مقدمه
این روزها تقریباً همه از افسرده بودن حرف می زنند . ولی «افسرده بودن» یعنی چه ؟ آیا یک اصطلاح پزشکی نظیر عفونی شدن است یا به مفهوم عامیانه بی دل و دماغ بودن نزدیکتر است ؟ وقتی می گویید افسردگی منظورتان دقیقاً چیست؟ آیا می توانید افسردگی را به طور روشن با کلماتی که برای دیگران قابل درک باشد توصیف کنید ؟ به احتمال زیاد درخواهید یافت که روشن و واضح بودن در این مورد کاری بس دشوار است زیرا کلمه افسردگی به طرق مختلف به کار برده می شود .
برای بعضی ها افسردگی یک حالت است ، برای بعضی ها یک نوع خاص تجربه . برخی از مردم آن را یک واکنش عاطفی در قبال زندگی می دانند و برخی افسردگی را یک بیماری به شمار می آورند .
به همه آنچه که گفتیم به طور کلی افسردگی می گویند . ولی منظور واقعی ما از این واژه چیست و چه تفاوتهایی میان حالتهایی که گفته شد وجود دارد ؟
تحقیقی که تدوین شده است در این باره است ، تلاشی برای رسوخ به عمق کلمات غیر واضح تجارب روزمره برای کشف واقعیت و ماهیت آنچه که در اعماق نهفته است این کار آسان نیست زیرا باید درباره پاسخهایی که از عمق وجودمان دربرابر جهان اطرافمان بر می خیزد اندیشه کنیم . ما به عنوان انسان ، ماشینهایی با پاسخهای مشخص و قابل پیش بینی در برابر محرکها نیستیم . هر یک از ما روحی نیاز داریم ، بخشی از طبیعت ما که هر یک از ما را به صورت وجودی یگانه در می آورد . در عرصه روح است که افسردگی ، ماهیت و علت آن هرچه که باشد ، عارض می شود و دراین عرصه است که ما اینک به گشت و گداز می پردازیم .
فصل اول - ماهیت افسردگی
افسردگی ، یک حالت
ما همه دوست داریم خود را فردی با خلقیات متعادل ، ثابت و ملایم در همه حالات ، و مسلط بر احوال خویش بنمایانیم چنین خواستی این باور غلط را تقویت می کند که حال هر روز ما ثابت است و ما در تمام احوال در یک موقعیت عاطفی یکنواخت قرار داریم .
احساسات ما تابع یک الگوی ادواری هستند ، گاهی اندکی بالا ، گاهی اندکی پایین ، تغییراتی کوچک لحظه به لحظه ، ساعت به ساعت و روز به روز ، این حالت تابع الگوی سایر عملکردهای جسمانی نظیر درجه حرارت و میزان مواد شیمیایی در خون است .این قابلیت تغییر بر اساس ریتمهای 24 ساعته قرار دارد ، چرخشهای بیست و چهار ساعته فعالیتهایی که شاید با جابه جایی نور و تاریکی هم در ارتباط باشند . همچنین که شب و روز جانشین همدیگر می شوند ، حالت عاطفی ما یعنی مجموع احساسات ما در یک زمان معین نیز ، نیز دگرگون می شود . احساسات ، چه خوب و چه بد، به همراه یکدیگر به ما یک درک کلی از سرخوش بودن یا بیمناک بودن را می دهند .
در محاوره عادی نیز از سرحال بودن یا بی حوصله بودن خود یا دیگران حرف می زنیم . افسردگی زمانی رخ می دهد که خلق ما تنگ است و بی حوصله هستیم . اصطلاحات عامیانه نظیر پکر بودن ، دمغ بودن و سرخورده بودن برای بیان افسردگی به کار می رود . در تعاریف روانپزشکی و روان درمانی از واژه هایی نظیر « ملانکولی » و « آنومی » نیز استفاده می شود . واژه ملانکولی به یک تئوری قدیمی باز می گردد که مطابق آن ، حالات ما بر اساس میزان مشخص مایعاتی در بدنمان معین می گردد .
