بسیاری از جامعه شناسان و پژوهشگران تاریخ اجتماعی که به بررسی سیر تکامل و ویژگیهای نظام سرمایه داری پرداخته اند ، بر این خصلت جوامع سرمایه داری تاکید ورزیده اند : جامعه ی سرمایه داری با تسلط فرهنگی و به کمک ابزارهای خاص ِدر بند کشنده ی تفکر انسانی ، خود را باز تولید می کند . یکی از مهمترین ابزارهای بازتولید نظام اجتماعی سرمایه داری ، نمادهای زبانی و مفاهیم و بار ارزشی پنهان شده در پشت واژه ها هستند ، به عبارت دیگر بخشی از واژه های زبانی با بار ارزشی خاص سرمایه دارانه اش به شکل بسته های فرهنگی از آغازدوره ی احتماعی شدن ، با انسان همراه و ذهن اورا تحت تاثیر قرار می دهد . به این ترتیب هر انسانی که بخواهد درون جامعه ی سرمایه داری از ساختها و انقیاد به آنها سرباز زند و با دیدی منتقدانه به آن نِگر کند ،ناگزیر است که در آغاز، خود را از بار معنایی خاص واژه ها برهاند و فرهنگی نو بنا کند یا با توصیف و تفهیم مفاهیم ، نمادهای زبانی را جانی تازه بخشد . بسیاری از اصطلاحاتی که امروز به کار برده می شود نیزتنها در قالب یک نظام و سیستم سرمایه داری معنا می پذیرد . این واژه ها که به تدریج و گام به گام وارد زبان می شوند به زودی در اثر تکرار و پشتیبانی ِدیگر نهادهای سرمایه داری ، جایگزین واژه های اصیلتر ومعنا دارتر می گردند . به عنوان مثال چندی است که واژه ی تولید علم بسیار بکار برده می شود . تولید علم دقیقا" منطبق برمفهوم کالا انگاری یا شی شدگی است که در نظریه های مارکس ، گرامشی ، لوکاچ ، بودریار و دیگران در باره ی آن سخن گفته شده است . همه چیز به عنوان کالا ؛ کالایی که بتواند سرمایه قرار گرفته و در جریان معاملات و در سیستم بازار قرار گیرد ، در نظر گرفته می شود . خارج از سیستم سرمایه داری نگاه به علم به عنوان کالا ، سرمایه یا چیزی که اساسا" در مسیر تولید یا در جریان و جرخه ی بازار قرار بگیرد ، مضحک و خنده دار است . تعمیم چنین کاربردی از کلمات کار را به جایی خواهد رساند که به جای زایمان ازعبارت تولید بچه وبه جای عشق تولید عاشق به کار برده شود . مارکس زمانی در باره نظریه پردازان پوزیتیویست گفته بود آنها فکر می کنند که نسبت اندیشه به مغز مانند ادرار است به کلیه .آیا علم مانند کالای تولید شده در یک کارخانه است که ورود مواد اولیه به آن و عمل ماشینها روی آن نهایتا" همیشه به یک محصول خاص منجر می شود .در این صورت آیا الزاما" و همواره نتیجه ی ورود فاکتهای خاص به مغز ( یا ذهن ) به عنوان مواد اولیه و عمل ( لابد ) ماشین مغز همواره به تولید علم منجرمی شود؟ در این صورت لابد تفاوت دانشمند و فرد غادی به مثابه ی تنها فرق میان دو ماشین بدتر یا بهتر است و لاغیر!!؟ آیا هدف عالم از حصول علم تنها قراردادن آن در چرخه ی معاملات بازار و کسب نفع مادی است یا آنکه سعی د ر کسب علم ، نتیجه ی نیاز درونی عالم به دستیابی به آگاهی و پاسخگویی به سوالات و پرسشهای ذهن در برخورد با واقعیتها ی جهان هستی است ؟ بررسی تاریخ علم به خوبی موید این نظر است که همواره دانشمندانی در گره گشایی از رمز و ابهامات علمی موفق تر بوده اند که تنها براساس هدف رسیدن به آگاهی به پژوهش پرداخته اند و نه آنها که به دنبال کسب مقام یا درآمد و مال اندوزی بوده اند . ( در جامعه ی سرمایه داری که کسب علم و تحقیق و پژوهش تنها یک شغل محسوب می شود و وسیله ای است در جهت اهداف مالی ، برای کسب درامد و ارتقاءمقام و ترفیع درجه ی شغلی ، در بسیاری از موارد هنگامی که صرف تحقیق ، درآمد بیشتری از درامد حاصل از بدست آوردن پاسخ و پایان تحقیقات داشته است معماهای علمی در برزخ مانده و کمتر تلاشی به نتیجه می رسد - نگاه کنید به مقاله ی نگارنده در شماره ی 20 همین هفته نامه وتحت عنوان ایدز و پویایی اقتصاد سرمایه داری )علم کالا نیست ، مگر آنکه در قالبهای خاص فرهنگ سرمایه داری قرار گیرد .
