تلاطمی که ترور ناگهانی ناصرالدین شاه به دست میرزا رضا در سال 1313 ه.ق. به وجود آورد و بیتدبیریهایی که تیم دیر به مسند رسیده مظفرالدین شاه در اداره کشور از خود بروز داد، در زمانهای که دیگر زمانه «دور شو، کورشو»، نبود بسیار کسان را از عارف و عامی، با سواد و بیسواد و کم سواد، خودنما و گوشهگیر، نازکنارجی و پوست کلفت، با ظرفیت و بیظرفیت، با مسؤولیت و بیمسؤولیت و غیره و غیره به طرف سیاست هل داد. هرکسی از ظن خود یار عدالت طلبی و آزادی خواهی شد و حالا از قضای روزگار بود یا اقتضای گردانندگان روزگار، دلبر، بیخون دل به کنار آمد و آنهایی که به دنبال عدالتخانه بودند در یک فرصت طلایی، که به وجود آورده شد، فتیله را بالا کشیدند و «عدالتخانه» را تبدیل به مشروطه کردند و خیلی زود به آن رسیدند.
شاید نه مظفرالدین شاه سلطان بن سلطان هنگامی که در پای فرمان مشروطیت صحه میگذاشت و نه محمدعلی میرزای ولیعهد زمانی که پدر را به توشیح فرمان، تشویق و تشجیع میکرد، هیچ یک نمیدانستند چه اختیارات نامحدودی را دارند به دست خودشان سلب میکنند.
مظفرالدین شاه رنجور پس از صدور فرمان مشروطیت چندان نزیست و بهزودی خرقه تهی کرد. محمدعلی میرزای سی و پنج ساله هنگامی که به جای پدر نشست، یک سابقه دوازده ساله ولیعهدی در تبریز داشت و یک پرونده خراب در نزد مردم. دولت در یک طرف ایستاده و مردم در طرف دیگر. و این دو آن قدر به همدیگر دهنکجی کردند که کارشان به یقهگیری و زدوخورد و توپ و توپکشی کشید و فصل جدیدی از مکابره و کلنجار بین طرفین متخاصمین گشوده شد و حضرات، زخمهایی به یکدیگر زدند که پارهای از آنها هیچ گاه التیام نپذیرفت.
تیمی که بعد از ترور ناصرالدین شاه از تبریز به تهران آمد و حکومت را در دست گرفت، یک تیم محلی کارکشته بود که نیم قرن تمام در فضای حساس ولایتعهدی بازی کرده بود، اما قاعده بازی در سطح ملی را نمیدانست و نمیتوانست سیطرهای همچون سیطره ناصرالدین شاه و کارگزارانش ایجاد کند. این تفاوت قدرت را میتوان در ترانهها و اشعاری که از سوی مردم ساخته میشد، به خوبی احساس کرد. مردمی که در ترانههای طنزآمیزشان ناصرالدین شاه را «شاه کج کلاه»(8) مینامیدند، از مظفرالدین شاه بهعنوان «آبجی مظفر» یاد میکردند.
ناصرالدین شاه هنگامی که میخواست از مردم زهرچشم بگیرد سرباز رشید بیگناهی را میکشت که کس و کار مشخص و مدعی و خونخواه معینی نداشت. اما اطرافیان مظفرالدین شاه برای جلوگیری از افزایش قیمت قند، آقا سید هاشم را «که از سادات قندی و از سادات محترم و تجار معتبر تهران، درحدود 67 سال داشت» به چوب و فلک میبستند و «مُشلَق» میکردند که هزار تا دوست و آشنا و طرف حساب و طرفدار داشت؛ و بعد هم هنگامی که در اواسط جلسه چوب زدن، پیشخدمت اعلام میکرد: ناهار حاضر است؛ علاءالدوله حاکم تهران، آقاسیدهاشم مشلق را به ناهار دعوت میکرد و میگفت: «آقا! وقت چوب، باید چوب خورد و وقت ناهار باید ناهار خورد.»
