اشاره:
آیا به راستی میتوان دنیایی بدون ایدئولوژی ساخت و یا حتی تصور نمود؟ اگر ایدئولوژی را طرحی برای حیات جسمی و روحی انسان بدانیم، آیا انسانی فاقد ایدئولوژی میتواند، به صحنه روزگار پای گذارد؟ اگر نگاهی از سر تامل به نمودار تمدن انسان بر روی زمین بیاندازیم، درمییابیم؛ که انسان سالها و قرنهای بسیاری را بدون علوم دقیق، صنایع و ابزار مدرن سپری کرده است، اما نتوانسته لحظهای را بدون آرمان و امید به ایدهای بگذراند. پیشرفت چرخ عظیم تمدن بشری همواره، مرهون امید انسانها برای رسیدن به مطلوبی بوده است و به قولی: بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد. اما بسیاری از مکاتب و مذاهب چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند و زندگی بشر را در باتلاقی از اوهام، تعصبات، خرافات و کجاندیشیها فرو بردند؛ که هنوز هم آثار زیانبارش بر جای است.
اما به هر روی حکایت و محاکات ایدئولوژی (و بهخصوص مذهبی) در مشرق زمین با غرب متفاوت است. در غرب کاستیهای کلیسا و نارسایی مذهب موجب روی آوردن هر چه بیشتر به سکولاریسم گردید، اما در شرق، بازتاب انگیزههای سکولار باعث تقویت و تشدید و بنیادگرایی در امور مذهبی شد. بررسی موضوع ارتباط سیاست و مذهب با یکدیگر در سه حوزه تمدنی بزرگ مبتنی بر دین (اسلام، مسیحیت و یهود) نیازمند مطالعات دقیق جامعهشناسی سیاسی است. این مهمترین بحث فرهنگ و تمدن امروز را در تلاطم شدیدی از نظریههای متضاد قرار داده است، کمبود تحلیل و درک صحیح از این مقوله میتواند، موجبات یاس و گمراهی را فراهم آورد. بدیهی است، که رویکرد عمیق غرب به معنویت و ارائه هزاران گواه بر بطلان نظریه «پایان ایدئولوژی» از سوی متفکرین بزرگ، نشانگر وقوع تحولی تدریجی و شاید نامحسوس در تاریخ معنوی بشر است. مقاله زیر، برای پیجویی این مقوله اساسی تقدیمتان میگردد. دین و سیاست در عرصه حیات اجتماعی بشر، جداییناپذیرند. هر یک از این دو نهاد اجتماعی همواره، بر دیگری اثرگذار و از آن تاثیرپذیر بودهاند. در یک بررسی تاریخی که این نوشتار هم در حد وسع خود به آن پرداخته است؛ تاثیر ادیان بزرگی مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام در سیاست و نقش بارز آن مورد کنکاش قرار گرفته است. هدف ادیان علاوه بر پرداختن به امور معنوی و اخروی، تحصیل قدرت و تملک عرصههای سیاسی نیز بوده است تا آن جا که، داعیه جهانشمولی هم داشتهاند. از دیگر سو، همین نقش بارز دین در عرصه زندگی اجتماعی و سیاسی بشر موجب گردیده؛ که سیاستمداران و دولتمردان همواره، از این نهاد جهت حفظ حکومت و ایجاد مشروعیت استفاده ابزاری نمایند، بدین خاطر، مذهب و سیاست، دو حوزه تفکیکناپذیر زندگی اجتماعی بشر بوده و هستند.
جامعه شناسی سیاسی به عنوان دانشی که به پژوهش نقش نهادها و عوامل تاثیرگذار بر سیاست اهتمام دارد، ناگزیر از تفحص در مورد نقش ادیان، به عنوان موثرترین عامل تاریخی --- اجتماعی در سیاست، تجدید حیات مذهب، معنویت و اخلاق در دنیای سکولاریزه غرب و ظهور نهضتها و جنبشهای مبتنی بر ایدههای مذهبی در سراسر جهان امروزی است.
