مقدمه
پدیده انقلاب را میتوان با ویژگیهایی مانند همراهی تودهها، گسترش ایدئولوژی(های) جدید جایگزین، سرنگونی خشونتآمیز نظام سیاسی حاکم و تغییرات سیاسی و اجتماعی پس از پیروزی (بسته به اینکه انقلاب سیاسی یا اجتماعی باشد)، از سایر پدیدههای اجتماعی بازشناخت. نظریههای انقلاب، کم و بیش در پی پاسخگوئی به این پرسشاند که چرا و چگونه پدیده انقلاب به وقوع میپیوندد.
برخی به پیامدهای این پدیده نیز پرداختهاند. هرچند هدف هر نظریه انقلاب آن است که پژوهشگر یا خواننده مطالب خود را به کلید یا شاه کلیدی برای گشودن قفل این پدیده مجهز کند، اما عواملی چند مانند ماهیت پدیدههای اجتماعی و پیچیدگی آنها به دلیل ارتباط با رفتارهای عوامل انسانی که دارای قوای تفکر، حافظه، اراده و مانند آن هستند، وجود عوامل ناشناخته بسیار و تنوع عوامل، عدم امکان آزمایش ارادی یافتههای علمی و گاه ناتوانی، و عدم دقت و پشتکار کافی در نظریهپردازهای باعث گردیده که هر نظریهای نتایج خاصی را بیان نماید. بدین ترتیب، مجموعهای از نظریههای متفاوت که حتی برخی با یکدیگر کاملاً متناقضاند، پدید آمده است.
در این مقاله سعی شده است تعدادی از دیدگاههای مشهور و عمده در زمینه پدیده انقلاب معرفی گردد.
امید است که مورد توجه وعنایت عزیزان قرار گیرد.
نظریههای مارکسی و مارکسیستی
منظور از نظریه مارکسی انقلاب نظریهای است که مارکس و انگلس در زمینه انقلاب ارائه کردهاند. در حالی که نظریههای مارکسیستی توسط طرفداران مارکس مانند لنین، مائو، تیتو، کاسترو و غیره بیان گردیدهاند در اینجا به معرفی نظریه مارکسی انقلاب میپردازیم.
نظریه مارکسی انقلاب:
نظریه کلی: برای درک این نظریه ابتدا به مفاهیم زیر که شالوده و مبنای دیدگاه مارکس بوده و گرایش اصلی نظرات وی بر پایه آنها قرار دارد توجه میکنیم.
1- دیالکتیک هگل: مارکس مبنای دیالکتیک خود را از نظر هگل گرفت که هر هستی، هر فکر و هر نهاد دارای مراحل سه گانه تز (تصدیق) آنتی تز (نفی) سنتز (نفی نفی) است.
هگل این مطلب را در مورد پندار به کار میرود، اما مارکس آن را درباره ماده در نظر گرفت. با این توضیح که هگل معقول را عین واقعیت و واقعیت را عین معقول میدانست. اما مارکس به چیزی جز ماده معتقد نبود و معقول را نیز امری مادی میدانست.
2- مادیگرایی دیالکتیک مارکس (مادیگرائی فلسفی). مارکس با استفاده از نظر فوئرباخ که مفهوم از خود بیگانگی دینی را مطرح کرده و نظرات داروین و دیالکتیک هگل و تأکید بر گذار کمیت به کیفیت (هر چیزی پس از رسیدن به درجهای از تحول به چیز دیگری تبدیل میشود، مثلاً آب توسط حرارت به بخار تبدیل میشود، پیشهور با کسب مقداری سرمایه به سرمایهدار) به مادیگرائی دیالکتیک معتقد شد.
3- مادیگرایی اقتصادی - فوئرباخ میگفت انسان باید با از خود بیگانگی مبارزه کند. مارکس گفت انسانگرائی باخ جنبه انتزاعی دارد. مارکس این نظر موئیزهس را که پول را مایه از خودبیگانگی بشر میدانست به نظر باخ اضافه کرد و ریشه از خودبیگانگی را وضع نیروهای مادی دانست. بدین ترتیب مارکس از مادیگرائی فلسفی به مادیگرائی اقتصادی عبور میکند.
