عشق و مرگ از مضامین اصلی و مورد علاقهی هدایت هستند و به صورت نوعی برگردان تقریباً در همهی آثار او تکثیر شدهانند. برای آدمهای داستانهای او عشق آمیخته به درد و ملعنت و تباهی است؛ عشق پاسخی است به معنای هستی و مرگ نجات آدمی از رنج این هستی است.
از نظر او میل به عشق و مرگ هیچگاه در فردِ انسانی ترک نمیشود؛ ممکن است میل به عشق، یا زندگی، نباشد اما میل به مرگ همواره در نهاد بشر شعلهور است؛ زیرا میل به مرگ «نتیجه منطقی وجود آدمیزاد است». همین مضمون، کمابیش، در بوف کور نیز وجود دارد. هدایت از منظر راوی، نقاش قلمدان، مینویسد:
عشق چیست؟ برای همهی رجالهها، یک هرزگی، یک ولنگاری. عشق نسبت به او ]زن اثیری[ برای من چیز دیگری بود. من او را از قدیم میشناختم.
اما این عشق در معنای قدیمی، در معنای ازلی (مثالی)، در زمان حال، در زمان حال نقاش قلمدان، دیگر وجود ندارد؛ امکان تحقق آن فراهم نیست. زنِ اثیری، به عنوان مظهر عشق، با کالبد بیجانش نصیب نقاش میشود، و کامگیری از مرده عین مرگ است؛ رابطهای غیر طبیعی است که، دست بالا، میتوان از آن به «عشق نوروتیک» تعبیر کرد. اما نقاش قلمدان و اغلب آدمهای داستانهای هدایت کماکان، در پی همان عشق قدیمی (ازلی) هستند، عشقی که دیگر به سنت غنایی و عرفانی ما شباهت ندارد، و طبیعی است که آدمی را خاکستر نشین کند.
از منظر هدایت، چنان که در پیام کافکا مینویسد، «آدمیزاد، یکه و تنها و بیپشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست». این آدمیزاد، که در همه داستانهای هدایت حضور برجستهای دارد و اغلب «سایه» یا «همزاد» خود او است، «حتی در اندیشه و کردار و رفتارش هم آزاد نیست». اگرچه میخواهد، به نیروی خود، سرنوشتش را تعیین بکند، در اغلب موارد، سرنوشت او با ناکامی و مرگ رقم میخورد.
در داستان کوتاه زبان حال یک الاغ در وقت مرگ نیز، که هدایت دو سال زودتر از مرگ نوشته است، همین مضمون وجود دارد. الاغی زخمی، که نفسهای آخرش را میکشد، «مرگ را مانند پیشآمد گوارایی آرزو» میکند، و دعا میکند که کره الاغ سفید او هر چه زودتر بمیرد تا به سرنوشت مادرش دچار نشود.
در سه قطره خون، راوی که در تیمارستان بستری است، در آرزوی آن است که به او قلم و کاغذ بدهند تا هرچه دلش میخواهد بنویسد اما در سه قطره خون و بوف کور راوی از نوشتن و «گفتن» افکار و احساسات و «زخم»های درون خود پرهیز دارند. در واقع، در اینجا، ما با جنبهای از شخصیت خود هدایت، در مقام نویسنده، مواجه هستیم. او، مانند هر نویسندهای، به عمد یا غیر عمد، از خودش مایه میگذارد.
نه کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در نهاد آنها است. آری سرنوشت هر کسی روی پیشانیش نوشته شده، خودکشی هم با بعضیها زاییده شده.
این عبارت، که دو سال قبل از خودکشی نخستین هدایت در پاریس انداختن خودش در رود «مارن» نوشته شده، از آنچه در وجود او، به صورت پنهان و نا هشیار، جریان دارد پرده برمیدارد.
