مقدمه:
فروید در سال 1935 اعلام کرد که سال 1912 نقطه اوج تحقیقاتش در روانکاوی بوده است. او افزود: «از زمانی که به طرح نظریه وجود دو نوع غریزه (غریزه زندگی و غریزه مرگ) پرداختم و شخصیت روانی را (د رسال 1923) به سه بخش خود، فرا خود و نهاد تقسیم کردم، تا به امروز هیچ مفهوم تعیین کننده دیگری را در عالم روانکاوی مطرح نکرده ام.»
کارن هورنای در سال 1913 تحصیلات پزشکی و دوره آموزش روان پزشکی و روانکاوی را در برلین به پایان رساند، در سال 1917 اولین مقاله خود را در باب روانکاوی به رشته تحریر در آورد، در سال 1920 در زمره اعضای برجسته «موسسه روانکاوی برلین»، که به تازگی تأسیس شده بود، در آمد، و در سال 1923 اولین مقاله از مجموعه مقالات خود را درباره روان شناسی زنان به خاستگاه عقده اختگی در زنان که در همین کتاب نیز آمده است، به چاپ رساند.
فروید تقریبا سی سال از هورنای بزرگ تر بود. هنگامی که هورنای برای رسیدن به پربارترین دوره زندگی اش آموزش می دید، فروید از دوره اوج خلاقیت های شگرفش فاصله گرفته بود. ارزیابی فروید از خودش در سال 1935 تا حدی ریشه در «بیماری کشنده» ای داشت که به تدریج زندگی و کارش را مختل کرده بود. پس از سال 1923 فروید مجدداً متوجه دلمشغولی های آغازین خود شد. این امر در آخرین اثرش، موسی و توحید (1939) به بهترین نحو انعکاس یافته است: پس از عمری تحقیق و بررسی در عرصه های علوم طبیعی، پزشکی و روان درمانی، حال، بار دیگر توجهم به مسائل فرهنگی ای معطوف شده است که دیر زمانی پیش، هنگامی که از فرط ناپختگی و جوانی راه و رسم درست اندیشیدن را نمی دانستم، مسحورم کرده بودند.
فروید محصول قرن نوزدهم بود. عصر روشنگری عرصه شکوفایی شأن فردی انسان و برتری خود بود. روش شناسی نگرش علمی موجد پیشرفت هایی چشمگیر در علوم طبیعی شده بود. در زمانی که انسان غربی هنوز به دشواری می توانست نظریه مرکزیت خورشید را در منظومه شمسی بپذیرد با نظریه تکامل داروین روبرو و کاملاً گیج و حیران شد، و این در حالی بود که نظریات فروید در باب ناخودآگاه در کمینش نشسته بود.
مسلما بعضی از ابعاد محیط زندگی فروید نیز بر نگرش او تأثیر گذاشت. او در فرایبرگ، واقع در موراویا، یکی از ایالت های اتریش، و در میان گروه اقلیت مطرودی دیده به جهان گشود و در خانواده ای یهودی و سنتی پرورش یافت، خانواده ای که مرد در آن ولی نعمت و سرور بود و زن موجودی پست محسوب می شد. جانبداری و حمایت بیش از حد مادر از فروید نیز موید اهمیت همین نظام مردسالار بوده است. امپراتوری رو به زوال اتریش – مجارستان و وین کاتولیک و آداب زاهدمآبانه، خشک مقدسانه و مزورانه جنسی در عصر ویکتوریا، که فروید در آن پرورش یافت، نیز بر او تأثیر گذاشت. فروید در مقام نابغه ای مرد به نوعی روان شناسی مردانه شکل بخشید که پایه هایش را بر اصول لایتغیر کالبدشناسی - «کالبد انسان تقدیر اوست» - استوار ساخته بود، اصولی که پشتوانه شان قوانین و روش شناسی های علمی قرن نوزدهم بود.
