مقدمه
دین و سیاست از دیرباز، با یکدیگر تبادل و تعامل داشتهاند. دین با ایجاد «وجدان جمعی»، «انسجام اجتماعی»، «الگو سازی»، «کنترل درونی» و «مشروعیت»، همواره نیازهایی را در نهادهای غیر دینی، به ویژه نهادهای سیاسی برطرف کرده و در مقابل، نیاز خود را به «اقتدار»، «حمایت»، «تبلیغ و ترویج» و «تحقق آرمانها» به وسیلهی نهادهای سیاسی، مرتفع نموده است.
پیوند میان دین و سیاست، در ادیان ابراهیمی(یهودیت، مسیحیت و اسلام) همیشه موضوعی قابل بحث بوده و خواهد بود و در سایر ادیان نیز، رگهها و ریشههای این پیوندها و تأثیرها و تأثرات متقابل را میتوان پیجویی و ردیابی کرد؛ به عنوان مثال: در ایرانِ پیش از اسلام، طرز تفکری که میتوان از آن با عنوان «فلسفه سیاست فروغ خداوندی» یاد کرد، توجیه کنندهی ساختار سیاسی بود؛ بر اساس این طرز تفکر، اطاعت از حاکم یا پادشاه به این دلیل واجب و ضروری است که او صرفنظر از ویژگیهای مختلف، از یک خصیصهی مهم برخوردار است یعنی: «خداوند به او، فَرَّهِ ایزدی عطا کرده است».
براثر پارهای از عوامل، پیوند میان دین و سیاست و به عبارت بهتر، دین و زندگی در ادیان و جوامع مختلف به مرور زمان، اَشکال گوناگونی داشته و به نتایج متفاوتی هم منجر شده است.
تا اواخر قرن نوزدهم، دین در غرب و جهان مسیحیت، حضوری بسیار پررنگ و سلطهگرانه در زندگی فردی و سازمان اجتماعی آن دیار داشته و در رابطه با سیاست هم دارای جزر و مدهایی چون: تقابل کامل، همراهی و به خدمتِ کامل و تمامعیارِ قدرت درآمدن، بوده است و سرانجام «در اواخر قرن نوزدهم است که کمکم غرب در اثر چند قرن تأثیر از فلسفههای انسانمدار، جریان صنعتی شدن و رویکرد به علم، فرهنگاش عمیقاً غیرمذهبی گشت و باور عموم مردم بر آن شد که مذهب باید به قلمرو مسائل شخصی برود و تعداد زیادی از متفکران و روشنفکران، خواستار جدایی دین از نهادهای عمومی و واگذاری آنها به دولت شدند؛ نهادهایی چون: آموزش و پرورش، بهداشت، امنیت و... . این نظریه را روشنفکران دوران روشنگری تبلیغ میکردند و در انقلاب فرانسه هم از خواستههای مهم انقلابیون بود ولی عملاً تا اواخر قرن نوزدهم طول کشید تا این اتّفاق روی داد و دین از حوزههای عمومی (سیاسی، اقتصادی و اجتماعی) به حوزهی خصوصی رانده شد.(1)
در جهان اسلام، قضیه کاملاً برعکس جهان غرب بوده است، به این صورت که در زمان صدر اسلام و حیات حضرت رسول اکرم- صلّیاللهعلیهوسلّم- و نسل اوّل شاگردان و یاران او که به اصحاب معروفند، چیزی به نام سیاست و دین و اجتماع و... وجود نداشت. در آن زمان روح دین در تار و پود اجتماع و همهی ابعاد آن تنیده شده بود. پیامبر و خلفای راشدین، رهبریت دینی و سیاسی را همزمان و در آنِ واحد، برعهده داشتند. امّا متأسفانه این روند بیش از یک قرن طول نکشید و حاکمان و رهبران سیاسی، مشروعیت دینی خود را از دست دادند و بسیاری از عالمان دینی و مجتهدین، به شدّت با آنها درافتادند و امامهای چهارگانهی مذاهب اهل سنّت، همگی زندان و شکنجهی حاکمان زمان خود را چشیدهاند و از پذیرفتن هرگونه سِمَتِ دولتی سر باز زدند. حاکمان و فرمانروایانی که به طریقی غیر از آنچه که مقبول و پسندیدهی اسلام است، قدرت را به دست گرفتهبودند، با اجیر کردن و یا فریب عالمنمایان و دین به دنیا فروشان، به سلطه و حاکمیت خویش رنگ و بوی دینی میزدند و افتان و خیزان و بسیار شکننده و لرزان، بقای خود را تضمین کرده بودند ولی فرهنگِ عمومی بر اثر مجاهدت و مبارزهی بیامان مصلحان و احیاگران، عملاً چیزی غیر از حال و هوای داخل قصر و کاخ پادشاهان و خلفای طایفهای و قبیلهای بود و به این صورت میان دین و سیاست و یا حکومت، جدایی و فاصله افتاد.