4- مادیگرائی تاریخی - مارکس مادیگرائی اقتصادی را وارد تاریخ میکند و میگوید تاریخ را واقعیتهای مادی پدید میآورند نه اندیشهها، جامعه دارای زیربنا و روبناست که قوای اقتصادی زیربنا و افکار، آداب و رسوم، نهادهای حقوقی، سیاسی، مذهبی و غیره روبناست، اگر زیربنا و روبنا سازگار نباشند، جامعه دچار بحران میشود و به انقلاب میانجامد.
به عنوان مثال، در جامعه معاصر که شیوه تولید (زیربنا) به صورت جمعی شده است، یعنی به صورت تمرکز هر چه بیشتر نیروی کار در کارخانهها، وی مالکیت (روبنای حقوقی) همچنان خصوصی است، این ناسازگاری به بحران و انقلاب خواهد کشید.
به نظر مارکس چه فرد، چه جامعه، منعکسکننده ساخت اقتصادیاند. در زمانهای قدیم که شیوه تولید مبنی بر کار بردگان بود، برده به صورت کالا فروخته میشد. در دوره فئوداری که شیوه تولید مبتنی بر سرفها بود، مالک زمین از او باج میگرفت و مقداری از غذای تولید شده را به او میداد و در جامعه سرمایهداری از کارگر 8 تا 15 ساعت کار خواسته میشود و او بخش از دسترنج خود را مجاناً در اختیار دارنده ابزار تولید قرار میدهد.
5- مبارزات طبقاتی - مارکس پس از تفکیک زیربنا و روبنا میگوید که حاصل مناسبات اقتصادی در هر عصری طبقات هستند و سراسر تاریخ عبارت است از یک رشته مبارزات طبقاتی. این مبارزات طبقاتی نهایتاً به ایجاد جامعه بیطبقه منجر خواهد شد. «مبارزات طبقاتی الزاماً به دیکتاتوری طبقه پرولتر منتهی میشود. این دیکتاتوری صرفاً به منزله دوره انتقال به سوی از میان رفتن تمام طبقات و ایجاد یک جامعه بدون طبقه میباشد. پیروزی نظریه کلی مارکسی انقلاب را به صورت زیر ترسیم میکند.
طبقه حاکم ¬ مدرتیزاسیون (تشدید استثمار)
شیوه تولید ¬ ساخت روابط
اجتماعی طبقه استثمار شده ¬ از خودبیگانگی ¬ آگاهی طبقاتی ¬ انقلاب
ساخت اقتصادی باعث ایجاد روابط اجتماعی ویژهای میشود که نتیجه آن دو طبقه اصلی در جامعه است 1-طبقه حاکم 2-طبقه حکومت شونده و استثمار شده ، طبقه استثمار شده ابتدا دچار از خودبیگانگی می گردد ولی عاقبت از وضعیت عمومی خویش آگاه گردیده طبقه حاکم را با انقلاب سرنگون میسازد و خود به طبقه حاکم تبدیل میشود.
نظریه مارکس در مورد انقلاب در نظام سرمایهداری:
نظریه مارکسی انقلاب ناشی از دیدگاه تضادی وی از جامعه است، مارکس میگوید در دوران بورژوازی نیز خصومت طبقاتی البته با شرایط جدیدی ادامه مییابد. بورژوازی خودش در زمانی که در حال تغییر دادن شرایط در جامعه بود خود به عنوان یک طبقه انقلابی علیه جامعه فئودالی به نظر میآمد. بورژوازی مدام در حال انقلابی کردن وسایل تولید بوده است و در نتیجه بذر انقلاب پاشیده میشود در مرحله سرمایهداری نسبت به مراحل قبلی تغییر بزرگتری نیز صورت گرفته است.
اما در دوران ما طبقه بورژوا این خاصیت را دارد که اختلاف طبقاتی را نمایانتر میسازد جامعه بیشتر به دو اردوگاه بزرگ متخاصم که رودرروی یک دیگر قرار گرفتهاند تبدیل میشود برای درک نظریه مارکس در مورد انقلاب در نظام سرمایهداری لازم است ارزش اضافی و کاهش گرایش نرخ سود را توضیح دهیم.
1- ارزش اضافی: مارکس میگوید که کارفرما در نظام سرمایهداری فقط مقداری به کارگر مزد میدهد که بتواند نیروی کار خود را حفظ کند نه بیشتر. حال اگر 6 ساعت کار برای تأمی نیاز کافی باشد کارفرما 10 یا 11 ساعت کار از کارگر میکشد اما به همان مقدار 6 ساعت به او مزد میدهد در اینجا کارفرما به نوعی ارزش اضافی میرسد که بدان ارزش اضافی مطلق میگوید.