فروید اعلام کرد: روانکاوی شاخه ای از علم است و می تواند به پیشبرد جهان بینی علمی کمک کند. واقعیت ها داده های حاصل از تجربه علمی محسوب می شد. واقعیت ها را می شد مشاهده کرد، سنجید و عینیت بخشید. این امکان وجود داشت که آن ها را در تجربه هایی تکرارپذیر و یکسان با نتایجی پیش بینی شده ضبط و مهار کرد. در مورد این تجارب فرضیه هایی مطرح می شد که در صورت تأیید به قانون بدل می گشت.
کارن هورنای در هامبورگ و در میان خانواده ای پروتستان و اندکی فراپایه تر از طبقه متوسط دیده به جهان گشود. پدرش انجیل خوانی قهار و مادرش آزاداندیش بود. کارن هورنای در نوجوانی دستخوش تب و تابی مذهبی شد که البته در آن زمان در میان دختران بالغ حالتی معمول بود. خانواده او به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از امنیت کامل برخوردار بود. پدرش، برنت هنریک واکلز دانیلسن، ناخدای کشتی بود که بعدها شهروندی آلمانی و سپس ناخدا یکم شرکت کشتیرانی نورث جرمن لوید شد. هورنای در جوانی همراه پدرش به سفرهای طولانی دریایی می رفت و همان سفرها توشه عشق مادام العمرش به سفر و علاقه اش به مکان های عجیب و دورافتاده شد. مادرش، کلوتیلده ماری ون رنزلن، هلندی بود.
اختلاف محیط زندگی فروید با محیط زندگی هورنای بسیار زیاد است. والدین فروید هنگام تولد او در تنگنا قرار گرفتند و شرایط اجتماعیشان به دلیل عرق ملی فزاینده چک ها در برابر حاکمیت اتریش و نیز خصومت چک ها با اقلیت یهود و آلمانی زبان بیش از پیش وخیم شد. وقتی فروید سه ساله بود، افول صنعت نساجی، که پدرش در مقام تاجر پشم به آن وابسته بود، خانواده را به وین کشاند. هنگامی که فروید دوازده سال داشت، فردی مسیحی پدرش را مسخره کرد و او متوجه «عجز و بزدلی» پدر شد. این وضعیت ذهن فروید را آشفته کرد و حتی تا میانسالی نیز به دنبال جایگزینی آرمانی برای پدر شکست خورده اش می گشت.
گرچه هورنای در سفرهای طولانی دریایی اوقات زیادی را با پدرش می گذراند، بیش تر تحت تأثیر و نفوذ مادرش بود. هورنای به دلیل غیبت های طولانی و مکرر پدرش، بیش تر اوقاتش را با مادر پویا، هوشمند و زیبایش می گذراند، که اغلب جانب برنت، برادر بزرگ کارن را می گرفت. کارن برادرش را می ستود و به او وابسته بود، اما از اواسط دوره نوجوانی، برادر دیگر نقش چندان مهمی در زندگی او ایفا نکرد.
حتی در پایان قرن نوزدهم نیز پزشک شدن زنان بسیار نامعمول بود، اما کارن هورنای به تشویق مادرش تصمیم گرفت پزشکی را پیشه خود سازد. او برای گذراندن دوره آموزش پزشکی، روان پزشکی و روانکاوی به برلین رفت.
هورنای در نوشته هایش هرگز به انگیزه اش در انتخاب حرفه روانکاوی اشاره نکرده است. او دانشجویی عالی و اغلب شاگرد اول کلاس بود. توانایی و شخصیتش باعث شد استادان و نیز همکلاسی های مذکرش به دیده احترام به او بنگرند.