جدایی میان دین و زندگی اجتماعی در جوامع اسلامی، هیچگاه مقبول نیفتاده و به یک سنت و یا عرف اجتماعی تبدیل نشده است و همیشه و در هر زمانی عدهای از مصلحان و احیاگران، به منظور بازگرداندن حقوق غصب شدهی مردم با حکام جور و ستم، رو در رو گشته و خواستار احیای روش و منش پیامبر و خلفای راشدین در مسند قدرت و همچنین حضور همهجانبهی دین در زندگی اجتماعی و جامعهی اسلامی خود بودهاند و آنچه الهامبخشِ این مجاهدتها و تلاشهای مداوم و مستمر آنان بوده، قرآن و سنت و سیرهی عملی حضرت رسول و یاران او میباشد. اولاً محتوای کتاب و سنتْ مشحون از آیات و احادیثی است که از مسایل و موضوعات سیاسی و اجتماعی صحبت میکنند؛ مانند: «توحید»، «استخلاف»، «جهاد»، «شهادت»، «امر به معروف و نهی از منکر»، «تهدید حاکمانِ ستمگر»، «تهدید رباخواران و مال اندوزان»، «قاعدهی نفی سبیل» یا «عدم استیلای کفار بر مسلمانان»، «اجازه به مسلمانان تا نزد حاکمانِ ستمگر صدای خویش را بالا ببرند»، توصیه و یا «امر به مسلمانان که به ظالمین نزدیک نشوند» و دهها و بلکه صدها موضوعات این چنینی که به طور شفاف و روشن پیوند محکم و ناگسستنی دین و اجتماع را نشان میدهند و ثانیاً سیرهی عملی رسول اکرم-صلیاللهعلیهوسلّم- ، خلفای راشدین در صدر اسلام و همهی مصلحین و عالمان مجاهد در زمانهای بعد، این بینش و نگرش را تأیید کرده است و اگر هم اختلافی بین فِرَق و نحلههای دینی در این رابطه وجود دارد، در روش و نحوهی تطبیق و برخورد عملی بوده است.
جهان اسلام، در انتهای قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم، با دین به گونهای بسیار جدّی و بسیار متفاوت با جهان غرب رو به رو شده است؛ در حالی که هم اکنون در غرب تبلیغ میشود که ظاهراً دین در صحنهی اجتماع و سیاست حضوری ندارد و چنین وانمود میکنند که جدایی دین از نهادهای عمومی و راندن آن به حوزهی خصوصی و زندگی فردی، یکی از عوامل بسیار مهم رشد و توسعهی غرب بوده است، در جهان اسلام، به گونهای کاملاً معکوس، آنچه در فضای عمومی جامعه و فرهنگ روشنفکری مقبولیت دارد، این است که عدمِ حضورِ دین و جدایی آن از نهادهای عمومی (اگر گفته نشود که تنها عامل) یکی از مهمترین عللِ عقبماندگی و توسعهنیافتگی جوامع اسلامی است و بیداری اسلامی در سرتاسر جهان اسلام به دنبال تحقق چنین چیزی است. در این میان، معدودی از روشنفکران هستند که از سرِ دردمندی و با مشاهدهی اوضاع بسیار نابسامان این جوامع و فساد حکومتهایی که با نام دین مانع از هرگونه توسعه و پیشرفت میشوند و متأسّفانه عدهای هم از همین گروه، به دلیل عدم آگاهی از دین اسلام و وابستگیهای فکری و عاطفی به جهان غرب و نیز مشاهدهی توسعه و پیشرفت در کشورهای غربی، به این فکر افتادهاند که همچون جهان غرب، بهتر است ما هم، دین را از صحنهی اجتماع و حوزههای عمومی به زندگی خصوصی افراد برانیم و آن را از نهادهای اجتماعی چون آموزش و پرورش، بهداشت، اقتصاد، امنیت