جده - شهرى بزرگ است و بارهاى حصین دارد، برلب دریا، و در او پنج هزار مرد باشد. بر شمال دریا نهاده است و بازارهاى نیک دارد. و قبله مسجد آدینه سوى مشرق است و بیرون از شهر هیچ عمارت نیست الا مسجدى که معروف استبه مسجد رسول علیه الصلوه و السلام. و دو دروازه استشهر را: یکى سوى مشرق که رو با مکه دارد و دیگر سوى مغرب که رو با دریا دارد. و اگر از جده بر لب دریا سوى جنوب بروند به یمن رسند، به شهر صعده، و تا آنجا پنجاه فرسنگ است. و اگر سوى شمال روند به شهر جار رسند، که از حجاز است. و بدین شهر جده نه درخت است و نه زرع، هرچه به کار آید از رستا آرند. و از آنجا تا مکه دوازده فرسنگ است. و امیر جده بنده امیر مکه بود و او را تاج المعالى بن ابى الفتوح مىگفتند. و مدینه را هم امیر، وى بود. و من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد، و آن قدر باجى که به من مىرسید از من معاف داشت و نخواست، چنانکه از دروازه مسلم گذر کردم. و چیزى به مکه نوشت که: این مردى دانشمند است از وى چیزى نشاید بستدن.
روز آدینه نماز دیگر از جده برفتیم. یک شنبه سلخ جمادى الآخره به در شهر مکه رسیدیم. و از نواحى حجاز و یمن خلق بسیار، عمره را، درمکه حاضر باشند اول رجب، و آن موسمى عظیم باشد. و عید رمضان همچنین. و به وقتحج [نیز] بیایند. و چون راه ایشان نزدیک و سهل است، هر سال سه بار بیایند.
صفتشهر مکه، شرفها الله تعالى - شهر مکه اندر میان کوهها نهاده است نه بلند. و از هر جانب که به شهر روند تا به مکه نرسند نتوان دید. و بلندترین کوهى که به مکه نزدیک است کوه ابوقبیس است، و آن چون گنبدى گرد است چنانکه اگر از پاى آن تیرى بیندازند بر سر رسد، و در مشرقى شهر افتاده است، چنانکه چون در مسجد حرام باشند، به دى ماه، آفتاب از سر آن برآید. و بر سر آن میلى است از سنگ برآورده، گویند ابراهیم، علیه السلام، برآورده است. و این عرصه که در میان کوه استشهر است، دو تیر پرتاب در دو بیش نیست. و مسجد حرام به میانه این فراخناى اندر است. و گرد بر گرد مسجد حرام شهر است و کوچهها و بازارها و هر کجا رخنهاى به میان کوه در است دیوار باره ساختهاند و دروازه برنهاده. و اندرشهر هیچ درخت نیست، مگر بر در مسجد حرام، که سوى مغرب است، که آن را باب ابراهیم خوانند بر سر چاهى درختى چند بلند است و بزرگ شده. و از مسجد حرام بر جانب مشرق بازارى بزرگ کشیده است، از جنوب سوى شمال و بر سر بازار از جانب جنوب کوه ابوقبیس است و دامن کوه ابوقبیس صفاست، و آن چنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کردهاند، و سنگها به ترتیب رانده که بر آن آستانهها روند خلق، و دعا کنند، و آنچه مىگویند، «صفا و مروه کنند»، آن است. و به آخر بازار از جانب شمال کوه مروه است و آن اندک بالاى است، و بر او خانههاى بسیار ساختهاند، و در میان شهر است. و در این بازار بدوند، از این سر تا بدان سر. و چون کسى عمره خواهد کرد، اگر از جاى دور آید، به نیم فرسنگى مکه هر جا میلها کردهاند و مسجدها ساخته، که عمره را از آنجا احرام گیرند. و احرام گرفتن آن باشد که، جامه دوخته از تن بیرون کنند و ازارى بر میان بندند، و ازارى دیگر یا چادرى بر خویشتن در پیچند و به آوازى بلند مىگویند که: «لبیک اللهم لبیک» و سوى مکه مىآیند. و اگر کسى به مکه باشد و خواهد که عمره کند تا بدان میلها برود و از آنجا احرام گیرد و لبیک مىزند و به مکه درآید به نیت عمره.