کارن در سال 1909 در 24 سالگی با وکیلی برلینی به نام اسکار هورنای ازدواج کرد و از او صاحب سه دختر شد، اما به دلیل اختلاف سلایق و سر و کار داشتن روزافزون با جنبش روانکاوی در سال 1937 از او جدا شد. احتمالا مشکلات مادری و شاغل بودن و پایان دادن به ازدواجی که از نظر او دیگر بی معنی بود در علاقه روزافزونش به روان شناسی زنان موثر بوده است. اما به گمان من، علاقه کارن بیش تر زاییده تعهدش نسبت به روانکاوی، اشتیاقش به تحقیقات و تیزبینی و بصیرتش در مشاهدات بالینی بود. کشف ناهماهنگی و تناقض میان نظریات فروید در روانکاوی و نتایج درمانی ای که هورنای از اعمال این نظریه ها گرفت نیز او را ترغیب کرد که در روانکاوی بعد درمانی را نیز مد نظر قرار دهد.
کارن هورنای مستقیما در فعالیت های اجتماعی شرکت نمی کرد، اما از مسائل اجتماعی و موقعیت جهان آگاه بود و سخاوتمندانه از سازمان های امدادی و اهداف آزادی خواهانه حمایت می کرد. در سال 1941 به وضوح پرده از موضع ضد فاشیستی اش برداشت و اعلام کرد: «اصول دموکراتیک آشکارا با جهان بینی فاشیستی در تضادند و بر استقلال و قدرت فرد تأکید می کنند و بر حق مسلم او برای خوشبختی پای می فشارند.»
هورنای را ابتدا کارل آبراهام، که فروید او را یکی از تواناترین شاگردان خود می پنداشت، و سپس هانس زاخس، که فروید را می پرستید، مورد تحلیل روانکاوانه قرار دادند. احتمالاً تحلیلی که به دست چنین مریدان وفاداری انجام می گیرد به اصول روانکاوی فرویدی پای بند است.
اما ریشه ها و تجارب اولیه کارن هورنای نیاز به افق هایی وسیع تر را در او ایجاد کرده بود. هورنای از دل و جان به علم نوظهور قرن بیستم علاقه مند بود و مسلماً این علاقه و عطش در پزشک و روانکاو شدن او سهمی بسزا داشت.
هورنای می گوید: «فروید در برخی از آثار اخیرش با تأکیدی فزاینده ما را به نوعی یکسویه نگری در تحقیقات تحلیلیمان سوق داده است. منظورم این واقعیت است که تا همین اواخر تنها روان پسران و مردان موضوع تحقیق محسوب می شد. دلیل این امر کاملاً روشن است. روانکاوی آفریده نابغه ای مذکر است و تقریبا تمام کسانی که نظریه های او را بسط داده اند مرد بوده اند. بنابراین، به سادگی می توان دریافت که چرا آنها بیش تر تلاش خود را صرف گسترش روان شناسی مردان کرده اند و رشد روانی مردان را بیش از زنان درک می کنند.
یکی دیگر از دلایلی که در آغاز علاقه دکتر هورنای را به روان شناسی زنان جلب کرد مشاهدات بالینی او بود که با نظریه لیبیدو مغایرت داشت. علاقه هورنای به آثار گئورگ زیمل، فیلسوف اجتماعی (آلمانی)، و نیز آثار انسان شناختی دلیل بعدی علاقه اش به روان شناسی زنان بوده است. تدوین اصول روان شناسی مردان و زنان راه را برای کل فلسفه شخصی او هموار کرد.
هورنای در خلال دوره فراگیری تحلیل و پس از آن کدام یک از نظریات جنسی فروید را مدنظر قرار داد و به کار بست؟ نظریه اولیه فروید (1895) بر این فرض استوار بود که ناکامی جنسی دلیل اصلی روان رنجوری است. او گفت هدف غریزه جنسی، که در دوران طفولیت متجلی می شود، رفع تنش است و موضوعش نیز خود شخص یا جایگزینی است که این تنش را فرو می نشاند. به عقیده فروید فرد روان رنجور در عالم خیال همان کاری را می کند که آدم منحرف در عالم واقعی انجام می دهد و کودک دارای انحراف چند شکلی است. فروید مفهوم میل جنسی را چنان بسط داد که علاوه بر میل به ارضای تناسلی، همه لذت های جسمی و احساس عطوفت و محبت را نیز در بر گرفت.