و... جدا کنیم که چنین پدیدهای را «سکولاریسم» مینامند و این در حالی است که اصولی که سکولاریسم را در غرب ایجاد نمودهاند، نه تنها در جهان سوم، بلکه در کشورهای غربی نیز از اعتبار افتادهاند؛ اصولی مانند «لیبرالیسم» و بُعد سیاسی آن که خواستار عملکرد بسیار محدود دولت بود، دیگر از اعتبار چندانی برخوردار نیست و کشورهای سرمایهداری نیز هر روز بیش از پیش، به سوی داشتن دولتهایی که در زندگی اجتماعی شهروندان خود دخالت وسیع دارند، حرکت میکنند مانند الگویی که در کشورهای اسکاندیناوی (سوئد، فنلاند، نروژ و...) پیاده شده و موفقیتهای زیادی هم بهدست آمده است و همچنین تقدیسِ «تجدّد» در برابر «سنّت» و طردِ «سنّت» به عنوان امر کهنه و از ارزش افتاده، که موتور حرکت متفکّران دوران روشنگری بود، دیگر، سکّهی رایجی نیست.
چهار روش اصلی را برای درک رابطه دین و سیاست باید در نظر گرفت.
در رویکرد اول متفکران آن معتقد به برتری دین بر سیاست و تبعیت دومی از اولی هستند. در این دسته افرادی چون لوتر و کالون قرار می گیرند . رویکرد دوم برعکس معتقد به برتری سیاست بر دین و تبعیت دومی از اولی است. متفکران این گروه نگاهی ابزاری به دین داشته و دین را در خدمت سیاست و جامعه می دانند . افرادی چون ماکیاولی ، هابز و روسو در این رویکرد که بخش دوم را شامل می شود جای می گیرند. در واکنش به این گرایش افراطی رویکرد لیبرالی قائل به جدایی دو حوزه دین و سیاست است. افرادی چون لاک و توکویل بر آزادی در تمام زمینه ها از جمله بر استقلال این دو حوزه تأکید دارند. رویکرد جدیدی نیز به رابطه دین و سیاست وجود دارد که رویکرد انتقادی و رادیکال تلاش برای متارکه دین و سیاست
بعضی ها خواستارجدایی دین از سیاست هستند و بعضی دیگه خواستار جدایی سیاست از دین هستند.
به عقیده این دو گروه بعضی ها، تاثیر منفی این دو بر هم (دین و سیاست) خیلی زیاده و معتقدن که باید از همدیگه منفک بشن تا هر یک بتونه کار خودشو درست انجام بده.
جلوههای تز «جدایی دین از سیاست»
مهمترین نظریههایی که در این عرصه بیان گردیده و یا در کارگاه ذهن ما متصور میشود، بدین شرح است:
1. جدایی دین (به معنای خدا جویی و خدا پرستی) از سیاست و نظام حکومتی.
2. جدایی دین از سیاست، به معنای مبارزه با شریعت و مظاهر آن و به عبارت دیگر: دینستیزی.
3. برکنار ساختن دین داران و مذهب دوستان از حکومت و جلوگیری از ورود آنان به عالم سیاست.
4. جدایی نهاد دین از نهاد دولت به معنای الغاء هرگونه نقشی برای دستگاه دینی در امردستگاه حکومت و مدیریت نظام.
5. سلب کردن نقش محوری دین در امر قانونگذاری کشور.
6. تفکیک میان وظائف و مسئولیتهای دینی و اختصاص آن به دستگاههای مذهبی از یک سو؛ و وظائف و مسئولیتهای حکومتی و مدیریتی کشور و احاله آن به دولت و سیاستمداران از سویی دیگر.
اینک، پس از تبیین دیدگاههای گوناگون در این زمینه، به بررسی هر یک از گزارههای فوق، همت میگماریم.
