درخت بلورین انقلاب
هوا طوفانی است و من، در مقابل « درختی » تناور ایستاده ام. درختی که گویا از بلور و الماس ناب است. درختی که انگار به جای نم آب، ذرات نور از سلولهای آن با لا می رود. عجب جذبه ای از شاخ و برگ و تنه این درخت بر می جوشد و مرا به تماشای هر چه بیشتر خود فرا می خواند.
نگاهم را از تنه اصلی درخت، به سمت سرشاخه های آن می دوانم. چرا بعضی از شاخه های این درخت را شکسته اند؟ چرا به ضرب تبر، جای جای آن را زخمی کرده اند؟
بر یک بلندی ایستاده ام و به گذشته های نچندان دور می نگرم.
در هوایی طوفانی، جمعیت کثیری از مردمان سپیدپوش، به اشاره باغبانی پیر، نهال کوچکی را در زمین غرس می کنند. اما نه، ریشه های این درخت بلورین، اگر چه در زمین است، اما انگار تارهای آن از وسعت زمین به در رفته است و با تاریخ آمیخته است. انگار این نهال کوچک، نه از آب، که از نور تغذیه می کند. آن سوتر، مردمانی سیاهپوش را می بینم که به ضرب فهم سپیدپوشان، متواری می شوند. گوئیا سپیدپوشان، با هزار زحمت، این نهال بلورین را از چنگ سیاهپوشان به در آورده اند و حالا، در گوشه ای از زمین و زمان، آن را می کارند. نهال کوچک، به سرعت رشد می کند. با همه ریز نقشی یش، سایه و ثمر بسیار دارد. مردمان خسته روزگار، به زیر سایه آن پناه می آورند و از ثمرش بهره می بردند. هوا طوفانی است. سیاهپوشان، هراز گاه برای بیرون کشیدن این نهال کوچک، به آب و آتش می زنند.
عده ای را اجیر می کنند. نمی شود. دست به کار می شوند و با تجهیزات مجهز خود در صحرای طبس فرود می آیند. اما با تازیانه ذرات شن، عقب می نشینند. سپیدپوشان با خیال تخت، به ثمر چینی از نهال بلورین می پردازند و در این ثمربخشی دست روی هم بلند می کنند. سیاه پوشان فرصت را غنیمت می شمردند و به تحریک قداره بندی که در همان همسایگی ست، می پردازند؛ این که: تو برای خودت یک ابر قدرتی! همه باید از تو حساب ببرند. به بازویت نگاه کن! چرا باید این سپیدپوشان و نهال کوچکشان مفری برای طرح تو باقی نگذارند؟ چرا باید همه چشمها به این نهال بلورین باشد؟ کار، کار توست. سه روزه می توانی از ریشه درش بیاوری! زور بازویت این را می گوید! نگاه کن! سپیدپوشان به جان هم افتاده اند. خلاصه، سیاهپوشان، قداره بند محل را به سمت نهال کوچک هل می دهند. اما ناگهان سپیدپوشان به غفلت خود واقف می شوند. موقتاً اختلافها را کنار می گذارند و برای مقابله با قداره بند محل، بسیج می شوند. نفوذی های سیاهپوشان به کارشکنی می پردازند. حالا سپیدپوشان برای محافظت از نهال بلورین، باید در دو جبهه مقاومت می کردند. یکی از مقابل، دیگری در داخل خانه. نفوذی ها بالاخره دست به اسلحه بردند و « ذات » خودشان را رو کردند. تا می توانستند از سپیدپوشان به زمین ریختند. اما انگار قطره خونی که از سپیدپوشان بر زمین می ریخت، هزار سپیدپوش مصمم متولد می شد و به مقابله می شتافت.
نهال بلورین در این گیرودار زخم برداشت. اما به سرعت به بازسازی و مرمت خود پرداخت. زخم کاری او از قداره بند و نوچه هایش نبود. نه. نهال بلورین این زخم ها را به هر شکلی که بود مداوا می کرد. زخم کاری او از سپیدپوشانی بود که برای میوه هایش ادعا داشتند. خود را در برپایی و طراوت و ثمر دهی نهال بلورین صاحب سهم و نقش می دانستند. اما هر طور که بود، سپیدپوشان، قداره بند محل و نوچه هایش را عقب زدند. از پا در آمدند اما نگذاشتند آسیبی به نهال بلورین برسد. علت اصلی پیروزی سپیدپوشان در اطاعت فراگیر از باغبان بود. این راه سیاه پوشان، خوب دریافته بودند. تا این که باغبان پیر از دنیا رفت. مردم، ریسمان صیانت از نهال بلورین را به باغبان دیگری سپردند.
حالا بیست سال از زمان غرس آن نهال بلورین گذشته است. آن نهال کوچک، حالا به درخت تناوری بدل شده است و ریشه ها و شاخ وبرگهایش از محدوده زمین و زمان به در رفته است. آدمهایی که افق نگاهشان زمینی است، فقط به قد و قواره ظاهری آن نگاه می کنند و در مقایسه با سایر درختها، اختلاف چندانی مشاهده نمی کنند. اما سپید پوشان باطن بین، می دانند که ریشه های این درخت، از کجا رطوبت می گیرد و چه نسلهایی به میوه های آن چشم دوخته اند. اما چرا بعضی از شاخه های این درخت را شکسته اند؟ می بینم باغبان جدید، در زیر پای این درخت، چاهی برای خود کنده است و شبها، دور از چشم دیگران، سر در درون آن می برد. نمی دانم او با چاه چه می گوید، اما وقتی سر بر می آورد، چشمانش را سرخ و متورم می بینم. او را می بینم که رو به سپیدپوشان فریاد بر می آورد: عزیزانم، ما باید از این درخت بلورین، همچون امانتی عظیم صیانت کنیم و آن را برای فرزندان و نسلهای پس از خود حفظ کنیم. شکستن شاخه های این درخت، به هر دلیل، گناه بزرگی است. نگاه کنید. ببیند از محل شکستگی شاخه ها خون بیرون زده است! نگاه کنید در پشت این تپه، پشت آن سنگ، در آن شیار، سیاهپوشان کمین کرده اند! مراقب باشید. سر زنده و سرافراز باشید و برای این تناوری این نهال، از تحمل هیچ زحمتی دریغ نورزید.
سخن باغبان را بسیاری می شنوند و اطاعت می کنند. اما در میان سپیدپوشان، آدمهای پراکنده ای را می بینم که به شیطنت سر می جنبانند. آه، بله، آنان راشناختم. همین ها هستند که شبانه و دور از چشم دیگران، شاخه های درخت بلورین را می شکنند.
حالا از همان بلندی، به آینده می نگرم. سرشاخه های پرطراوت درخت بلورین را می بینم که تا دور دست پیش رفته است. نسلهایی را می بینم که چشم به راه ثمر چینی از این درخت تناورند. آیا آیندگان را نصیبی از این درخت هست! سعی می کنم برای سؤال خود پاسخی پیدا کنم. به صورت مطمئن باغبان و دوستدارانش که می نگرم، به خودم اطمینان می دهم که بله حتماً هست!