به عقیده فروید، حیات جنسی انسان به سه دوره تقسیم می شود. اولین دوره میل جنسی دوران طفولیت است که بعدها به سه مرحله دهانی، مقعدی و قضیبی تقسیم می شود و با عقده ادیپ به اوج می رسد. دوره دوم، بین سنین هفت تا دوازده مرحله نهفتگی است. این دوره با رفع عقده ادیپ و تحکیم و تثیبت فراخود در روان نوجوان آغاز می شود. بلوغ، دوره سوم است که از دوازده تا چهارده سالگی را در برمی گیرد و به بلوغ تناسلی، انتخاب هدف جنسی از جنس مخالف و آمیزش جنسی منجر می گردد.
گرچه مشاهدات بالینی فروید همواره معتبر شمرده شده و به ندرت زیر سوال رفته است، تعبیر و تفسیرهای نظری ای که بر اساس آن ها بیان شده، محل بحث و مناقشات بسیاری بوده است. فروید می گفت در وهله اول به تحقیقات علاقه مند است و درمان از نظر او در مرحله دوم قرار دارد، اما از نظر کارن هورنای، مداوا در اولویت قرار داشت. به همین دلیل، او را معلم و تحلیلگری ناظر قلمداد می کرده اند. قابلیت ها و توانایی او در تعلیم و تربیت نمایانگر توانایی ذاتی او در تحقیقات بالینی بود.
دکتر هورنای تمامی ابعاد رویکرد مثبت خود را نسبت به روانکاوی در حین پروردن نظریاتش درباره روان شناسی زنان مدنظر قرار داده و به کار بسته است. او در فرار از زنانگی به نظریه من در باب رشد زن ارجاع می دهد. در انکار واژن از عبارت روان شناسی زنان به عنوان یک کل استفاده و از فروید و هلن دویچ انتقاد می کند. هورنای در این مقاله به کرات می گوید نظریه من و این نظریه را با استفاده از داده های بالینی خود ثابت می کند. گرچه هدف او در مسئله آزارطلبی زنان ارزیابی نقادانه تفسیر کلاسیک آزارطلبی است، این اصطلاح را با استفاده از افکار و عقاید خود در قالبی کاملاً بالینی تشریح می کند. او تأثیر شرایط فرهنگی را نیز در مشکل آزارطلبی بررسی می کند. همین افق های جدید، شامل رویکردهای پویش شناختی روانی، پدیدار شناختی و فرهنگی، او را به سوی مضمون بسط یافته در اثرش به نام شخصیت روان رنجور عصر ما سوق داد: پیامدهای تأثیر فرهنگ بر مردم، صرف نظر از جنسیتشان.
در اولین مقاله کتاب حاضر به نام خاستگاه عقده اختگی در زنان هورنای نظر فروید را در مورد عقده اختگی زیر سوال می برد. فروید می گفت تصور اختگی در زنان زاییده حسادت دختران به آلت رجولیت پسران است. دکتر هورنای با استفاده از شواهد بالینی شرح می دهد که هم مردان و هم زنان در تلاش برای مهار عقده ادیپ اغلب یا دچار نوعی عقده اختگی می شوند یا به سوی همجنس خواهی سوق می یابند.
هورنای در فرار از زنانگی در مورد تعمیم مفهوم حسادت به آلت رجولیت به مرحله مفروض قضیبی نظر می دهد. این نظریه، که فقط به آلت تناسلی مرد می پردازد، کلیتوریس را نیز نوعی قضیب فرض می کند. هورنای به نقل از گئورک زیمل، فیلسوفی اجتماعی که جهت گیری اساساً مردانه جامعه ما را بررسی کرده است، می گوید با فرض حسادت اولیه دختران به آلت رجولیت، بر مبنای استدلالی پسینی / تجربی به منطق نیروی پویای عظیم نهفته در این حسادت دست پیدا می کنیم.