در ایران تا چندی پیش گروه اول رسما اعلام نظر می کردن و معمولا هم مورد غضب واقع می شدن. اونها معتقد بودن و هستن که آغشته شدن سیاست به دین سبب بهره برداری سیاسی از دین می شه. دغدغه اصلی این گروه، سیاسته. این گروه معمولا از سوی مخالفان برچسب بی دینی و این چیزها می خورن.
بعضی های اول طیف گسترده تری رو در بر می گیره. تو این گروه انواع و اقسام روشنفکر رو می شه دید.
اما چند وقتی هست که یه گروهی در صدد زدودن سیاست از دین بر اومدن. اونها معتقدن که سیاست دین رو آلوده کرده و باید از دین جدا بشه. دغدغه اونها دینه. شاخص ترین چهره این گروه آیت الله کاظمینی بروجردیه که هوادارانش برای حفاظت از اون جلو منزلش (به نوبت) می ایستن و نگهبانی می دن. ظاهرا عده ای از اونها دستگیر شدن و اعتراض همفکرانشون دیشب یه ترافیک درست حسابی حوالی انقلاب به وجود آورده بود.
نظریه گروه اول تو بطن جامعه خیلی طرفدار نداره، اما به نظرم این یکی بین مردم خیلی بگیره. چون برای توده قابل درک تره.
تاریخ انسان بخشهای دردناک فراوانی دارد که اگر فرصت مطالعه پیدا شود و تورقی در صفحات تاریخ پدید آید، نگاه از دیدن اینهمه درد و مصیبت، اشکآلوده میشود. پیدایی بسیاری از ادیان یا مکاتب فلسفی به سبب التیام رنجها و مصیبتهای انسان بودهاند و البته اغراق نیست اگر گفته شود برخی از مکاتب ساخته دست بشر، بر رنج و سرگشتگیاش افزودهاند. بشر عصر جدید پس از رنسانس، هرچند خود را از حصار کلیسا آزاد کرد و درصدد دفن اندیشه "تئیسم" (خدامحوری) در کتابخانههای تاریخ برآمد، اما مکاتبی که پس از این دوران، یکی پس از دیگری بر مبنای تفکر "اومانیسم" (انسان محوری) یا "اتئیسم" (بیخدا محوری) هویدا شدند، نجات انسان را از وادی سرگشتگی بهدنبال نداشته است. فیالمثل "جورج یاکوب هالی اوک" در سال 1846 که اندیشه "سکولاریسم" را ابتدا به جامعه انگلیسی و سپس به دیگر جوامع اروپایی معرفی کرد، اصلاً به دنبال نفی دین نبود و تنها اعتقاد داشت که وظیفه دولت باید توجه به افزایش رفاه دنیوی مردم باشد، اما بعدها، فیلسوفان دیگر با عکسالعمل درمقابل تفکر تئیسم یا مقابله با رفتار سیاسی دولتها که از دین ابزاری سیاسی برای گسترش سلطه خویش ساخته بودند، با طرح اندیشه "سکولاریسم"، بهطور کلی "اخلاق" را بدون اعتناء به ارزشهای دینی بنا نهادند و آنرا در مقابل دین قرار دادند و برخی پا را فراتر گذاشته و از آن به جنبشی سیاسی- اجتماعی تعبیر کردند که دین در آن جایگاه و منزلتی ندارد، بلکه دین را تنها جنبهای خصوصی برای انسانها معرفی نمودند. البته آنچه نادیده گرفته شد، توجه به این واقعیت انکارناپذیر بود که دین بالاخره میتواند درباره بسیاری از رفتارهای سیاسی- اجتماعی- اقتصادی و.... بشر اظهارنظر نموده و حتی ارایه طریق کند. اما آنچه کمتر بدان توجه شد و از آن سخن بهمیان آمد، آلوده شدن دین به ارزشهای غیردینی بود که میتوانست زوال دین را بههمراه داشته باشد و بهجای آنکه جلوی چنین انحرافی گرفته شود، "اخلاق بیدینی" ساخته شد. بهعبارت دیگر، اشتباه بشر عصر جدید اینبود که اخلاق بیدینی یا غیردینی را به بهانه جداسازی دین از سیاست، مقدم بر اخلاق دینی پنداشت و آنرا شالوده رفتار خویش در ابعاد مختلف قرار داد، درحالیکه اگر اخلاق دینی را ارج مینهاد، اما جلوی آلودهشدن دین را میگرفت تا سدی برای تدابیر انسانی برای پیشرفت و تعالی نشود (چنانچه در تمامی دوران تاریکی و قرون وسطی در اروپا، ارزشهای دینی آلوده پندارهای بشری شدند)، مسیر سعادت هموارتر میشد، رنج و درد کنونی انسان التیام مییافت و بهطور قطع، سرگشتگیاش درمان میشد. تفاوت است میان آنکه بگوییم "دین باید از