آغاز زندگی ودوره کودکی
محمد رضا پهلوی در روز چهارم آبان 1298 برابر 26 اکتبر 1919 درتهران به دنیا آمد.
پدر او رضاخان میرپنج(پهلوی) و مادرش که تاج الملوک که همسر دوم رضاخان بود.چند ساعت بعد خواهر دوقلوی او قدم به عرصه ی وجود گذاشت که نامش را اشرف گذاشتند وروابط او با برادرش در سراسر زندگی توام با احساسات شدید و ناراحتیهای زیاد بود. سایر فرزندان تاج الملوک عبارت بودند از یک دختر بزرگتر نام شمس. یک پسر به نام علیرضا که در یک سانحه ی هوای در 1954 درگذشت.
رضاشاه در سال 1926 به دست خود تاج را بر سرگذاشت ومحمدرضا را به ولیعهدی تعیین کرد واز همه خواست که از آن پس وی را والا حضرت خطاب کنند.
بزرگ شدن زیر سایه ی شخصیت خردکننده پدری که می خواست به ضرب شلاق ایران را مبدل به یک ملت سازد کار آسانی نبود. ولیعهد نیز مانند هر کسی در ایران از او به شدت می ترسید.
مادرش ملکه تاج الملوک بار رضا شاه فرق داشت. اگر چه او نیز تندخو وسرسخت بود،اما ریز نشق وظریف بود. در سال هی بعد از او مرتبا به عنوان پیرزنی بدخلق نام می بردند وقتی رضا شاه به دنبال تولد دوقلوها دو زن دیگر گرفت که برایش شش فرزند آورند او چندان هم آرام نگرفت.
محمدرضا درست برخلاف خواهر دوقلویش اشرف کمرووقتی نرم وملایم وفاقد اعتماد به نفس بود.در هفت سالگی نزدیک بود از بیماری حصبه بمیرد. در آن روزها واقعا هیچ دارویی در تهران وجود نداشت.پزشکان مردد بودند و اعضای خانواده در اطراف بستر بیمار دعا می کردند .آن گاه تب به بالاترین درجه رسید وهمه از او قطع امید کردند. محمدرضا شاه ادعا می کرد که در این هنگام حضرت علی(ع) داماد پیامبر و دومین شخصیت مقدس اسلام به عقیده ی شیعیان بر او ظاهر شد و کا سرای به او داد که مایعی در آن بود او مایع را نوشید فردای آن روز تب فروکش کرد و حال او روبه بهبود رفت. او در سراسر عمرش این داستان را تعریف می کرد.این یکی از معجزات متعددی بود که به عقیده ی او برایش روی داده بود. ادعا می کرد که نظر کرده ی خداست. ولی هیچگاه روحانیون را دارای رهبری الهی نمی دانست.
رضا شاه تحصیل نکرده بود وسواد کمی داشت اما مصمم بودکه فرزندانش تحصیلات خوب داشته باشند.این بود که ولیعهد را به مدرسه ی او روزه نزدیک شهر لوزان در سوئیس، که موسسه بین المللی مشهوری بود که جوانان ثروتمند در آن به تحصیل می پرداختند.
بعدها اغلب می گفتند که محمدرضا در سویس به دموکراسی علاقمند شد ولی تلاش های بعدی او در آشتی دادن این طرزفکر با طرز حکومت در ایران با اشکال مواجه گردید.
او بعدها نوشته :«سال هایی که در سوئیس گذراندم مهمترین سال عمرم بود .. من یادگرفتم که دموکراسی چیست.. هنوز به دموکسراسی اعتقاد دارم ولی نه بدون انضباط، چون دموکراسی بدون انضباط بدون نظم مترادف با هرج ومرج است.»