هورنای به عنوان یک زن در مقابل نظریه مردگرایانه فروید این سوال را مطرح می کند که پس نقش مادری چه می شود؟ آگاهی شادی بخش مادر از وجود موجود زنده دیگری در رحم خود چه نقشی ایفا می کند؟ خوشبختی وصف ناپذیر انتظار، انتظار روزافزون تولد موجودی جدید، چه تأثیری دارد؟ و نقش شادی و سعادت مادر هنگام تولد فرزندش چیست؟ نظریه حسادت به آلت رجولیت تمام این ها را انکار می کند و شاید دلیل این امر ترس و حسادت جنس مذکر بوده باشد. از نظر هورنای، این حسادت نه پدیده ای غیر طبیعی، که تجلی حسادت دو جانبه و جذابیت دو جنس در نزد یکدیگر است. این حسادت در مراحل بعدی به دلیل مشکلات مربوط به فرو نشاندن عقده ادیپ به پدیده ای آسیب شناختی تبدیل می شود.
دکتر هورنای در وحشت از زنان به وحشت مردان از زنان می پردازد، وحشتی که احتمالا باعث شده است مردان نظریه مردگرایانه حسادت دختران به آلت رجولیت را مطرح کنند. در طول تاریخ زن از نظر مرد همواره موجودی منحوس و مرموز بوده است، به خصوص در دوره قاعدگی. انسان همواره در مواجهه با هراس هایش به انکار و دفاع متوسل می شود. در این عرصه مردان در برخورد با زنان چنان موفق بوده اند که حتی خود زنان نیز از حقیقت امر غافل مانده اند. مردان از راه عشق و تحسین، وحشت خود را انکار می کنند و با تسخیر وجود زن، تحقیر او یا لطمه زدن به اعتماد به نفسش از خود دفاع می کنند.
دکتر هورنای در همین مقاله به تأکید می گوید هیچ دلیل موجهی وجود ندارد که فرض کنیم تمایلات قضیبی پسر بچه ها نسبت به نفوذ در آلت تناسلی مادرانشان ماهیتی آزارگرانه دارد. از این رو، بدون در دست داشتن شواهد دقیق در هر یک از موارد نمی توان اصطلاح مذکر را معادل آزارگرانه و مونث را به معنای آزارطلبانه فرض کرد. هورنای مجدداً بر ضرورت شواهد دقیق تأکید می کند و هشدار می دهد که نظریه پردازی های ناموثق و نادرست ممکن است بهای گزافی در پی داشته باشند. حتی تحلیلگران با سابقه و مجرب نیز اغلب نظریه منفعل و آزارخواه بودن زنان و فعال و آزارگر بودن مردان را طبیعی می انگارند. چنین مفاهیمی بر اساس نظریه های نامعتبر و نادرست قبول عام یافته اند.
دکتر هورنای این اندیشه را نیز مطرح می کند که مفهوم غبطه به آلت رجولیت ممکن است در حسادت مردان نسبت به زنان ریشه داشته باشد. هنگامی که هورنای پس از سال ها تحقیق درباره زنان، کار تحلیل مردان را آغاز کرد، از شدت حسادت عمیق مردان به آبستنی، زایمان، مادری، پستان ها و عمل شیر دادن زن ها سخت متعجب شد.
گرگوری زیلبورگ، روانکاو معاصر کارن هورنای، از حسادت مردان نسبت به زنان سخن می گوید، حسادتی که به لحاظ روانزایی دیرپاتر و از این رو بنیادی تر از غبطه زنان به آلت رجولیت است. او می افزاید: بی شک به محض آن که بیاموزیم پرده مردگرایانه را از روی داده های مهم روان شناختی پس بزنیم، با بررسی های بیشتر و عمیق تر روان انسان، می توانیم به اطلاعات روشنگرانه بسیاری دست پیدا کنیم.