روش دیگر برای دریافت ارزش اضافی این است که مثلاً کارفرما ممکن است قابلیت عمومی تولید را بالا ببرد تا سودش بیشتر شود. در نتیجه ممکن است ارزش ارزاقی که برای ادامه حیاته کارگر لازم است از 6 ساعت به 5 یا 4 ساعت برسد. در اینجا دیگر ساعت کار اضافه نشده بلکه ارزش اضافی نسبی به دست کارفرما رسیده است.
کاهش گرایش نرخ سود
مارکس ارزش کالا در بازار سرمایهداری را تابع مجموعه سه امر میداند:
1- سرمایه ثابت (ماشینالات، کارخانهها و مواد) 2- سرمایه متغیر (پولی که برای دستمزدها پرداخت میشود) 3- ارزش اضافی.
به نظر مارکس در نظام سرمایهداری سود عبارت است از ارزش اضافی ناشی از کارگران. به همین دلیل هر چه مکانهای اقتصادی مکانیکیتر باشند سود کمتری به دست میآید زیرا بیشتر سرمایه مربوط به سرمایه ثابت یعنی ماشینآلات خواهد بود و کارگران کمی خواهند داشت تا ارزش اضافی از آنها بگیرند.
در نتیجه سرمایه به سوی مکانهائی که کارگر بیشتری میخواهند مانند صنایع دستی سرازیر خواهد شد این امر باعث افزایش تولید و در نتیجه پایین آمدن قیمت میشود.
کارفرما تلاش میکند با استفاده از پیشرفتهای فنی محصولاتی ارزانتر تهیه کنند تا به سود بیشتری برسد. در نتیجه رشد سرمایه ثابت بیش از سرمایه متغیر خواهد بود. بنابراین نرخ متوسط سود بتدریج کاهش خواهد یافت.
توسعه ماشینگرائی باعث کاهش تدریجی نرخ سود میشود و کارفرمایان برای بالا بردن سود دست به تولید بیشتر میزنند این امر بحران ایجاد میکند، باعث نابودی سرمایهداری میشود. مارکس معتقد است در نظام سرمایهداری سود صرفاً براساس تعداد کارگران معین میشود. وی به طور فرضی سود را برابر ارزش اضافی ناشی از کارگر در نظر گرفته است. در حالی که این صحیح نیست زیرا سود هم میتواند از کارگر گرفته شود هم ناشی از ماشینآلات و مواد اولیه باشد و هم از مصرفکننده گرفته شود. از طرف دیگر واقعیتهای زمانه مارکس نیز عدم صحت کاهش گرایش نرخ سود را تأیید کرد.
مارکس میگوید طبقه پرولتاریا ابتدا توسط سرمایهداری از خودبیگانه میشود و سپس به آگاهی طبقاتی میرسد و دست به انقلاب علیه نظام سرمایهداری میزند.
الف: از خودبیگانگی پرولتاریا: به نظر مارکس انسان در نظام سرمایهداری به شی و حیوان تبدیل و از جوهر انسانی خود تهی میگردد و به یک وسیله ساده امرار معاش تبدیل میشود و باعث افزایش رنج او میشود.
ب: آگاهی طبقاتی: کارگر وقتی مدام انسانیت خود را از دست میدهد و فقیرتر میشود و مشاهده میکند که بقیه کارگران نیز چنین وضعیتی دارند در حالی که بورژوازی مدام ثروتمندتر میشود به آگاهی میرسد. یعنی از استثمار شدن خودآگاه میشود و با دیگر همکاران خود تشکیل طبقه کارگر را میدهد. کارگران در آغاز برای تقویت پایههای نظام سرمایهداری تلاش میکنند. اما وقتی رشد صنعتی صورت گرفت و شرایط زندگی آنان بدتر شد به ایجاد اتحادیهها و جوامع تجاری مبادرت میورزند و به مبارزه با سرمایهداری میپردازند. سرمایهداری با خشونت با آنان برخورد میکند و گاه کوتاه میآید مثلاً ساعات کمتر کار را به رسمیت میشناسد اما پرولتاریابی باکتر میشود و به نبرد تا پیروزی خود ادامه میدهد.
در اینجا تز یعنی انباشتگی و تمرکز فزاینده نیروهای سرمایهداری
آنتیتز یعنی رشد طبقه پرولتر و فقر عمومی فزاینده
سنتز: سقوط سرمایهداری و ایجاد سوسیالیزم دولتی.