کلمه افسردگی هنگامی که به یک حالت روحی نسبت داده شود ، تمام معانی عامیانه ای را که گفته شد در خود دارد و نشانگر احساس کسالت روان ، کمبود انرژی ، از دست رفتگی و نا امیدی و بی فایده بودن است و بی علاقگی و بد بینی نیز به همراه آن می آید . صفات ویژه حالت عکس آن شور و هیجان ، شادی ، امید و خوش بینی است . حالت افسردگی اغلب پس از نا امیدی و یا احساس از دست دادن چیزی می آید ولی بسیاری از اوقات هم ظاهراً ناگهان و خود به خود ایجاد می شود . برخی از مردم بیشتر استعداد بروز چنین حالات ناگهانی را دارند و افراد دوره ای نامیده می شوند . گفتیم ظاهراً ناگهانی و خود به خود زیرا تجارب کلینیکی با بیماران نشان داده که تقریبا همیشه یک حالت قبلی برای تغییر حالت وجود دارد ولی شخصی که به آن حالت گرفتار می شود همیشه از وجودش آگاه نیست . هنگامی که این فرد با پزشک صحبت می کند به تدریج نسبت به وقایعی که باعث تغییر حالت او شده اند آگاهی می یابد . بیماران معدودی به شدت آنها را انکار می کنند ولی می توان دریافت که با این کار می کوشند از موقعیت یا رویدادی که برای آنان دردناک یا ناراحت کننده بوده بگریزند .
در مفهومی که گفته شد ما همگی دچار افسردگی می شویم . افسردگی می تواند به تنهایی پدید آید . ولی اغلب به همراه احساس تشویش و اضطراب است . این حالت ، احساس نا خوشایند پیش بینی بروز ناراحتی است .. خود حالت افسردگی در افراد مستعد می تواند ایجاد نگرانی کند . در برخی دیگر افسردگی با پیوستگی با نگرانی به وجود می آید و یا توسط آن آغاز می شود .
افسردگی ، یک تجربه
حالات روحی در اثر انواع تجارب به دست می آیند : تجربه ای که به طریق غیر قابل اجتناب با حالت افسردگی همراه است عبارت است از احساس بی ارزشی و از دست دادن این احساس که دیگران فرد را دوست دارند و قدر او را می دانند . این احساس کمبود ، اغلب افسردگی خوانده می شود .
همانند احساس افسردگی ، تجربه از دست دادن یک چیز با ارزش می تواند احساس سرخوردگی و رنجش را به همراه خود بیاورد . وقتی که افسرده هستیم اغلب میل داریم به گوشه ای بخزیم و در خود فرو رویم و وقتی سرخورده یا رنجیده می شویم می خواهیم به عامل سرخوردگی و رنجش خود حمله کنیم . ترکیبی از افسردگی و نگرانی ، سرخوردگی و رنجش ، حالت روحی بسیار ناراحت کننده ای به نام بی قراری مزمن را به وجود می آورد .این حالت به طور آشکار شخص مبتلا و افراد ناظر را ناراحت می کند و مانند بسیاری از حالات افراطی ، جنبه هایی از این تجربه از نظر اجتماعی مسری هستند .
افسردگی ، یک نگرش به زندگی
مفهوم خلقیات برای توصیف انواع گوناگون افراد و قرار دادن آنها در گروههای متضاد به کار می رود : خون گرم وخونسرد ، باثبات و بی ثبات ، متکی به خود و غیر متکی به خود ، خوش بین و بدبین . آنچه ذکر شد توصیفاتی از یک جنبه پایدار شخصیت است و نه یک پاسخ عاطفی گذرا . می توانیم خلقیات خود را معیار سنجش کلی و عادی خود به زندگی و مواهب آن بدانیم .
مردم را می توان به طور کلی به دو دسته تقسیم کرد : آنهایی که می توانند به نحوی با زندگی کنار بیایند و آنهایی که نمی توانند ، البته مانند تمام تصمیم های دیگر ، این گروه بندی تنها در یک مفهوم بسیار گسترده معنی خواهد داشت . اکثر مردم می توانند با برخی چیزها کنار بیایند و با برخی دیگر نمی توانند ، ولی گروهی هم هستند که به طور کلی بی کفایت محسوب می شوند زیرا برای کسب قدرت ، و حمایت به دیگران متکی اند . برخی از این افراد به طریقی مزمن بد بین هستند . آنها همیشه در زندگی انتظار بدترین را دارند و معمولا هم با آن مقابل می شوند .
