط به قبل از اسلاماست. این حرف مال اسلام نیست. باباطاهر مىگوید: به هر الفى الف قدى برآید الف قدم که در الف آمدستم یک فکر در ایران قدیم بوده و مال زردشتیهااست که هر هزار سال یکبار، مصلحى آید. یک وقت در کتاب زردشتیهاخواندم که «هوشیدر» لقب آن کسى است که باید راس هر هزار سال بیاید درایران یک احیائى بکند. در هزاره فردوسى، ملک الشعراء بهار قصیده گفتهاست، مىگوید: «این هزاره تو حسنش هوشدر است». فردى است که افکارزردشتىگرى را خیلى در ایران رایج کرده است و به قول مرحوم قزوینى باعرب و هر چه که از ناحیه عرب باشد یعنى اسلام دشمن است. در کتابى کهاو راجع به زردشتىگرى نوشته و دو جلد است، آنجا که شرح حال یعقوبلیث صفارى را ذکر مىکند، او را یکى از آن [اشخاصى]که هزاره را به وجودآورده است، توصیف مىکند. بنابر این آن سخن از حرفهاى دروغى است کهبا روح اسلام جور در نمىآید و از ناحیه دیگران آمده است. الان یادم افتادکتاب «فراید» ابوالفضل گلپایگانى مبلغ زبردست بهائیها را مطالعه مىکردم،دیدم در آنجا حدیثى را نقل مىکند از جلد سیزدهم بحار که پیغمبر اکرمفرمود: «ان صلحت امتی فلها یوم و ان فسدت فلها نصف یوم» یعنى اگر امتمن صالح باشند یک روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نیمروز مهلت دارند.بعد مىگوید روزى که پیغمبر بیان کرده همانست که در قرآنست:«و ان یوما عند ربک کالف سنه مما تعدون» (5) یک روز در نزد پروردگار تو مساوى با هزار سال است. پس اینکه پیغمبرفرمود اگر امت من صالح باشند یک روز مهلت دارند و اگر فاسق باشندنیمروز یعنى اگر صالح باشند هزار سال باقى خواهند بود واگر فاسق باشند پانصد سال. این ابوالفضل گلپایگانى که از آن شیادهاىدرجه اول است، بعد مىگوید این حدیث پیغمبر راست است، چرا؟ براىاینکه این امت که فاسق شد، صالح بود و هزار سال هم بیشتر عمر نکرد زیراتا سنه 260 که سال رحلتحضرت امام حسن عسکرى است، دوره نزولوحى است چون ائمه هم همان وحى را بیان مىکردند این دوره، به اصطلاحهمان دوره انبساط اسلام است. از زمان وفات امام حسن عسکرى باید گفتکه عمر امتشروع مىشود، همان سال، سال تولد امت است. از زمان وفاتامام حسن عسکرى که آغاز عمر امت است، از 260 که هزار سال بگذردچقدر مىشود؟ مىشود 1260 سال ظهور «باب». پس پیغمبر فرمود که اگرامت من صالح باشد هزار سال عمر مىکند یعنى بعد از هزار سال کسدیگرى دینى مىآورده دین مرا منسوخ مىکند، و اگر فاسق باشد 500 سال. براى اینکه این حدیث را پیدا کنم اول خودم «بحار» را گشتم، پیدا نکردم.دیدم آقا میرزا ابوطالب دو سه ورق درباره این حدیث توجیه مىکند و مىخواهدبه گلپایگانى جواب بدهد. باور کرده که چنین حدیثى وجود دارد.چون در کتاب گلپایگانى دیده، باور نکرده که این را گلپایگانى از خودشجعل کرده باشد. من هر چه گشتم دیدم چنین چیزى پیدا نمىشود. یکچیزى دیدم در «بحار» از کعب الاحبار نه از پیغمبر، آنهم به یک عبارتدیگر که در زمان مهدى (ع)، در زمان رجعت، افراد مردم اگر آدمهاى خوبىباشند هر کدام هزار سال عمر مىکنند و اگر آدمهاى بدى باشند پانصد سال.این حدیث را کعب الاحبار گفته و درباره آدمها همگفته است. ابوالفضل گلپایگانى گفته این را پیغمبر گفته است نه کعب الاحبار.از بس این موضوع عجیب بود من به آقاى دکتر توانا که اطلاعات زیادىدرباره بهائیها دارند تلفن کردم گفتم یک چنین جریانى است، این کتابابوالفضل گلپایگانى اینطور مىگوید، و کتاب میرزا ابوطالب اینطور مىگوید،شما در این زمینه مطالعه دارید، من هر چه در «بحار» گشتم هیچ پیدا نکردمبه جز همین حدیث. گفت راست مىگوئید جز این حدیث کعب الاحبارتمام از مجعولات است. اینها مىرساند که مسامحهکارى در کار دین چقدربد است. آن حرف ابوهریره که در سنن ابىداود آمده چه غوغائى در اهلتسنن ایجاد کرده، بعد علماى شیعه آن را در کتابهاى خودشان ذکر کردند وبرایش حساب باز کردند و کشیدند به آنجا که نادر یکى از مجددین مذهبشد. اینجا یک شیادى به نام ابوالفضل گلپایگانى شیادى مىکند و عالمىمثل آقا میرزا ابوطالب باورش مىشود که چنین چیزى وجود دارد نمىرود«بحار» را نگاه بکند ببیند در آن هستیا نیست. بعد صدها نفر دیگر مىآیندکتاب میرزا ابوطالب را مىخوانند و این حدیث را قبول مىکنند. در دیناسلام مصلح هست، ولى به این صورت که یک اصلاح کلى داریم که بهعقیده ما شیعیان مال حضرت حجت است که مصلح جهانى است. ایناصلاح، جهانى و عمومى است و ربطى به بحث ما ندارد. و یک اصلاحخصوصى است که مبارزه کردن با بدعتهاى بالخصوصى است. این وظیفههمه مردم است و در همه قرنها هم افراد مصلح (به معنى مذکور) پیدامىشوند. خداهم شرط نکرده [که ظهور این افراد] هر 100 سال به 100 سال باشد یادویستسال به دویستسال یا پانصد سال به پانصد سال یا هزار سال بههزار سال. هیچ کدام از اینها نیست. در مورد ادیان دیگر پیغمبرى باید مىآمدتا دین سابق احیا بشود و این امر جز از راه نبوت امکان نداشت. ولى براىاحیاى اسلام علاوه بر اصلاحات جزئى، یک اصلاح کلى هم توسط وصىپیغمبر صورت مىگیرد. این هم یک فصل راجع به خاتمیت.