هورنای در مسئله آرمان تک همسری با جانبداری مغرضانه از مردان مخالفت می کند و این عقیده رایج را که مردها بیش از زن ها به چند همسری گرایش دارند مردود می شمارد و آن را نظری نامستدل و غیر منطقی توصیف می کند. در مورد اهمیت روان شناختی احتمال آبستنی پس از مقاربت هیچ اطلاعات مفیدی وجود ندارد. به علاوه این نظریه که دلیل تمایل زن به آمیزش جنسی غریزه تولید مثل است و پس از آبستنی این تمایل از بین می رود از پشتوانه منطقی برخوردار نیست.
دکتر هورنای در تنش پیش از قاعگی این فرضیه را مطرح می کند که تنش های مختلف زنان مستقیما نتیجه فرایندهای فیزیولوژیکی جهت آمادگی برای بارداری هستند. هر گاه چنین تنش هایی ایجاد می شود، زن با تضادهای مربوط به میل بچه دار شدن روبرو است. دکتر هورنای می افزاید که ایجاد تنش پیش از قاعدگی نه نشان ضعف وجودی زن، که مبین تضادهای ناشی از نیاز او به داشتن فرزند است. او اذعان می کند که میل بچه دار شدن سائقی اولیه است و مادری برای زنان اساسی تر از آن است که فروید می پندارد.
هورنای در بی اعتمادی میان زن و مرد به جای آن که به مسئله معمول نفرت و خصومت بپردازد، بر بی اعتمادی تأکید می کند و میان ریشه های وحشت مرد از زن و بی اعتمادی و نفرتش تمیز قائل می شود. او درباره پیشداوری مرد نسبت به زن و بی اعتمادی حاصل از آن، از دل الگوهای فرهنگی تمدن های مختلف و برهه های گوناگون تاریخ و ادبیات نمونه هایی به دست می دهد.
هورنای در مشکلات ازدواج از نظریات فروید در باب عقده ادیپ و فرایندهای ناخودآگاه و تضادهای روان رنجوری بهره می برد و به برخی از تضادها که روان شناسی مردگرایانه در ازدواج پدید می آورد اشاره می کند. شوهر هنگام ازدواج هنوز بسیاری از تلقی های گذشته اش را نسبت به مادردر سر دارد – تلقی هایی که بر مبنای آن ها مادر موجودی احترام برانگیز و قدیس است که پسر هرگز نتوانسته به طور کامل راضی اش کند. زن نیز در ازدواج دستخوش مشکل سردمزاجی، دفع مرد، اضطراب زن و همسر و مادر بودن توسل به نقش خیالی یا دلخواه مردانه است.
مشکلات ازدواج با تکیه بر حس وظیفه شناسی و گذشت یا آزاد گذاشتن کامل غرایز حل نمی شود. موفقیت ازدواج مربوط به این است که زن و مرد قبل از ازدواج به ثبات عاطفی رسیده باشند. تحقیقات و شواهد گذشته و حال درباره ازدواج بر ضرورت بده بستان دلالت دارند. دکتر هورنای بر ضرورت انصراف باطنی از مطالبات خود از همسر تأکید می کند. منظورم مطالباتی است که نه میل و آرزو، بلکه تقاضایند. این دقیقاً تعریفی است که دکتر هورنای به ویژه در کتاب آخرش، روان رنجوری و رشد آدمی، از مطالعات روان رنجورانه آورده است.
دکتر هورنای در مقاله اش با عنوان وحشت از زن درباره وحشت مرد از واژن بحث کرده است، اما در انکار واژن انتقاد از تحقیقاتی را که تا آن زمان در باب موضوع واژن کشف ناشده انجام شده بود، آغاز می کند. فروید باور داشت که دختر بچه ها از وجود واژن خود آگاه نیستند و اولین احساسات تناسلی آنها به کلیتوریس محدود می شود و بعدها واژن را نیز در برمی گیرد. دکتر هورنای بر اساس مشاهدات بالینی خود و دیگر پزشکان بالینی، چنین استدلال می کند که احساسات خودجوش واژنی در دختر بچه ها وجود دارد و استمنای واژنی در میان آنها متداول است.