رابیند رانات تاگور فیلسوف بزرگ هندی می گوید « هیچ انتظاری نداشته باش ، تا ناامید نشوی » این نگرش یک فرد شکاک یا شاید یک فرد شکاک واقع گرای نسبت به زندگی است . نقطه نظریک شخصیت افسرده چنین است«هیچ فایده ای ندارد که به امید چیزی باشم . همیشه بدترین نصیب من می شود .» شایان ذکر است که میان بدبینی گذرا که بخشی از حالت افسردگی محسوب می شود با نگرش بدبینانه پایدار که جزئی از شخصیت افسرده است تفاوت قایل شویم . بدبینی نوع اول پاسخی به یک محرک و بدبینی نوع دوم نگرشی در قبال زندگی است .
افسردگی ، یک بیماری
حالات ، تجارب و نقطه نظرها می تواند برای همه عادی باشد . ممکن است این حالات ما را شاد نسازد ولی لزوما به معنای آن نیست که ما بیماریم ، آنها تنها نشان می دهند که ما در زمان حالت خاص چگونه ایم . چه حالتی داریم . در حالی که بیماری نشانه ناهماهنگی و تغییر از سلامت به ناخوشی است شخص در یک لحظه خوب و سرحال ، با عملکردهایی رضایتبخش است . ناگهان بیمار می شود ، تبدیل می شود به بیماری که احساس افسردگی می کند ، کارآیی خود را از دست می دهد و در عملکردهای جسمانی و روانی او اختلال به وجود می آید . به قول معروف دیگر خودش نیست . تشخیص اینکه شخص واقعاً چه زمانی بیمار است ، کار آسانی نیست . برخی حالات چنان وخیم و ناتوان کننده هستند که می توانند به بیماری تبدیل شوند . در اینجا لزوماً مساله شدت و وخامت مطرح نیست بلکه آنچه مهم است میزان توانایی فرد برای جذب افسردگی و مقابله با آن می باشد . بیماری نشان می دهد که ماشین بدن به نحوی خراب شده است. مثلاً کامپیوترها یک مکانیسم درونی دارند که و قتی بار اضافی بر آنها تحمیل شود آنها را خاموش می کند و از کار می اندازد ، این یک و سیله حفاظتی برای سیستم است . درباره افسردگی نیز می توان به همین طریق قیاس نمود و آن را یک حالت حفاظتی دانست که به طور موقت فرد را از کار می اندازد تا زمانی که بتواند به طریقی بهتر با اوضاع رویارو شود . اگر مکانیسم داخلی کامپیوتر که ذکر شد ، به موقع کار نکند ، فیوز کامپیوتر می سوزد و تا زمانی که قسمت خراب شده تعویض نشود به کار نخواهد افتاد . بیماری افسردگی بر خلاف حالت افسردگی ، چنین است . ماشین خراب شده و برای به کار افتادن مجدد نیاز به کمک دارد .
کلمه افسردگی می تواند به طریقی فریب دهنده ساده باشد . وقتی که با هم حرف می زنیم باید مشخص کنیم که منظورمان از افسردگی چیست ، زیرا ممکن است منظور یکی حالت افسردگی باشد و دیگری از بیماری افسردگی حرف بزند و و قتی یکی تجربه افسردگی در ذهن دارد ، ممکن است نظرش به عنوان یک نقطه نظر یا نگرش در قبال زندگی باشد.
فصل دوم - آیا افسردگی می تواند طبیعی باشد ؟
اگر بپذیریم که افسردگی یک تجربه مشترک انسانی است ، این سوال مطرح می شود که آیا این تجربه طبیعی است یا خیر ؟ پاسخ به این سوال پیامدهای مهم عملی دارد . اگر افسردگی را غیر طبیعی بدانیم ، بدان معنی خواهد بود که پس باید کاری در این باب کرد . این که آیا می شود کاری کرد یا نه باز سوال دیگری است ولی حالات غیر طبیعی از این قبیل حالاتی نامطلوب به وجود می آورند . اگر افسردگی عادی تلقی شود ممکن است اثر آتی درمان یا شفادهنده داشته باشد که در این مورد نه تنها چیز غیر طبیعی در درمان وجود ندارد بلکه دخالت دیگران بر مقابله شدید با افسردگی توسط دارو یا سایر درمانهای جسمانی ، فرد را از تجربه ای گرانبها محروم سازد . در این بحثها فرض را بر این می گذاریم که همه افسردگی ها لزوماً غیر طبیعی نیستند . این فرض بر اساس مفهوم طبیعی بودن استوار است که باید قبل از صحبت بیشتر درباره آن توضیحی بدهیم . کلمه طبیعی در شکل معمول آن چهار معنا دارد :
1- چیزی که از دیدگاه آماری عادی است و اکثراً روی می دهد .