انقلاب اسلامی ایران، در 22 بهمن 1357 با تاکید بر نقش مذهب، برای تنظیم امور اجتماعی و اداری جامعه به پیروزی رسید. انقلاب ساندنیستها در 1979 م با همیاری و همراهی روحانیون کلیسا که از مخالفین سرسخت رژیم سوموزا بودند، به پیروزی رسید. در ترکیه، حزب عدالت و توسعه در سال 2002 م توانست، با شعار اسلامخواهی در صدر احزاب سیاسی قرار گیرد و از مجموع 550 کرسی پارلمان، 363 کرسی را از آن خود نماید.
این مثالها، اشارهای اجمالی به نقش مذهب در سیاست دارد، که امروزه، مورد توجه جامعهشناسی سیاسی --- مذهبی قرار گرفته است. جامعهشناسی سیاسی مذهب، شاخهای از جامعهشناسی سیاسی است، که هنوز، قالب و چارچوب منظم و علمی خاصی، برای آن در نظر گرفته نشده است. زیرا به نظر عدهای از اندیشمندان سیاسی، دوران طلایی ایدئولوژی و مذهب با داعیه سیاسی و سامانبخشی حکومت براساس مفاهیم دینی بسر آمده است. امروز، بشر غربی به واسطه ده قرن حکومت مذهبی کلیسا و افراطگریهای آن در شرایط عکسالعمل قرار گرفته و نقش مذهب را از حوزه عمومی زندگی به حوزه خصوصی و فردی رانده است. بیشتر حکومتها، روند سکولارشدن را میگذرانند. این روند، از زمان ماکیاول به عنوان بنیانگذار ایدئولوژی قدرت، شروع گردید. ماکیاول، با طرح این سوال اساسی که هدف سیاست چیست؟ خود را با توماس آکوییناس، سنت آگوستین و کلیسا که هدف سیاست را جلب رضایت خداوند میدانند؛ همگام میسازد. اما، در ادعای کلیسا که معیار رضایت خداوند، خود کلیسا و پدران آن میباشد؛ تشکیک نمود. در پاسخ به اینکه چگونه بفهمیم؛ انجام سیاست خاصی توسط حکومت، مورد رضای خداوند است؟ کلیسا گفته بود: «وقتی پدران کلیسا راضی باشند؛ به طور طبیعی رضایت خداوند هم حاصل میگردد.» ماکیاول در رد این ادعا میگوید؛ که چون موضوع سیاست، مردم میباشند و سیاست در هر اجتماعی، بر مردم اعمال میگردد و مردم هم مخلوق خداوند هستند، پس، رضایت مردم (مخلوق) موجب رضایت خالق (خداوند) میگردد. بر این اساس، هدف سیاست، جلب رضایت مردم گردید و بدین طریق، خدامحوری را به انسانمحوری و اومانیسم تبدیل نمود. از آنجا که، در انسان هم، عقل حاکم است، پس، میتوان گفت؛ که معیار امور، عقل میباشد و بدینترتیب، عقلمحوری باب شد. ماکیاول با چنین ادعایی به تدریج کلیسا را از حوزه سیاست دور نمود و حرکت به سمت عرفی شدن و سکولاریزه شدن را در نظم اجتماعی پیشنهاد نمود. این مساله، سرآغاز ظهور حوزههای مختلفی در زندگی انسانها گردید. از آن جمله، حوزه زندگی خصوصی و فردی انسانها که متاثر از دین و مذهب بود، جایگاه خود را به علمزدگی سپرد و به طور طبیعی نقش دین در زندگی اجتماعی رقیقتر شد.
جامعهشناسی سیاسی مذهب، به مفهوم بررسی نقش عوامل مذهبی موثر بر رفتار و زندگی سیاسی و به عبارت کلیتر، بررسی مذهب در سیاست و حکومت میباشد و در واقع، عطف بین مذهب و جامعهشناسی، همان جامعهشناسی سیاسی مذهبی است.بر این اساس، مذاهبی که داعیه سیاسی بیشتری دارند، تاثیرگذاری فزونتری هم بر زندگی اجتماعی و سیاسی افراد خواهند داشت. بنابراین میتوان مذاهب را از دیدگاه داعیه سیاسی، به دو دسته کلی تقسیم نمود: ادیان باز و ادیان بسته.