اما این مقدمه گفته شد تا در باره ی تفاوت دو واژه ی شغل و کار و اشتغال زایی و کارآفرینی عمیق تر اندیشه شود . در نخستین کلام ، باید گفت کار یک کنش است ؛ کنشی آگاهانه ونتیجه ی خودآگاهی . در مقابل شغل یک رفتار است ، رفتاری نشانه ی گردن نهادن بر ساختها و زنجیرهای ناپیدای جامعه ی سرمایه داری .
انسان در کار، انسانی است که عملی که انجام می دهد سه ویژگی مهم دارد : فاعلیت ، مالکیت و خلاقیت یا شوق ابتکار. به عبارت دیگرنخست خود آگاهی بر خود و ظرفیتها و توان خود در کار. اینکه چه می کند و چه می تواند بکند . اینکه آنچه ماحصل تلاش اوست جدای از او و متعلق به اوست و می تواند به هر نحوی که می خواهد و می تواند در تغییر تکامل یا نابودی ماحصل کار خود احاطه داشته باشد و نه اینکه درگیراز خود بیگانگی ، آنچه خود او ساخته بر او احاطه یابد . دوم آگاهی برآنچه انجام می دهد و حاصل کار اوست . ( و نه بیگانگی از کار خود و حاصل آن ) و این تنها زمانی حادث می شود که انسان مالک ماحصل کار خود باشد و بتواند به تمامی آن را در اختیار خود بگیرد وسوم استفاده از ظرفیتهای اندیشه برای خلاقیت در آنچه در عمل بروز می دهد . آنچه حاصل این سه مفهوم است و تنها در کار؛ مقوله ای که هرگز در نظام سرمایه داری قابل معنا کردن نیست و انسان شاغل هرگز به آن دست نمی یابد ، مفهوم می یابد، مقوله ای است که از مهمترین ویژگیهای انسان سالم است : عشق . تنها در کار، کاری که واجد سه خصلت ذکر شده می باشد ، ظرفیت و توان عشق وعاشق شدن درفرد به وجود می آید ؛ عشق به انسان و عشق به کنش انسانی ، عشق به آگاهی و شناخت هستی بر مبنای تجربه یا پرکسیس اجتماعی که در کار خلاق ، کاری که متعلق به انسان و نتیجه به فعل در آمدن نیروهای بالقوه ی انسان است وانسان در حاصل آن قدرت دخل و تصرف دارد ، به وجود می آید . مهمتر از همه آنکه انسان فاعل یا انسان در کار، بر تمامی این مقولات آگاهی دارد و اجازه ی تسلط کالای ماحصل کار خود را بر خود نمی دهد . یعنی بر تواناییهای خود به عنوان یک انسان آگاهی دارد ( و این مفهوم خودآگاهی است ) . اما شغل به معنای کار بیگانه با انسان است . کار به مثابه ی یک کالا که تنها با هدف دستیابی به پول ( این نماد ویژه و هدف غایی در سرمایه داری ) انجام می شود . شغل با هدف دستیابی به پول برای پاسخگویی به نیاز به مصرف ( که خود یکی دیگر از نهادهای بازتولید سرمایه داری است ) مصرفی که تابع فرهنگ خاص سرمایه داری است برمبنای آگاهی کاذب از نیازها براساس تبلیغات نظام سرمایه داری شکل می گیرد و نه نیازهای واقعی انسانی .
شغل ، مقررات ویژه و آداب و فرهنگ خاص خود را بر انسان شاغل تحمیل می کند . شاغل را نه اختیاری در شغل هست و نه حتی اجازه ای در دخل و تصرف بر ماحصل آن . پس نه از فاعلیت خبری است و نه از مالکیت. نتیجه ی منطقی چنین وضعیتی بیگانگی تدریجی است از شغل ِ جایگزین ِکارِ خلاق و حاصل آن . ( و شاید نارضایتی وگاهی نفرت ازشغل وماحصل آن. نمونه ی آن مانند آنچه ژزوئیتها در تخریب کالاهای ساخته ی خود می کردند ) وچون تجربه ای در تغییر الگوی ِعمل ِ قابل انجام و مجاز و نیز در ماحصل شغل برای شاغل متصور نیست ،آگاهی از خود و تواناییها و ظرفیتهای خود نیز پدید نمی آید . بنابراین با گذشت زمان از خود بیگانگی نیز حاصل می شود . نتیجه آنکه کار مفهومی است موجدِ خلاقیت ، که با داشتن ویژگیهای فاعلیت و مالکیت برای انسان ِدر کار، برای او آگاهی و از خود آگاهی به ارمغان می آورد و در نهایت نیز انسان ِ در کار، با رسیدن به آگاهی به ماهیت انسان و خود آگاهی ، می تواند به مفهوم عشق نیز آگاهی یافته ، ظرفیت عاشق شدن را به عنوان یک کنش دارا شود . اما شغل یعنی قلبِ مفهوم کار یا بدل آن در جوامع سرمایه داری ، موجدِ انسانهایی است بیگانه از جهان هستی وضمائم و انتزاعات آن و در نهایت از خود بیگانه و ناتوان و فاقد ظرفیتِ انجام کنش آگاهانه که به ناچار مجبور است به رفتارها و نقش اجتماعی که نظام حاکم در جامعه ی سرمایه داری برای او ساخته و پرداخته است، گردن نهاده و به زندگی تحت انقیاد ساختها و نهادهای سرمایه داری رضایت دهد