استمنای کلیتوریسی در مراحل بعد شایع می شود. دختر به دلیل اضطراب هایی که در وجودش شکل می گیرد، واژنش را که پیش تر کشف کرده است انکار می کند.
هورنای اساس کار خود را بر پایه بعضی مفاهیم فرویدی استوار ساخت و با بیان تفاسیری متفاوت از آن ها تحقیقاتش را ادامه داد. این امر به خوبی در تضادهای مادری (1933) مشهود است. هورنای در این مقاله می گوید: یکی از مفاهیم بنیادی ما در تحلیل این است که زندگی جنسی فرد نه در دوره بلوغ که از هنگام تولد آغاز می شود و از این رو، عشق های دوره کودکی ما همواره ماهیتی جنسی دارند. تا آن جا که به قلمرو حیوانات مربوط می شود، میل جنسی به مفهوم جاذبه میان دو جنس است. عوامل رقابت و حسادت فرزند نسبت به والد همجنس خود دلیل تضادهایی است که از این منشأ سرچشمه می گیرند.
هورنای در ارجگذاری بیش از حد به عشق: بررسی زن متعارف امروزی آشکارا از روش شناسی های انسان شناسی و جامعه شناسی و نیز نوع شناسی بهره می برد. او معتقد است که فرد و محیط هر یک بر دیگری تأثیر می گذارد. خلاصه کلام این که زن امروزی ای که او توصیف می کند به همان اندازه تحت تأثیر خواسته های غریزی خود است که از عوامل فرهنگی محیطش تأثیر می پذیرد. هورنای می گوید که صورت آرمانی زن در جامعه مرد سالار نه وحی منزل، که ناشی از عوامل فرهنگی است.
دکتر هورنای در مسئله آزارطلبی زنان برخی از فرضیات نامستدل را که در نظریات فروید ریشه دارند رد می کند، از جمله این که پدیده های آزارطلبانه در میان زنان رایج تر از مردان است. چون این پدیده ها با ماهیت زن همخوانی و قرابت بیشتری دارند و آزارطلبی زنان یکی از پیامدهای روانی تفاوت های جنسی و کالبدی آنان است. این مقاله نشان دهنده دانش عمیق هورنای در زمینه مجموعه تحقیقات انجام شده در باب این موضوع، دقیق و قابل درک بودن نحوه استدلال او و درک عمیقش از تحقیقات بالینی و انسان شناختی است. هورنای پس از تفسیر دلایل ناتوانی روانکاوی در پاسخ دادن به شمار زیادی از سوالات مربوط به روان شناسی زنان، برای گردآوری داده های لازم در باب وجود گرایش های آزارطلبانه در مردان و زنان، راهکارهای مناسبی به انسان شناسان پیشنهاد می کند.
از این مقالات چنین بر می آید که دکتر هورنای پدیدارشناس و اگزیستانسیالیست است. تمیز هستی شناختی میان بودن و داشتن و کنش در وحشت از زن مشهود است: «یکی از مقتضیات تفاوت های زیست شناختی دو جنس این است که مرد همواره مجبور است مردانگی اش را به زن ثابت کند، اما زن چنین اجباری ندارد. زن حتی به فرض سرد مزاج بودن نیز می تواند مقاربت جنسی انجام دهد و آبستن شود و نوزادی به دنیا آورد. او صرفاً با بودن خود نقش را ایفا می کند بدون هیچ کنشی. این ویژگی در زنان، هم نفرت مردان را برمی انگیزد و هم ستایش آن ها را. از دیگر سو، مرد باید برای تحقق نقش مردانگی اش کاری انجام دهد. در جهان مردگرای غرب، که رو به سوی ماده گرایی و امور مکانیکی دارد و در دنیای تقسیم شده به سوژه ها و ابژه ها به سمت عمل گرایی می رود، آرمان کارایی آرمان نوعی مردان است.