مسأله بی نهایت مهمی است. تمدن امروز مبنای مذهب خود را بر اومانیسم «گذاشته»، یعنی «اصالت انسان» و انسان پرستی. قضیه اینست که مذاهب گذشته و ادیان، شخصیت انسان را خرد کرده و انسان را وادار می کردند تا قربانی خدایان بشود. انسان را وادار می کردند که اراده اش را در برابر ارده خدا عاجز شمارد. او را وادار می کردند تا با نیایش و دعا و التماس از خدا چیزی طلب نماید. بهمین جهت اومانیسم، مذهبی است که از رنسانس به بعد، در برابر مذاهب خدائی، مذاهبی که بر غیب و ماوراء الطبیعه بنا شده، قرار دارد و هدفش اصالت دادن به انسان است، اینست استدلال اومانیسم. ریشه های اومانیسم در آتن می باشد ولیبه عنوان یک مذهب جهانی، زیر بنای تمدن امروز مغرب زمین قرار گرفته است، و تحقیقاً عکس العملی است در برابر مذهب اسکولاستیک و مذهب مسیحیت قرون وسطی. هدف من اینست که امشب تا آنجا که فرصت هست و قدرت دارم بدین موضوع رسیدگی کنم تا ببنم مثلاً مذهب ما، که مذهب اسلام است، درباره انسان به عنوان چگونه پدیده ای اندیشیده؟ آیا انسان را به عنوان یک موجود عاجز که هدفش غایت و ایدآلش اینست که در برابر خدا عاجز باشد، دانسته، و آیا اسلام، انسانیت را به عنوان یک اصالت نمی گیرد؟ و ایا اعتقاد به اسلام لازمه اش عجز انسان است، و یا بر عکس، اعتقاد به اسلام و اعتقاد بع حقیقت اسلام، خود یک نوع اصالت بخشیدن به انسان است و ارزش قائل شدن به فضائل او؟ این، بحث امشب من است.
برای شناختن اینکه «اومانیسم» در مذاهب چیست، یا اینکه انسان را در مذاهب چگونه تلقی می کردند، تنها راه یا بهترین راه اینست که فلسلفه خلقت را در این مذاهب مورد مطالعه قرار دهیم. من ایجا فرصت ندارم که همه مذاهب شرق و غرب را از لحاظ فلسفه خلقت انسان بررسی نمایم. و ناچار منحصراً روی فلصفه خلقت انسان در اسلام و مذاهب قبل از اسلام که دنباله اش اسلام است، مثل مذهب موسی و عیسی و ابراهیم، مطالبی می گویم.
خلقت انسان در اسلام و یا کتب ابراهیم، که اسلام مکمل آن نهضت است، چگونه توجیه شده است و آنرا چگونه شناخته است؟ آیا می شود مقام انسان را از کیفیت خلقت انسان در قرآن، سخنان خداوند، و یا سخنان پیغمبر اسلام در این باره دریافت؟ همانطور که عرض کردم از بررسی کیفیت داستان خلقت آدم، که سمبل انسان است، در قرآن می توان فهمید که انسان در نظر خدا، نظر ادیان و در نظر دین ما چگونه موجودی است. مقدمه اینرا عرض کنم که زبان مذاهب، بالاخص زبان مذاهب سامی که ما اعتقاد به پیامبران آن داریم، زبان «سمبلیک» است.