سیاست بگوید" و آنکه بگوییم "سیاست باید از دین بگوید". آنچه روشنفکران دینی بهدنبال آنند، جداسازی مقوله دوم است، چراکه نهتنها دین، بلکه هیچ اندیشه فکریای یافت نمیشود که از سیاست نگوید. پس نباید اجازه داده شود که سیاست، دین را تفسیر کند، یعنی همان کاری که در بسیاری از کشورها بهنام عدم جدایی دین از سیاست، سخن از آن میرود و رهبران سیاسی به نام دین، رفتارشان را تفسیر میکنند. یعنی زمانیکه دین به پندارها و رفتارهای سیاسی- اجتماعی و اقتصادی بشر مزین و آلوده شود، به ابزاری توجیهگرایانه مبدل خواهد شد و نهتنها مسیر سعادت را نمیتواند بهدرستی نشان دهد، بلکه ممکن است راهی خطا را برای آدمیان ترسیم کند. بدینسان، در شرایطی که دین آلوده سیاست شود، سیاست چنبرهاش را بر ارزشهای دینی میافکند و کاری میکند که تمامی ارزشهای اخلاقی با شاقول سیاست اندازهگیری شوند، حتی "عدالت" به معیار سیاست سنجیده خواهد شد، تا جائیکه درجه خلوص دینی فرد، با جبههگیریهای سیاسیاش اندازهگیری میشود. در چنین شرایطی، سیاست از دین ابزاری سرکوبگرایانه میسازد، کنترل و اختناق ایجاد کرده و پشت سر آن، امیال نفسانی بشر را جامه عمل میپوشاند، یعنی همان اتفاقی که طی دوران تاریکی و قرون وسطی در اروپا رخ داد و امروزه نیز در بسیاری از کشورهایی که دین را به سیاست آلوده کردهاند، قابل مشاهده است. در اینجا، واکنش برخی از روشنفکران و اندیشمندان در مقابل آن، خصوصیسازی دین، تبیین اخلاق بیدینی و طرح اندیشه سکولاریسم و پیدایی آثاری چون "خدا مرده است؛ سکولاریزاسیون در غرب" نوشته "استیو بروس" جامعهشناس اسکاتلندی میشود. نکتهای معترضه آنکه، بشر عصرجدید برای مهار سیاست، آنرا توسط "قانون" مهار و حیطه اقتدارش را مشخص کرد تا نتواند سایر حوزهها را در کنترلش درآورد، امر پسندیدهای که اگر توامان، اخلاق دینی را در مقابل سکولاریسم قرار نمیداد، امکانش میسر بود و نتیجهاش بهمراتب بهتر، که سرگشتگی روحی و روانیاش را بهدنبال نمیداشت. شاید جای این نکته هم خالی باشد، زمانیکه سیاست بتواند چنبرهاش را بر دین فرو اندازد، بر سایر حوزهها ازجمله: اقتصاد، روابط اجتماعی و حتی فرهنگ، ادبیات، هنر و ورزش هم چیره خواهد شد. یعنی فیالمثل نهتنها نظریههای اقتصادی باید با جناحگیریهای سیاسی توضیح داده شوند (همان بلایی که بر سر دین آمده است)، بلکه جنبههای فرهنگی و حتی ورزشی هم با سلاح سیاست ارایه و گسترش مییابند. مشاهدات نشان دادهاند که اگر دین، سیاسی نشود، سایر حوزهها از خطر سیاسیشدن مصون خواهند ماند؛ پس اگر در جامعهای برای نمونه، اقتصاد، سیاسی است، دلیل آناست که دین سیاسی است و بههمین ترتیب، فرهنگ و شعر و موسیقی و سینما و.... سیاسی است. زمانی که معرفت بشری، سیاسی شود، دردها و رنجهای او آغاز میشوند و بلا یکی پس از دیگری بر جامعه، نازل خواهد شد. سیاست باید در حوزه سیاست باقی بماند و توسط "قانون" مهار شده تا آثار مثبتش هویدا شود، درغیراینصورت، دل را آزرده میسازد، و چهرهای سیاه از جامعه و حکومت بهتصویر درمیآورد. "میرزا محمدخان کمال الملک غفاری" وقتیکه "تالار آیینه" را به سال 1309 با رنگ روغن آغشته به عشق و شور بر بوم میانداخت، هرچه بود در آن عشق و اندیشه الهی موج میزد که بر قلمش جاری میشد تا دل را بهتصویر بکشد، اما زمانیکه "استاد" بازیچه امیال سیاسی "شاه" گشت، دل به زنجیر کشیده شد و استاد به تبعید. حدیث مکرری است از سایر جنبههای رفتار بشری که وقتی به سیاست آلوده میشوند یا بهتعبیری، سیاست از آنها سکویی برای پرش میسازد، چهرهای زشت و کریه از خود برجای میگذارند و درنهایت مسیر تعالی و رشد جامعه را برای مدتها مسدود میکنند.
