هدایت در مرگ، رستگاری یا فنا در وجودی گستردهتر از خودِ انسانیاش را جستوجو نمیکند. او عدم مطلق را طلب میکند. ما در اینجا با صوفی یا عارف متجددی روبرو نیستیم که خواهان تمرکز آگاهیِ خود حول تأمل در وجودی لایتناهی باشد، سرو کار ما بلکه با انسان حساس مدرنی است که دلبستهی هیچ گونه آگاهیای نیست و تنها و تنها میخواهد که این جهان را با تمام مسایل و مشکلاتش به حال خود واگذارد.
تلخی و دردناکیای که ما انسانهای معمولی در مرگ مییابیم برای هدایت بیگانه مینماید. این زندگی است که برای او پر از درد و شکنجه و تلخی است. مرگ، در عوض، زیباست و لذت آفرین، و فرا میرسد تا همچون نوشدارویی همهی آلام را تسکین دهد. زیبایی مرگ نه تنها مرتبط به مطلقیت آن است، بلکه از آن نیز سرچشمه میگیرد که دو عامل متناقض هستی و نیستی را با هم ادغام میکند. آنکه مرده است هنوز اثر هستی را بر خود دارد، هم چون زن اثیری در رختخواب، حاضر وجود دارد، اما این وجود بیآگاهی و پیوسته به مطلقِ یک جسمِ بیجان است و نه چیز دیگری.
کوشندگی و بیقراری انسان مدرن باید با مرگ در آمیخت. نباید اجازه داد تا سرنوشت، نیرویی متعلق به سیر حوادث در جهانِ پر از اضطراب کنونی، نیستی را به ارمغان آورد. باید خود پا جلو نهاد و مرگ را آفرید. هدایت تصویرگر و تحسینگر جنایت و خودکشی است. او را با مرگی که در نتیجهی گذر طبیعی عمر به وقوع میپیوندد چندان کاری نیست. قهرمانان او شاید از همهی کارهای جهان وامانده باشند، اما میدانند کا با جوهر هستی، زندگی انسان، چه کار کنند و چگونه بر آن تفوق یابند.
خود کشی بیش از جنایت و در نتیجهی بسیار بیشتر از مرگ طبیعی روح و جوهر عصر مدرن را باز تاب میدهد. خودکشی بازی با زندگی، تقدیر و مرگ محسوب میشود و رهایی انسان از همهی قیودات اجتماعی و طبیعی را همراه دارد. هدایت با بازی با مرگ، خودرا ازهمهی قیودات این جهان آزاد میکند و نشان میدهد (حداقل به خود)آزاد سرنوشت خود را رقم زند. (13)