زبان سمبلیک زبانی است که به رمز معانی را بیان می کند، این بهترین و عالی ترین زبانی است که امروز بشر بدان دسترسی پیدا کرده است و از زبان اخباری یعنی زبان روشن که مستقیماً معنی را ادا می کند ارزشی عمیق تر و جاویدتر دارد. زبان راسته یعنی زبانی که سمبل و رمز ندارد، زبانی است که ممکن است برای تعلیم ساده تر باشد ولی ماندنی نیست، چرا؟ برای اینکه به قول «عبدالرحمن بدوی» فیلسوف معروف معاصر: مکتب یا مذهبی که همه حقایق را و همه معانی مکتب خودش را بخواهد در کلمات راسته و یک بعدی و روشن ادا بکند، این مذهب ماندنی نیست، چرا که مخاطب مذهب تیپ های مختلفی هستند از عوام و تحصیل کرده و از طبقات مختلف. و همچنین مخاطب مذهب، یک نسل در یک زمان نیست، بلکه نسلهای متفاوت و متناوبی هستند که در طول تاریخ پشت سر هم می آیند. اینها از لحاظ تفکر، از لحاظ عمق فکر، از لحاظ دید و زاویه دید، و بینش با هم تفاوت دارند. ناچار، زبانی که مذهب باید برای بیان معانی مکتبش انتخاب نماید، باید زبان چند پهلوئی و چند لایه ای باشد که هر لایه اش در یک نسل و هر پهلویش برای یک گروه روشن بشود. اگر یک پهلو، برای یک گروه روشن است و برای گروههای دیگر ارزشی ندارد، یا در یک نسل این مسأله روشن است ولی در نسل دوم و سوم، دیگر حرف تازه ای نمی توان از آن استخراج کرد. برای همین است که تمام آثار ادبی سمبلیک است، جاویدند. اشعار حافظ جاوید است و هر بار ما آنرا می خوانیم مطلب تازه ای از آن می فهمیم. و به میزان عمقی که داریم، به میزان ذوق و زاویه دیدی که داریم، از سخنان حافظ مطالب جدید بیرون می آوریم و استنباط می کنیم. اما تاریخ بیهقی اینطور نیست، گلستان سعدی به همچنین. وقتی گلستان را می خوانیم، معانیش برایمان کاملاً روشن است، از لحاظ لفظی لذت می بریم ولی از لحاظ معنوی بسیاری از این معانی منسوخ شده، چون روشن است که چه می گوید و آنچه می گوید باطل است. اما سخن حافظ چند پهلو و رمزی است، هر رمزی را یکی از ما، بسته به ذوق و تیپ فکری خودش، با معنی خاصی تطبیق می دهد و یک حرف تازه و دید تازه از آن استخراج می نماید. از این جهت است که مذاهب، چون برای تیپهای مختلف و نسلهای مختلف بودند، باید زبانشان سمبلیک می بود. بسیاری از معانی در مذهب هست که در زمان ظهورش روشن نبوده، از طرفی چون مذهب می بایست معنی را به انسان بگوید که اگر آنرا به زبان معمولی نمی گفت برای مردم آن زمان روشن نبود و اگر می گفت در آینده، مذهب، معنی تازه ای نداشت. ناچار باید به رمز می گفته تا در آینده این رمزها به تناسب رشد علمی و فکری انسان، روشن شود. اینستکه در ادبیات اروپائی، عالیترین سبک ادبی، سبک سمبلیسم است. یعنی سخن گفتن به رمز و نهفتن معانی عمیق در زیر رمزها که ظاهراً معنی دیگری دارند ولی در باطن به میزانی که انسان عمیق است، می تواند آن باطن را کشف کند.
خلقت آدم، داستان خلقت آدم یعنی داستان خلقت انسان، مسلماً باید به زبان سمبلیک گفته می شد تا امروز بعد از چهارده قرن و بعد از پیشرفت علوم انسانی و علوم طبیعی، برای ما در چنین محیط علمی، قابل مطالعه باشد.
و اما انسان از لحاظ اسلام چگونه خلق می شود؟
اول خدا به فرشتگان خطاب می کند که من می خواهم جانشینی برای خودم در زمین خلق کنم. (درست دقت بفرمائید که ارزش انسان در اسلام چه اندازه است، حتی اومانیسم اروپائی، حتی اومانیسم بعد از رنسانس هرگر نتوانسته است قداستی اینچنین متعالی برای انسان فرض نماید.) خدا که از نظر اسلام و از نظر کسی که مؤمن است بزرگترین و متعالی ترین است که خالق آدم و مسلط و اشرف بر همه کائنات، خطاب به فرشتکان انسان را جانشین خود در زمین معرفی می نماید. یعنی رسالت انسان از نظر اسلام، با همین اولین خطاب خداوند روشن می شود. یعنی رسالتی را که خداوند در کائنات دارد، انسان در روی زمین باید به نمایندگی خدا انجام دهد. بنابراین اولین فضیلت انسان، نمایندگی خداوند در زمین است. فرشتگان به فریاد می آیند که باز میخواهی در روی زمین کسی را بیافرینی که به خونریزی و جنایت و کینه و انتقام پردازد.(چون قبل از آدم، آدمها و انسانهای دیگری هم بوده اند که مثل انسانهای امروز به خونریزی و جنایت و فساد و گناه مشغول بوده اند و بعد فرشتگان به یاد خدا میآوردند که اگر باز دو مرتبه انسان نوی بسازد و باز مرحله تازه ای برای انسان در روی زمین قائل شود، باز این انسان به خونریزی و به گناه خواهد پرداخت.)