عکسالعمل چنین حرکت نامربوطی بستن بازار و مهاجرت علما به شاهعبدالعظیم و پیامدهای بعدی آن است که باعث میشود ملت و دولت خواه ناخواه یکدیگر را محک بزنند و ملتفت بشوند که هرکدام چند مرده حلاجند. (9)
3- از حرکت بیربط مسیو نوز بلژیکی نیز نباید سرسری گذشت که در بالماسکه با عبا و عمامه و غلیان عکس انداخت و این عکس در تیراژ وسیع منتشر شد و
کار به دست دولت داد. مسیو نوز هم البته از خشم مردم بینصیب نماند.
عینالدوله که یکی از رجال جاسنگین اواخر دوره قاجار به حساب میآید، آدم چندان ناموجهی نبود، حتی دشمنانش بعضی از جنبههای اخلاقی او را ستودهاند، اما عیب عمدهاش این بود که از دماغ فیل افتاده بود و تفرعن و یکدندگیاش، هم خودش را کشته بود، هم دوست را و هم دشمن را، و هم زیردستیها و گماردهها و پرقیچیهایش را که به شهادت وقایع، قرص و محکم پای اعمالشان میایستاد و به شدت از آنها دفاع میکرد. برخوردهای چکشی او با مخالفان، کمکم دست و پایش را توی پوست گردو گذاشت و او را در بن بست انداخت و به سوی خشونت هل داد. برای مقابله با مخالفان تدبیرهایی اندیشید و بهکار بست که بیشتر مناسب حکایت شیرین عبارت حسین کرد و مهتر نسیم عیار بود تا صدراعظم با ابهت و هیمنهای مثل عینالدوله.
«همین که عینالدوله از صلح با آزادیخواهان و منتقدین مأیوس شد... شهر را نظامی کرد. در قراولخانههای شهر سربازهایی گماشت. اجتماعات را قدغن نمود... میگویند به خانه بعضی از افراد آزادی خواهان نصف شب آب میانداختند که آنها از خانه برای بستن آب بیرون بیایند و آنها را بگیرند.» و «در قراولخانهها سرباز زیاد نمود و فشنگ داد و از ساعت 4 به بعد هرکس بیرون میآمد، میگرفتند و هر قراولخانه شیپور قورق میزدند و مخصوصاً کوره راه آب خانهها را باز میکردند که صاحبخانه بیرون بیاید و بگیرند. خیلیها را به این خدعه میگرفتند و به اداره نظمیه میبردند و به غالب خانهها دقالباب میکردند و یا مثل دزد به درب خانه ور میرفتند و کندوکاو میکردند که صاحبخانه بیرون بیاید و بگیرند... تا اینکه کار به گرفتن روز رسید و حاج محمد را گرفتند و این هنگامه برخاست.» (10)
ضربه کاری را به پیکر بیجان دستگاه مظفری، احمدخان قاقازانی یاور فوج قزوین زد. او که حسبالامر، شیخ محمد سلطان المحققین را دستگیر کرده و به قراولخانه باغ پسته بک برده بود، با اعتراض مردم مواجه شد و جو او را گرفت و یک تیر انداخت به سینه سیدعبدالحمید طلبه و او را کشت. کانه فوتبالیستی که در دقیقه 90 به تیم خودی گل بزند و باعث شود که تیم خودی بازی را واگذار کند. عینالدوله افتاد. مشیرالدوله به جایش نشست و صدراعظم شد. مردم هم تقاضای دیوانخانه عدالت را پی کردند و کشمکش از نو آغاز شد.
تحصن در سفارت انگلیس، محصول این دور جدید از کشمکش بین دولت و ملت است. ابتدا «از جماعت بزاز یکی – دو نفر در سفارت عثمانی رفته و مقاصد خود را اظهار نمودند و خواستند استمزاج حاصل نمایند که معاونت و تقویت و همراهی در سؤالات و مطالبات اینها که عمده، مجلس عدالت است اقدام نمایند یا خیر؟ سفیر عثمانی جواب داده بود که از عهده ما خارج است... به سفارت روس هم اظهار کردند، او هم قبول ننموده بود. از اینجا به سفارت انگلیس نزد شازدفر (شارژ دافر) نایب رئیس انگلیس رفته و جهت اجرای مطالب خود پناه خواسته بودند. آن محیل شیطان صفت گفته بود قبول میکنم و پناه میدهم مشروط بر اینکه بدواً سه نفر- چهار نفر بیایید و در آنجا که آمدید مثل این است که قدم در تاج امپراتور انگلستان گذاشته باشید.