نقد جامعه شناختی
در یک تعریف کلی، میتوان گفت: هرگاه یک اثر هنری یا ادبی،
1- با توجه به محیط و شرایط اجتماعی زمان پیدایش آن;
2- باتوجه به محیط و شرایط اجتماعی زمان وقوع حوادثش، مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد، آن را در حیطه نقدجامعهشناختی قرار دادهایم.
در تعدادی از نقد های ادبی و هنری، در گذشته، به این جنبه اثر نیز توجه شده است. اما با پیدایش مکتب مارکسیسم و وقوعانقلابها و کودتاهای مارکسیستی، از اوایل قرن بیستم میلادی، و بویژه در دهه 1930، نقد جامعهشناختی، وارد مرحلهای تازهشد; که شکل تام و تمام آن، همان «نقد مارکسیستی» است.
توجهی که بنیانگذاران مارکسیسم و سران کشورهای کمونیستی و دیگر متفکران و منتقدان مارکسیسم به هنر و ادبیات، بهعنوان «ابزاری در خدمت انقلاب»1 و «نقش ادبیات در انقلابهای پرولتاریایی» معطوف میداشتند، بهتدریج، اصول جدید اینمکتب انتقادی را مطرح و تثبیت ساخت.
در این دیدگاه، که نظریهای مبتنی بر تاریخ است، جوامع بشری در هر دوره از تاریخ، واجد خصوصیاتی ویژهاند. افراد،محصولی روییده از اجتماع و حاصل مجموعه شرایط تاریخی و اجتماعی حاکم بر آناند که آن نیز خود محصول تکامل«ابزار تولید» است. بنابراین، ادبیات و هنر نیز چیزی جز بازتابهای نهضتهای تاریخی و اجتماعی نیستند.
آنچه خصوصیات اصلی اشخاص، و بر همین سیاق، نظرگاه هنرمندان را شکل میدهد، خاستگاه اجتماعی و طبقاتی و صنفیآنان است; که در این میان، نوع شغل (ابزار تولید) نقشی قابل توجه ایفا میکند. بنابراین، چهرمانهای (تیپهای) طبقاتی وصنفی، اهمیتی بسیار دارند.
در این دیدگاه، هنر و ادبیات، ملتزم و متعهد است; و نقشی کاربردی در جامعه دارد. به همین سبب، هرگونه توجه افراطی بهصورت اثر (فرمالیسم) یا گرایش به ارائه نمونههای خاص و استثنایی (فردگرایی)، طرح مثبت مسائل مابعدالطبیعی وغیرمادی، گریز از طرح آرمانهای جامعهگرایانه، و طرح هر آنچه برای تاریخ هدف و منزلگاههای از پیش تعیینشده موردنظر ماکسیسم و نقش اقتصاد (ابزار تولید) را به عنوان زیربنای جوامع و فرهنگهای بشری نادیده یا کماهمیت انگارد و یااحیانا نفی کند، محکوم، مطرود و منحط است.
این مکتب، که بویژه در دهه 1930، در میان گروهی قابل توجه از نویسندگان، منتقدان و اندیشهمندان دنیای غرب، و بعدها، بهپیروی از آنان، در میان شبهروشنفکران جهان سوم، شوری افکنده و طرفداران قابل توجهی یافته بود، پس از وقوع جنگجهانی دوم، آغاز جنگ سرد بین دو بلوک شرق و غرب، و پیدایش موجب مقابله با بحرانهایی که دمکراسی را دربرگرفته بود،از رونق پیشین افتاد. تا آنکه با فروپاشی بلوک شرق و افول فلسفه مارکسیسم در جهان، بهکل، به حاشیه رانده شد. با اینهمه، آن جنبههای عمومی از این مکتب که به نقد و بررسی معقول رابطه متقابل فرد و اجتماع با یکدیگر و تاثیر دوسویه آناندر یکدیگر، نیز تاثیر آثار هنری و ادبی در تحولات اجتماعی و تاریخی و متقابلا اثرگذاری تحولات اجتماعی و تاریخی بر آثارادبی و هنر همراه با سایر عوامل موثر در این آثار و تحولات میپردازد، همچنان میتواند به قوت خود باقی باشد، و نقشیقابل توجه در نقد و تفسیر بسیاری از فرآوردههای هنری و ادبی ایفا کند. بویژه، اینگونه نگرش به آثار هنری و ادبی، دربرابر افراطهای نقد روانشناختی و نقد نو و نقد ساختگرایانه، که با تاکید افراطی بر فردیت انسانها، یا تعمیم استثناها، از
طریق طرح آنها در آثار ادبی و هنری، و گرایش مفرط بر صورت (فرم) اثر، هنر و ادبیات را از قسمت بزرگی از تعهدات ومحتواهای انسانی و اجتماعی خود و آرمانهای بزرگ و فراگیر انسانی تهی، و آن را مثله میکنند، میتواند به عنوان یک عاملموثر در ایجاد تعادل، عمل کند.
به عبارت دیگر، از آنجا که انسان، جدا از جنبههای کاملا شخصی و فردی خود، به هر حال مشترکاتی بسیار و اساسی باهمنوعان، و از آن بیشتر، با همنژادان، هموطنان، همشهریان، همفکران و مردم همزمان خود دارد; نیز از آنجا که موجودیاست اجتماعی، و مدام در حال تاثیرگذاری بر جامعه و تاثیرپذیری از آن است، توجه لازم به بعد تاریخی و اجتماعی او البتهبدون پیش داوریهای قالبی و نادرست نیز از لازمههای یک نقد اصولی و درست است. چه، میدانیم: محور هر اثری هنریو ادبی، کسی جز انسان نیست. همچنان که، آفرینندگان آثار هنری و ادبی نیز، انسانهایی کم و بیش با این خصوصیاتاند.
ضمن آنکه، تلاش در یافتن منشا اجتماعی ادبیات از دیرباز تاکنون نیز، همچنان، میتواند شاخهای از فعالیتهای اینرشته از نقد باشد