و چون به شهر آید به مسجد حرام درآید، و به نزدیک خانه رود و بر دست راستبگردد، چنانکه خانه بر دست چپ او باشد، و بدان رکن شود که حجرالاسود در اوست، و حجر را بوسه دهد، و از حجر بگذرد، و بر همان ولا بگردد و باز به حجر رسد و بوسه دهد، یک طواف باشد. و بر این ولا هفت طوف بکند. سه بار به تعجیل بدود و چهار بار آهسته برود. و چون طواف تمام شد به مقام ابراهیم، علیه السلام، رود -که برابر خانه است- و از پس مقام بایستد، چنانکه مقام ما بین او و خانه باشد، و آنجا دو رکعت نماز بکند، آن را نماز طواف گویند. پس از آن در خانه زمزم شود، و از آن آب بخورد یا به روى بمالد و از مسجد حرام به باب الصفا بیرون شود -و آن درى است از درهاى، مسجد، که چون از آنجا بیرون شوند کوه صفاست- بر آن آستانههاى کوه صفا شود، و روى به خانه کند و دعا کند -و دعا معلوم است- چون بخوانده باشد، فرو آید، و در این بازار سوى مروه برود، و آن چنان باشد که از جنوب سوى شمال رود. و در این بازار که مىرود بر درهاى مسجد حرام مىگردد. و اندر این بازار آنجا که رسول، صلى الله علیه و آله، سعى کرده است و شتافته، و دیگران را شتاب فرموده، گامى پنچاه باشد. و بر دو طرف این موضع چهار مناره است، از دو جانب، که مردم که از کوه صفا به میان آن دو مناره رسند، از آنجا بشتابند تا میان دو مناره دیگر، که از آن طرف بازار باشد و بعد از آن آهسته روند تا به کوه مروه. و چون به آستانهها رسند، بر آنجا روند، و آن دعا که معلوم استبخوانند، و باز گردند. و دیگر بار در همین بازار در آیند چنانکه چهار بار از صفا به مروه شوند و سه بار از مروه به صفا، چنانکه هفتبار از آن بازار بگذشته باشند. چون از کوه مروه فرود آیند همانجا بازارى است، بیست دکان روى با روى باشند همه حجام نشسته، موى سر بتراشند چون عمره تمام شد و از حرم بیرون آیند. در این بازار بزرگ، که سوى مشرق است و آن را سوق العطارین گویند. بناهاى نیکو است و همه داروفروشان باشند.
و در مکه دو گرمابه است فرش آن سنگ سبز، که قسان سازند. و چنان تقدیر کردم که در مکه دو هزار مرد شهرى بیش نباشد، باقى قرب پانصد مرد غربا و مجاوران باشند. و در آن قتخود قحط بود و شانزده من گندم به یک دینار مغربى بود و مبلغى از آنجا رفته بودند.
و اندر شهر مکه اهل هر شهرى را از بلاد خراسان و ماوراءالنهر و عراق و غیره سراها بوده، اما اکثر آن خراب بود و ویران. و خلفاى بغداد عمارتهاى بسیار و بناهاى نیکو کردهاند آنجا، و در آن وقت که ما رسیدیم، بعضى از آن خراب شده بود و بعضى ملک ساخته بودند.
آب چاه هاى مکه، همه شور و تلخ باشد، چنانکه نتوان خورد، اما حوضها و مصانع بزرگ بسیار کردهاند که هر یک از آن به مقدار دههزار دینار برآمده باشد. و آن وقتبه آب باران که از درهها فرو مىآید پر مىکردهاند. و در آن تاریخ که ما آنجا بودیم تهى بودند. و یکى که امیر عدن بود، و او را پسر شاددل مىگفتند، آبى در زیر زمین به مکه آورده بود، و اموال بسیار بر آن صرف کرده، و در عرفات بر آن کشت و زرع کرده بودند، و آن آب را بر آنجا بسته بودند و پالیزها ساخته، الا اندکى به مکه مىآمد، و به شهر نمىرسید و حوضى ساختهاند که آن آب در آنجا جمع مىشود، و سقایان آن را برگیرند و به شهر آورند و بفروشند. و به راه برقه به نیم فرسنگى چاهى است که آن را بئرالزاهد گویند و آنجا مسجدى نیکو است و آب آن چاه خوش است و سقایان از آنجا نیز بیاورند به شهر و بفروشند.