به رغم اینکه تصور می شود نقش دین در صحنه اجتماعی دنیای غرب بسیار کمرنگ شده و حتی در سطح فردی نیز انسان غربی چندان رابطه ای با مذهب و کلیسا ندارد، اما نمی توان نادیده گرفت که دین و مذهب شکلهای مختلفی در طول تاریخ داشته و در تمام جوامع نقش مهمی ایفا کرده است. به طوری که در سالهای اخیر نوعی گرایش به مذهب در کشورهای سکولار نیز دیده می شود. گذشته از این در بخش عمده ای از جهان امروز نقش دین در عرصه اجتماعی پررنگ و قابل توجه است . بنابراین رابطه دین و سیاست همچنان یکی از مباحث چالشی در کشورها است .
است . در این رویکرد دو شاخه قابل شناسایی است یکی افرادی چون کنت و سن سیمون که با انتقاد از دین سنتی در پی جایگزینی دین عرفی به جای آن هستند اما در شاخه رادیکال متفکرانی چون مارکس ، انگلس و گرامشی قرار می گیرند که دین را به عنوان عامل خودبیگانگی و آگاهی کاذب تعریف می کنند. این رویکرد همراه با نمایندگان اصلی آن در بخش چهارم بررسی می شود.
نمونههایی از اهتمام پیشوایان تمدن مغرب زمین در جهت تبیین نقش نماد خداخواهی و ایمان به اعتلای مقام آفریدگار را از نظر شما میگذرانیم:
1. یکی از اسناد رسمی در زمینه آزادیها و حقوق شهروندان فرانسه، اعلامیه حقوق بشر این کشور است که از سال 1789 میلادی به رسمیت شناخته شده و به مورد اجرا در آمده است.
(The Declaration of the Human Rights – 1789)
این بیانیه شامل مقدمهای کوتاه، تاریخچه، متن (Text) و موادی چند است.
در پاراگراف پایانی متن، چنین میخوانیم:
“In consequence whereof, the National Assembly recognizes and declares, in the presence and under the auspices of the Supreme Being, the following Rights of Man and of the Citizen”.
«بر این مبناست که مجمع ملی در پیشگاه و تحت توجهات باری تعالی؛ حقوق بشر و حقوق شهروندان را به رسمیت میشناسد و اعلام میدارد».
در این سند رسمی، معماران تمدن نوین فرانسه، پس از بیان این اصل و تعیین جایگاه ایمان به خدا و حضور در پیشگاه باری تعالی، به تبیین اصول اساسی مانند آزادی انسان، آزادی بیان و حقوق شهروندان پرداخته اند.
2. در قانون اساسی آلمان که زیر بنای حکومت و سیاست را در این کشور تشکیل میدهد، چنین میخوانیم:
«نظر به مسئولیت خود در برابر خدا و مردم، به خاطر اینکه به عنوان عضو متساوی الحقوق در یک اروپای متحد، صلح جهانی را تامین کند؛ ملت آلمان،... این قانون اساسی را ارائه مینماید».