2- چیزی که در شرایط خاصی عادی و مرسوم است .
3- چیزی که در شرایط خاص مناسب تلقی می شود .
4- چیزی که برای گروه مطلوب و خوشایند است .
این بدان معنا است که ما معنای نرمال بودن را تنها در مورد گروه ، یعنی اجتماعی که اطراف ما است و ما بخشی از آن هستیم درک می کنیم . طبیعی بودن ، قضاوت رفتار و تجارب یک فرد در مقایسه با گروهی است که او به آن تعلق دارد . اینک هر یک از مفاهیم نرمال بودن را درباره افسردگی بررسی می کنیم .
عادی از دیدگاه آماری
«اکثراً افراد به طور عادی پس از ناامیدی دچار افسردگی می شوند ». این نظریه بر اساس مشاهده استوار است . اکثر مردم در وضع خاص به همین ترتیب رفتار می کنند و این جنبه از میانگین رفتار است . هر قدر رفتار شخص به میانگین یا هنجارهای گروه نزدیکتر باشد ، در این مفهوم رفتار او طبیعی تر تلقی می شود .
عادی و مرسوم
«برای افراد افسرده طبیعی است که بخواهند به حال خود رها شوند ». این اظهار نظری است درباره اظهارات و درباره آنچه که قابل پذیرش است و نشانگر رضایت همه افراد این گروه در پذیرش این اصل به عنوان یک عادت مرسوم است . این گفته تنها بر اساس مشاهده نیست بلکه متضمن یک حکم ارزشی درباره مردم نیز هست .
مناسب و مقتضی
« فکر می کنم کاملاً حق داشت که وقتی شغلش را از دست داد دچار افسردگی شود . افسردگی او طبیعی بود ». این یک قضاوت ارزشها در برابر رفتار یک فرد است . او واکنشی عادی و مرسوم از خود نشان می دهد و بعلاوه احساس می شود که رفتار او مناسب با شرایط اطراف اوست .
مطلوب و خوشایند
« فکر نمی کنم طبیعی باشد که او تمام مدت افسرده باشد ». اینجا این نکته مطرح است که رفتاری نه تنها مناسب ، بلکه
ناخوشایند است . با این همه به خاطر داشته باشید که ممکن است رفتاری در حین مقتضی بودن ، ناخوشایند باشد . این گفته نیز نشانه آن است که باید کاری انجام شود زیرا رفتار از نظر گروه ناخوشایند تلقی می شود .
بررسی مفاهیم طبیعی بودن ، شامل مفاهیم گریز و کج روی نیز هست . گریز معیاری برای فاصله گرفتن از گروه است . هر چه رفتار بیشتر انحرافی تلقی شود ، از حد نرمال و میانگین آن گروه بیشتر فاصله می گیرد . طبیعی بودن غالباً یک قضاوت ایستا است ، یا پدیده ای طبیعی است یا نه ، در حالی که انحراف و کج روی یک قضاوت پویا است . میزان کج روی گاهاً تغییر می کند . ولی حتی نرمال بودن یک امر نسبی است و ضابطه های آن در هر فرهنگی تغییر می کند و تحول می یابد ولی در همین الگوی متغیر نیز یک رفتار خاص را می توان به خاطر دور بودن آن از نرم های رایج تشخیص داد .
آیا کجروی مترادف با غیر طبیعی بودن یا بیمار بودن است ؟ هر چه رفتار بیشتر انحرافی باشد ، غیر طبیعی تلقی می شود ولی غیر طبیعی بودن لزوماً به معنای بیمار بودن نیست . بیمار بودن دارای معیاری اجتماعی است و هنگامی که غیر طبیعی بودن از مرزهای متعارف فراتر رفت به آن بیماری اطلاق می شود . مثلاً زیر 21/1 یا بالای 99/1 قد داشتن غیر طبیعی است و ممکن است نشانه ای از یک بیماری نهفته باشد . ولی حتی در چنین صورتی ممکن است فرد احساس بیماری نکند.