دوران نوجوانی وجوانی:
هنگامی که نوجوان هفده ساله پس از پنج سال اقامت در سویس به ایران بازگشت تغییرات زیادی در اثر اقدامات نوسازی پدرش روی داده بود.اکنون تهران دارای بلوارهای پردرخت با چراغ برق شده بود. ایران داشتن بعضی ارتباطات جهانی با غرب رادر پیش گرفته بود. سراسر کشور تحت کنترل شدید پدرش قرارداشت حتی که خدایان دهت راتهران تعیین می کرد. با قدرت گرفتن ارتش استقلال عشایر درهم شکسته بود.
رضا شاه وظیفه ی عمده ای به عهده ی پسرش واگذار نکرد ومحمدرضا را در دانشکده ی افسری گذاشت. محمدرضا نوزده ساله که شد رضا شاه صلاح دید که ولیعهد ازدواج کند ودرجستجوی همسری مناسب برای او در خاورمیانه –از نظر اصل ونسب-برامده بعدها پسرش نوشت: «او بارک گویی ذاتی خود-که شاید برای طرح برنامه ها مناسب تر بود تا مسائل عاطفی-تحقیقاتش را شروع کرد»مناسب ترین کاندیدا فوزیه بود که تنها هفده سال داشت ولی زیباترین خواهر مورد علاقه ی ملک فاروق پادشاه مصر بود. دو نوجوان از این ترتیب آگاه شدند ودربهار 1939 با یکدیگر ازدواج کردند.
در آغاز کار همه چیز به خوبی وخوشی گذشت.شاهزاده خانم همان قدر که زیبا بود اهل شوخی و تفریح هم بود. یک بار سیسل بیستون درباره ی او نوشت:
«اگر بوتیچلی زنده می شد ومیخواست تابلوی ونوس آسیایی یا بهار را نقاشی کند مدل او می توانست فوزیه باشد او از مشاهده ی ملکه با چهره ای به شکل قلب و بی اندازه رنگ پریده، چشمان آبی نافذ، لبلان ارغوانی برگشسته موهای بلوطی تیره که به طرز زیبایی از پیشانی اش شروع می شد و به پشت سرش می ریخت غرق شادمانی می شد.»
تنها فرزند آن دو شهناز بود که در سال 1940 به دنیا آمد.اما از آن پس زناشویی رو به تیرگی گذاشت. در آن هنگام درباره مصر یکی از مدرنترین وپررفت وآمدترین دربارهای جهان به شمار می رفت .چشم وگوش فوزیه باز بود ودست کم در اثر محبت های برادرش که شیفته اش بود به تجمل ونازپروردگی عادت کرده بود در آن روزها تهران بر عکس قاهره جامعه ای فقیر وابتدایی داشت مانند این بود که شاهزاده خانم را از پاریس به یک شهرستان کوچک تبعید کرده باشند.
هنگامی که جنگ جهانی دوم آغاز شد ،ایران ارتباط نزدیکی با آلمان داشت.نازی ها با پشتکار فراوان از رضاشاه پهلوی چاپلوسی واز تمایل او به آزاد کردن ایران از یوغ سلطه ی انگلیسی ها وروس ها بهره برداری می کردند. رضاشاه در سال های اولیه ی سلطنت خود به یک سلسله توافق با مسکو نایل شده و به رژیم کاپیتولاسیون که براساس آن بیگانگان خارج از صلاحیت دادگاه های ایران قرار داشتند خاتمه داده بود.انگلیسی ها این ترتیب را پذیرفتند ولی در 1932 که رضاشاه امتیاز نفت انگلیس را یک جانه ملغی کرد وخشمگین شدند.در سال 1933 یک قراداد جدید 60ساله با شرکت نفت امضا شد ولی انگلیسی ها دیگر هیچ گاه به رضا شاه اعتماد نکردند و از آن پس وی را به چشم دیکتاتوری بی اندازه غیر قابل اعتماد گریستند-وتاحدودی حق داشتند-از اواسط دهه ی 1930 او همچون شاهان مستبد بدون مشورت با هیچ کس حکومت می کرد.