و خداوند می گوید من چیزی را می دانم که شما نمی دانید. و بعد خدا برای خلقت انسان دست به کار می شود. از اینجا سمبلها شروع می شود و ببینید در زیر این سمبلها چه نکات انسان شناسی نهفته است. خدا از روی زمین، از روی خاک پست می خواهد برای خود جانشین خلق کند. قاعده بایستی مقدس ترین و با ارزش ترین ماده را انتخاب نماید اما بر عکس، اینکار را نمی کند و از روی زمین پست ترین ماده را انتخاب می کند. در قرآن در سه جا آمده که انسان از چه آفریده شده است. یکی از «صلصال کالفخار»، یعنی از خاک رسوبی لایه خشک. جای دیگر می گوید انسان را از «حما مسنون» آفریدم، از گل متعفن و بدبو، از لجن. و جای دیگر، انسان را از طین (گل) آفریدم. پس خداوند شروع کرد، اراده کرد که روی زمین خلیفه ای برای خودش خلق کند و انسان را و نماینده عزیز خودش را از گل یا لجن خشک شده آفرید و سپس از روح خود در این لجن خشک دمید و انسان خلق شد.
در زبان بشر، پست ترین سمبل پستی و تعفن و ذلت و دنائت، لجن است. در موجودات طبیعی از لجن پست تر وجود ندارد و همچنین در زبان بشر، عالی ترین و متعالی ترین و مقدس ترین موجود، خداوند است، و در هر موجودی عالی ترین و مقدس ترین و اشرف وجودش، روح اوست. این انسان که نماینده خداوند است، از لجن و یا گل رسوبی آفریده شد، یعنی از پست ترین ماده روی زمین، و بعد خداوند، نه از نفسش و یا از خونش و نه از رگ و پی اش، بلکه از روحش دمیده، یعنی عالی ترین وجودی که ممکن است بشر در زبانش کلمه ای برای تسمیه آن داشته باشد. خداوند عالی ترین موجود است و روحش اعلی ترین موجود قابل تصور، یعنی عالی ترین مفهومی که در ذهن انسان ممکن است بیاید. بنابراین انسان ساخته شده از لجن و روح خداوند، پس انسان یک موجود دو بعدیست، می خواهد این را بگوید که انسان یک موجود «دوآلیست»، یک موجود ثنویست، بر خلاف همه موجودات دیگر که یک بعدی هستند، یک بعدش میل به لجن و پستی دارد، سرشت و خمیره اش تمایل به رسوب شدن و ماندن و توقف کردن دارد. همچنانکه رودخانه طغیان می کند و حرکت دارد و آنچه که باقی می ماند، یعنی گل رسوبی، طغیان ندارد، حرکت و موج ندارد و ته نشین شده و توقف می نماید، سرشت انسان نیز میل به ته نشینی و راحت طلبی دارد. و از طرفی بعد دیگرش یعنی روح خداوند (به تعبیر قرآن)، میل به تعالی دارد، بر خلاف جهت اولی میل به صعود و میل به بالا رفتن تا آخرین قله قابل تصور را دارد، یعنی خدا و روح خدا. پس انسان از دو متناقص درست شده است، یکی لجن و دیگری روح خداوند. و عظمت انسان و اهمیت او بدینست که موجودیست دو بعدی و فاصله بین دو بعدش از گل تا روح خدا است و هر انسانی دارای چنین دو بعدی می باشد، و بعد اراده او است که می تواند تصمیم بگیرد که به طرف قطب لجنی و رسوبی خود برود یا قطب صعودی و خدائی و روح خدائی؛ و این کوشش و جنگ همواره در درون انسان هست تا یکی از دو قطب را برای سرنوشت خود انتخاب نماید.