بیماری
در اینجا بیماری به مفهوم ناراحتی می آید . اگر به آنچه بیماری اطلاق می کنیم خواه جسمانی و یا روانی ، نظری بیندازیم ، معمولاً یک اختلال در عملکردهای جسمانی یا روانی فرد پیدا می کنیم ، فرد دیگر مانند همیشه کارآیی ندارد ، کنش معیوب نیز ایجاد می شود چه در خود فرد که احساس آشفتگی و اضطراب می کندو چه در اطرافیان که به نحوی فرد بیمار در آنها ایجاد پریشانی می کند . بیماری همچنین به معنای عدم تداوم در سلامت نیز هست . فرد سابقاً سالم بود ، حالا بیمار است . این به ظاهر ساده می نماید ولی اگر بکوشیم سلامتی را تعریف کنیم ، با اشکال زیاد مواجه خواهیم شد . سلامت نیز مانند طبیعی بودن یک قضاوت ارزشی است . بیماری به راستی از چه چیز تشکیل شده است ؟ دو جز اصلی بیماری را می سازد : نتیجه مستقیم اختلال که می توانیم آن را فشار بخوانیم و مکانیسم های دفاعی بدن که برای به حداقل رساندن اثرات این فشار وارد عمل می شوند . در اینجا تب مثال خوبی است . به دنبال بروز عفونت در قسمتی از بدن التهاب ایجاد می شود . این التهاب نشانه هایی از فشار را باعث می شود که تب نشانگر آن است ولی تب نیز به نوبه خود مکانیسم های دفاعی بدن نظیر افزایش گلبولهای سفید و پادتنهایی که با عفونت مبارزه می کنند بسیج می کند . بنابراین بیماری تب ، هم شامل فشار و هم شامل پاسخ به آن است .
درباره افسردگی نیز درست به همین طریق می توان اندیشید . نشانه های بالفعل و علامات بیماری افسردگی می تواند هم نتیجه فشار بر فرد باشد و هم مکانیسم های دفاعی روانی فرد که در مقابل این فشار بسیج شده است تا سازگاری ایجاد کند. چندین واژه که در موارد این بیماری به کار می رود نیازمند تعریف است . نشانه های بیماری آنهایی هستند که بیمار ، تجربه می کند ، علامت بیماری آن است که دیگران در بیمار می بینند . نشانه ها ذهنی اند و علامات عینی ، و چنانچه توأم باشند سیندروم نامیده می شوند . هنگامی که سیندروم بارها و بارها روی دهد ، علل آن قابل تشخیص باشد ، بتوان علت مرضی آن را از سایر سیندروم ها به طور جداگانه تعیین کرد و معالجه و پیش آگهی ویژه ای داشته باشد ، آن گاه به آن « بیماری » اطلاق می شود . هنگامی که علامات و نشانه ها حضور دارند ولی علت اساسی آن معین و ثابت نشده است و شخص پریشان و آشفته است ، معمولاً از واژه « اختلال » استفاده می شود .
بنابراین می توانیم با به خاطر داشتن این نکته که درون و واژه افسردگی ، حالت ، تجربه نگرش در مقابل زندگی و بیماری نهفته است ، ارزیابی خود را از یک افسردگی مشخص در یک فرد مشخص خلاصه کنیم . دیاگرامی که در این باره ذیلاً می آید نشان می دهد که آنچه در ابتدا یک پاسخ نرمال محسوب می شود در وضع خاصی می تواند تبدیل به یک پاسخ غیر طبیعی شود و در نهایت به اختلال افسردگی یا بیماری افسردگی منتهی گردد . در این صورت منظور از افسردگی طبیعی در مفهوم توانایی بالقوه شفا یافتن چیست ؟ افسردگی به عنوان یک تجربه می تواند دارای جنبه حفاظت کننده ای نیز باشد . این حالت می تواند به چهار طریق روی دهد : افسردگی می تواند قابلیت پاسخگویی را کاهش دهد به طوری که فرد مبتلا به پریشانی و فشار اطراف خود پاسخی بیش از حد تند و شدید نمی دهد . با افزایش فشار که افسردگی به دنبال آن می آید مانند یک لایه حفاظ دورو عمل می کند .