جان کالویل دیپلمات انگلیسی که درسپتامبر 1937 در بخش شرقی وزارت خارجی انگلیسی انجام وظیفه می کرد بعدها نوشت:«حوزه ی عملیات اداره ی من ترکیه و ایران بود. مسائل مربوط به ایران تا اندازه ی خسته کننده بود چون رضا شاه پهلوی دیکتاتوری بود که زود از جا در میرفت. ما می بایست به خاطر منافع سرشاری که در شرکت نفت انگلیس وا یران (در حال حاضر شرکت نفت بریتانیا) داشتیم مخصوصا با او مودبانه رفتار کنیم.. مسائل ترکیه هیجان انگیزتر بود.
در خلال سال یا دهه 30آلمانی ها به بیرون راندن انگلیسی ها از ایران حریص تر شدند .
قطع نظر از این که اعلام می کردند ایرانیان آریایی واقعی هستند مهمترین شریک تجاری ایران نیز شده بودند بسیاری از تجهیزات سنگینی که رضاشاه به وسیله ی آن ها می خواست کشور را صنعتی میکند وبندر و جاده بسازد از آلمان می آمد.آلمان ها در احداث راه آهن سراسری به اوکمک کردند. همراه با گردونه های ریل دار وسیل مهندسان جاسوسان آلمانی ورشوه و تبلیغت نیز به خاک ایران راه یافتند.در اواخر دهه روس ها متوجه تهدیدی شدند که ارتباط اقتصادی آلمان وایران به مناطق اسیای مرکزی در عقب شوروی وارد کردند.انگلیسی ها نیز از تعداد رو به افزایش مستشاران آلمانی وفعالیت های سیاسی آنان در ایران به شدت احساس خطر می کردند.
سالهای آغاز سلطنت:
هنگامی که جنگ شروع شد رضاشاه بی طرفی ایران را اعلام کرد ولی حمله ی آلمانی ها به شوروی این بی طرفی را غیرممکن ساخت .حضور گسترده ی آلمانی ها در ایران بلافاصله مبدل به نیروی متخاصم نسبت به روس ها وانگلیسی ها گردید.کاروان های کشتی که متفقین از راه اقیانوس منجمد شمالی به روسیه می فرستاند چنان زیر فشار آلمانی ها قرا رگرفت که می بایست راه دیگری برای حمل مواد جنگی وکالا برای روسیه یافته شود.چه راهی می توانست بهتر از ایران وراه آهن سراسری نوبنیاد رضاشاه باشد؟ در ژوئیه 1941 انگلیسی هاوروس ها اخراج جاسوسان آلمانی وخاتمه دادن به نفوذ آلمان در ایران را خواستا شدند .رضا شاه برخلاف معمول دچار تردید شدو شکست خورد.
در اوت 1941 انگلیسی ها و روس ها به ایران حمله کردند.رضا شاه استعفا داد وبه پسرش محمدرضا اظهار نمود:«من نمی توانم پادشاه اسی یک مملکت اشغال شده باشم ویک افسر جزءانگلیسی یا روسی به من دستور بدهد.» پیرمرد جامعه دانش را بست وبا تشریفاتی ناچیز وقاری ناچیزتر همراه با همسر سوگلی اش که ملکه تاج الملوک نبود-وبیشتر فرزندانش راه تبعید را در پیش گرفت. او می خواست به کانادا برود ولی انگلیسی ها حتی اجازه ی این انتخاب را به او نداند ابتدا او را به جزیره ی موریس وپس به افریقای جنوبی بردند که در همانجا در 26 ژوئیه 1944 درگذشت.
یکبار دیگر لندن درباره ی فرمانراوی ایران تصمیم گرفت. اگر چه محمدرضا به عنوان ولیعهد تعیین وبرای جانشینی پدرش رضاشاه-درموقعیتی مساعدتر-تربیت شده بود ولی لندن تامل کرد. اعضای کابینه انگلستان بازگشت یکی از افراد سلسله ی قاجار(نوه ی احمدشاه) به تخت سلطنت را مورد برسی قرار داند؛متاسفانه معلوم شد که شخص مورد نظر یک کلمه هم فارسی بلد نیست حتی درلندن نیز این امر یک مانع بزرگ تلقی شد.