کارفرما تحت تأثیر یک رشته نیروهای اجتماعی، روانی و فنی مؤسسه خود را گسترش میدهد با تجمع فزاینده واحدهای اقتصادی تمرکز سرمایهها نیز پیدا میشود (تز). این انباشت سرمایه به کلی به زیان کارگران است، زیرا باعث حذف واحدهای کوچک اقتصادی میشود و بخش عمدهای از کارگران بیکار میشوند (آنتیتز)
سرمایهداری به دلیل تضاد بین انباشتگی سرمایه از یک طرف و فقر برولتری از طرف دیگر دچار بحرانهای دورهای میشود (سنتز) مانند بحران مربوط به کاهش گرایش نرخ سود که سرمایهدار برای جبران آن دست به از یاد تولید میزند. این مسئله وضع را بدتر میکند و بحران تشدید میشود و پرولتاریا سرانجام نظام سرمایهداری را از پای درمیآورد.
تداوم و پایان انقلاب:
مارکس میگوید وقتی برولتاریا نظام پوسیده سرمایهداری را از بین برد، ماجرا پایان نمییابد و بلافاصله به کمونیزم نمیرسد. بلکه ابتدا دیکتاتوری پرولتاریا ایجاد میشود که یک مرحله انتقالی است. در اینجا طبقات دیرینه تصفیه میشوند و سوسیالیزم دولتی برقرار میشود که در آن هنوز نوعی نابرابری، اجبار و مالکیت خصوصی هست. زیرا هنوز کارگران ماهر پیش از دیگران سهم میبرند، اجبار به دلیل اینکه دولت هست و برنامهریزی میکند و مالکیت خصوصی نیز در مورد کالاهای مصرفی وجود دارد. برای رسیدن به مرحله بعد یعنی کمونیزم باید ترقیات صنعتی به حداکثر برسند. این امر باعث وفور اقتصادی خواهد شد. سرانجام جامعه وارد مرحله کمونیستی میشود.
در اینجا دیگر نه دولتی هست و نه اختلاف شهر و روستا، نه دین، نه تقسیم کار بلکه شعار «از هر کس به قدر تواناییش و به هر کس به قدر نیازش» اجرا میشود. دولت از بین خواهد رفت، زیرا دولت ابزار تسلط اقتصادی است و چون در اینجا دیگر طبقهای نیست پس دولت هم نخواهد بود، بلکه اداره اشیاء جایگزین حکومت بر انسانها خواهد شد و انسانها یک انضباط داوطلبانه خواهند داشت.
اداره ایالت بخش و ناحیه توسط مأمورانی که از طریق آراء عمومی انتخاب میشوند صورت خواهد گرفت و دیگر اعضای طبقه مسلط نخواهد بود که هر 3 یا 6 سال پستها را بین خود تقسیم میکنند.
همچنین مارکس میگوید: در مرحله کمون دیگر خصومت طبقاتی وجود نخواهد داشت. همانطور که مشاهده میشود این اظهارات که در مرحله کمون دیگر خصومت طبقاتی وجود نخواهد داشت یا وجود طبقات تنها با مراحل تاریخی خاصی در توسعه تولید پیوند میخورد با مبانی مادیگرایی دیالکتیک در تناقض میباشد.
بررسی نظرات مارکس پیرامون انقلاب
نظریه مارکسی انقلاب بر مبنای دیدگاه تضاد وی از جامعه که ناشی از اصول مادیگرایی دیالکتیک اوست قرار دارد. به موجب این اصل همه چیز در حال تغییر و تحول میباشد و این تغییر و تحول ناشی از تضاد دیالکتیکی (تضاد درونی) است و وقتی در یک پدیده مقداری از تغییرات کمی انجام شد، به ناگاه در آن تغییر کیفی صورت میگیرد که جامعه نیز از این قاعده مستثنی نیست.
از همین جا ناسازگاری و ابهامات به ویژه ابهامات منطقی به وجود میآید:
1- وقتی مارکس میگوید هر چیز در تغییر است و نفی خود را در درون خود میپرورد و به چیز دیگری تبدیل میشود: اگر بگوید همه جا صادق است مگر در مورد خویش، پس گفته نقص میشود و اگر این گفته در مورد خودش هم درست است پس باید بپذیریم که مطلب فوق تبدیل میشود به «هیچ چیز تغییر نمیکند».