هواى مکه عظیم گرم باشد. و آخر بهمن ماه قدیم خیار و بادرنگ و بادنجان تازه دیدم آنجا. و این نوبت چهارم که به مکه رسیدم، غره رجب سنه اثنى و اربعین و اربعمائه تا بیستم ذى حجه، به مکه مجاور بودم. پانزدهم فروردین قدیم انگور رسیده بود، و از رستا به شهر آورده بودند، و در بازار مىفروختند. و اول ردىبهشتخربزه فراوان رسیده بود و خود همه میوهها به زمستان آنجا یافتشود و هرگز خالى نباشد.
صفت زمین عرب و یمن - چون از مکه به جانب جنوب روند به یک منزل به ولایتیمن رسند و تا لب دریا همه ولایتیمن است. و زمین یمن و حجاز به هم پیوسته است و هر دو ولایت تازى زبانند. و در اصطلاح زمین یمن را حمیر گویند و زمین حجاز را عرب، و سه جانب این هر دو زمین دریاست و این زمین چون جزیرهاى است: اول جانب شرقى آن دریاى بصره است. و غربى دریاى قلزم -که ذکر آن در مقدمه رفت، که خلیجى است- و جانب جنوبى دریاى محیط است. و طول این جزیره -که یمن و حجاز است- از کوفه باشد تا عدن، مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب، و عرض آن - که از مشرق به مغرب است- از عمان است تا به جار که مقدار چهارصد فرسنگ باشد. و زمین عرب از کوفه تا مکه است، و زمین حمیر از مکه تا عدن. و در زمین عرب آبادانى اندک است و مردمانش بیابانى و صحرا نشینند، و خداوند ستور و چهارپا و خیمه. و زمین حمیر سه قسم است: یک قسم از آن تهامه گویند، و آن ساحل دریاى قلزم استبر جانب مغرب و شهرها و آبادانى بسیار است چون صعده و زبید و صنعا و غیره. و این شهرهائى استبر صحرا، و پادشاه آن بنده حبشى بود از آن پسر شاددل; و دیگر قسم از حمیر کوهى است که آن را نجد گویند و اندر او دیولاخها و سردسیرها باشد و جاهاى تنگ و حصارهاى محکم; و سیوم قسم از سوى مشرق است، و اندر آن شهرهاى بسیار است چون: نجران و عثر و بیشه و غیر آن. و اندر این قسم نواحى بسیار است. و هر ناحیتى ملکى و رئیسى دارد. و آنجا سلطانى و حاکمى مطلق نیست، و قومى مردمى باشند خودسر و بیشتر دزد و خونى و حرامى. و این قسم مقدار دویست فرسنگ در صد و پنجاه فرسنگ برآید. و خلقى بسیار باشند و همه نوع. و قصر غمدان به یمن است، به شهرى که آن را صنعا گویند، و از آن قصر اکنون بر مثال تلى مانده است، در میان شهر، و آنجا گویند که خداوند این قصر پادشان همه جهان بوده است. و گویند که در آن تل گنجها و دفینههاى بسیار است و هیچ کس دستبر آن نیارد بردن، نه سلطان و نه رعیت. و عقیق بدین شهر صنعا کنند. و آن سنگى است که از کوه ببرند و در میان ریگ بر تا به به آتش بریان کنند و در میان ریگ به آفتابش بپرورند و به چرخ بپیرایند. و من به مصر دیدم که شمشیرى به سوى سلطان آورده بودند، از یمن که دسته و برچک او از یک پاره عقیق سرخ بود مانند یاقوت.