ادیان باز
منظور از ادیان باز، همان ادیان جهانشمول همانند اسلام و مسیحیت میباشد؛ که با آغوش باز انسانها را به خود جلب مینماید. این ادیان، به نحو بارزی دنیاگرا و جهانشمول میباشند؛ یعنی هم ملاحظات مادی و هم ملاحظات معنوی را قبول دارند. بعضی از مذاهب جهان مادی را ملاحظه مینمایند؛ اما به آنها اصالت نمیدهند و تنها به عنوان وسیلهای برای رسیدن به جهان اخروی تلقی مینمایند. در حالی که، بعضی دیگر برای ملاحظات مادی هم اعتبار قائل هستند، بنابراین، برای تنظیم امور مادی هم طرح و برنامه دارند. از این نوع مذاهب میتوان به اسلام، کاتولیک و آیین کنفوسیون اشاره نمود؛ که هم به معاش و هم به معاد توجه دارند و یکی را فدای دیگری نمیکنند. بر این مبنا است، که کلیسای کاتولیک و مذهب اسلام، داعیه سیاسی دارند و خواهان قدرت برای حکومت کردن میباشند.
ادیانی مانند مسیحیت کاتولیک و اسلام از نوع تئیزم(Theism) میباشند. توماس مور--- نویسنده آرمانگرای انگلیسی --- در کتاب یوتوپیا، مذهب جزیره خیالی و آرمانی خود را از نوع دائیزم(Deism) معرفی میکند. در اصل فرد یا معتقد به مذهب است و یا اینکه به آتئیزم(Atheism) یعنی به افکار خدا پناه میبرد. فردی که به مذهب و خدا معتقد است، یکی از دو مذهب برایش قابل تصور میباشد؛ اگر برای شناسایی خداوند، اعتقاد به وحی داشته باشد؛ وی را طرفدار تئیزم میداند اما، اگر فکر میکند؛ که برای رسیدن به خداوند نیاز به پیامبر وجود ندارد و عقل انسانی میتواند، خداوند را شناسایی نماید؛ این مذهب دائیزم است، که به مساله عقل و عقلگرایی، بیش از اندازه اولویت میبخشد. در حقیقت، مقولهبندی توماس مور، مذهب باز و منشاش معیار اولوهیت میباشد. بعضی از مذاهب، تصور جهان ذاتی دارند و تصور بعضی از آنها از اولوهیت، تصور جهان ذاتی نیست. بلکه تصور علُوی دارند، یعنی خدا را در خارج از جهان هستی جستوجو مینمایند و رابطه خالق و مخلوق ایجاد مینمایند. به عبارت سادهتر، خدا را جدا از کائنات میبینند و کائنات را مخلوق خدا، معرفی میکنند. اما، مذهب تصور جهان ذاتی، خدا را در تمام امور و کائنات، ساری و جاری میبینند. این نوع مذهب، به وحدت وجود قائل است و تصور وجود اولوهیت جدای از کائنات و هستی ممکن نیست. این مذهب، اختصاص به جهان شرق دارد و در هر چیزی خدا را میبیند؛ مانند بودا، برهمن، کنفوسیوس و حتی اگر بتوان فلسفه هگل و پدیدهGiest وی را مذهب نامید.
او هم معتقد است، خدا در جهان نیست، بلکه جهان در خداست. در این نوع مذهب، شخص پیامبر با اهمیت است و الگو میباشد. پیروان چنین مذهبی به وی به عنوان وسیله تنزیل یک پیام آسمانی نمینگرند؛ اما، در مذهب سامی با تصور علوی، اهمیت شخص پیامبر به واسطه پیامش است، اگر چه، ممکن است بعدها پیامبر در ابعاد گوناگون مورد اقتدا و الگوی رفتاری قرار گیرد.
مذهب مسیحیت و اسلام، از نوع علوی میباشند؛ پس جهانپذیرند. یعنی به جهان مادی و مخلوق اصالت میدهند و برای آن طرح و برنامه دارند.