در داستان آبجی خانم، عنصر مرگ نظرگیر است. اما مرگ عنصر اصلی، محور ساختار، داستان نیست، به آدم اصلی داستان، آبجی خانم، تحمیل میشود. اندیشیدن به مرگ برای آبجی خانم اندیشیدن به رهایی نیست؛ اگر چه ممکن است بتوان مرگ او را نجات از رنج هستی تعبیر کرد. در واقع آبجی خانم از حیث مایه و مضمون (them ) و «آدم پردازی» (characterization) در امتداد داستان داود گوژ پشت، که دو هفته قبل از آبجی خانم نوشته شده است، قرار دارد. (6)
عشق آواز زیبایی است از حنجرهی آدم کریهی که نباید از نزدیک به وی نگریست.(7)
آدمهای داستانهای هدایت از ابراز عشق خود داری و به همان « آواز دور» اکتفا میکنند. عشق بر زندگییشان چون شعاع آفتاب میدرخشد، در آغاز زیبا است، اما آنگاه که قهرمان داسان به آن نزدیک میشود، در پرتو آن به بدبختیهای خود پی میبرد. در عشق شکست میخورد و غم و تنهایی به نومیدی و خودکشی راهبرش میشود. هدایت در بسیاری از داستانهایش روان بیمار انسانهای شکست خورده در عشق میپردازد. در « داود گوژ پشت» نقص عضو باعث شکست میشود. در « لاله» و «آینهی شکسته» عشق میآید و زندگی آرام آدمهای داستان را به هم میزند در آغاز به زندگیشان مفهوم میبخشد، اما عاقبت بر باد میرود و یأس و حرمان بر جا مینهد….
بدین ترتیب، با آنکه شخصیتهای آثار هدایت از زمانها و قشرهای گوناگون جامعه هستند، در بارهی عشق نظر واحدی دارند. یعنی نویسنده به جای باز گویی افکار و امیال گروههای مختلف جامعه نسبت به مسألهای خاص، افکار خودش را بر آنه تحمیل کرده است.0(8)
عشق و زن
هدایت در برخی از داستانهایش بیشتر به مقولهی زن پرداخته، زنی که بیشتر ریزنقش بوده، سبزه با چشمانی درشت و ابروانی مشکی:
لاله دختر بچه 12 ساله گندمگون بود. صورتی بانمک و چشمهای گیرنده داشت. (لاله)
دو چشم درشت سیاه میان صورتی مهتابی لاغری بود،…موهای ژولیدهی سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود. (بوف کور)
شاید بتوان گفت، زن ایدهآل هدایت همان «زن شرقی» است. زنی که از او به عنوان باوفا ترین موجودات روی زمین نام برده میشود، اما هدایت این زن دوست داشتنی را در
روایاتش این گونه نمیدید. او زن داستانهایش را موجودی پیمان شکن،هوس باز و مایهی دردسر میداند.
زمانی که هدایت مجموعه داستان زندهبگور خود را به چاپ رساند مدت زیادی از اولین خودکشی او در رود «مارن» درست در همان دورانی که هدایت با دختری فرانسوی دوستیهایی داشت اما نسبت به این روابط، معمولی و حتی دلزده بود به قول خودش «مشق رقص» میکرد. در زمان دوستی با این دختر فرانسوی بود که داستان «مادلن» را نوشت، «مادلن» شاید تنها داستان هدایت است که تصویری نسبتاً روشن از دختر مورد علاقهاش ترسیم کرده هر چند که آن دختر تا حدی ناراحت و غمگین است:
مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به دست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمایی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سرزندهی او نگاه میکردم. این حالتی که او به خودش گرفته بود به نظرم ساختگی میآمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر میآید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، منت هم از حالت بچهگانه و لاابالی او خوشم مشآمد.
هدایت بعد از دوستی با آن دختر فرانسوی دست به خودکشی میزند و سپس داستان «زندهبگور» را مینویسد. او با ظرافت خاصی این وقایع را به زبان قصه آورده است و رها کردن دختر در داستان «زنده بگور» ممکن است بیارتباط با داستان «مادلن» نباشد. (9)