یک شعر فوق العاده زیبا، طنز و پر معنا از داستان آفرینش و انسان...
خدا میخواس بیاد بشینه
آدم و حوّا رو بیافرینه
وقتی اومد مشغول کارش بشه
خواس یه فرشته دستیارش بشه
تو جرگه ی فرشته ها نگا کرد
از تو اونا یه کار گر جدا کرد
گف: برو ظرفو پُر خاک رُس کن
آب ام بریز یه خورده گل درُس کن
فرشته با کم ال میل پا شد
برای تعظی م یه ذرّه تا شد
با هیکل قشنگ و خوش قواره
فُرغونو ور داش بره خاک بیاره
فرشته هه خاکارو آوُرد نشست
هر چی تونس تو خاک رُس آب بست
همینه که جنس بشر خرابه
دو سوّم کُلّ وجودش آبه
اگه یه جاش سفته هزار جاش شُله
تقصیر اون فرشته ی مُنگُله
خلاصه ، کار گل به آخر رسید
میگن خدا یه ذرّه ام توش دمید
به خاطر همینه یک عالمه
هوا توی کلّه ی این آدمه
نمی دونم خدا چه قصدی داشته
که آدمارو سر کار گذاشته
از سر طعنه گفته باریکالا
جدی نگفته ، شوخی کرده والا
خودش میگه بشر هبوط کرده
با کلّه رو زمین سقوط کرده
میگن مُخِش حسابی ضربه خورده
خوبه که زنده مونده و نمُرده
اما حالا همین خُل و دیوونه
فک میکنه خدای دنیا اونه
بشرمث یه ماهی توی برکه س
فک می کنه دنیا همینه و بس
اون که به برکه ی خودش راضیه
محاله که بفهمه دریا چیه
پاشو برو تو آسمونا یه سر
تلسکوپ ام اگه تونستی ببر