الف) مسیحیت
حضرت مسیح از هنگام تولد تا اعلان دین و جذب حواریون همواره، مورد تعقیب حکام وقت بود. مسیحیت، به عنوان یک جنبش انقلابی در تاریخ ادیان آن زمان، نهضتی علیه یهودیت تلقی میشد؛ که به صورت نیمهپنهان به حرکت خود ادامه میداد و روزبهروز بر طرفدارانش افزوده میشد؛ اما همیشه، در معرض سرکوب قرار داشت. تا آنکه در سال 313 م توسط کنستانتین --- امپراتور روم --- این مذهب پذیرفته شد و به عنوان دین رسمی اعلام گردید و به تدریج، داعیههای سیاسی کلیسا آشکار شد. بعدها، میسحیت در قرون وسطا، از قرن پنجم تا پانزدهم به مذهب و حکومت تبدیل گردید. از سال 347 م به بعد، مرکز ثقل مسیحیت کلیسای روم بود، که توسط سنت پطرس بنیانگذاری شد و آنقدر، موفقیت کلیسا و آبای آن مستحکم شد؛ که در زمان پاپ گریگوارکبیر در قرن هفدهم، مشروعیت بخشیدن به حکومتهای پادشاهی، از وظایف آنها شد. در این زمان تا قرن یازدهم، بین پاپها و امپراتوری روم مقدس که در 493 م توسط فرانکها تاسیس شده بود؛ نوعی وحدت به وجود آمد؛ اما با ایجاد نزاع بین پاپها و حکومتهای پادشاهی و فئودالی، بار دیگر نزاع به نفع کلیسا در قرن دوازدهم و سیزدهم به پایان رسید. کلیسا، حکومتهای پادشاهی و فئودالی را از طرق منابع قانونی و مشروعیتبخشی تایید میکرد و پادشاهان هم خود را دستنشانده پاپ میشمردند و بخشی از مالیات ها را جمعآوری و به مراکز کلیسای کاتولیک ارسال مینمودند.
این وضعیت تا قرن چهاردهم ادامه داشت. در این سده، اندیشمندانی مانند ماکیاول، مارتین لوتر و کالون روی کار میآیند و نهضت علمی رنسانس یا نوزایش را به همراه جنبش اصلاح مذهب --- رفرماسیون --- به ارمغان میآورند. برخی از پادشاهان و از آن جمله لویی پانزدهم در قرن سیزدهم از وضعیت استفاده نموده و بر محوریت روشنفکران و اصلاحطلبان جدید، پاپ را دستگیر و زندانی میکنند و مقر اقامت پاپها از روم به منطقهای به نام آوینیون در جنوب فرانسه منتقل میشود و به تدریج از عظمت کلیسای کاتولیک در اداره مستقیم امور حکومت کاسته میشود. در این زمان، انجیلهای چهارگانه اعتبار پیدا میکند. این انجیلهای چهارگانه عبارتند از: انجیل مَرقُس که برای رومیها نوشته شده بود و براساس اسناد موجود در کتب تاریخ ادیان، چند دهه قبل از غیبت و معراج حضرت عیسی جمعآوری گردیده بود، انجیل متی، انجیل یوحنا که از حواریون است و به نام پیامبر اکرم اشاره نموده است و انجیل لوقا که پزشکی از یاران پولوس بوده است و پولوس، یکی از رسولان بزرگ یهودی بود، که بر اثر مکاشفه، مسیحی شد و نهضت پروتستانتیزم، بیشتر از این انجیل استفاده مینمایند.
به دنبال نهضت رنسانس و رفرماسیون، رشد اندیشههای نو در زمینه حاکمیت دولت ملی، اضمحلال تدریجی نظام فئودالیزم و تفرقه در کلیسا، نهضت پروتستانتیزم به رهبری مارتین لوتر و جان کالون اوج گرفت.
اصول مورد اعتراض پروتستانها به رهبری مارتین لوتر عبارت بودند از: دکترین بخشایش گناهکاران یا(Indulgence) که به وسیله آن پدران کاتولیک، گناهان انسانهای دیگر را میآمرزیدند.
از دیگر اصول مورد اعتراض، دکترین برتری و متمایز مایملک معنوی کلیسای کاتولیک بود، که روحانیون کاتولیک را از جنس دیگری میدانستند. لوتر میگفت: «همه معتقدان به خدا مساوی هستند و هرمومنی، روحانی خویشتن است.»