داستان آن جوان که زنی را دوست داشت
یکی از داستانهای مثنوی معنوی در مورد جوانی است که زنی را دوست می دارد ولی هر چه می کند به او نمی رسد؛ اگر قاصدی می فرستد خود قاصد خائن از آب در می آید و یا اگر نامه ای می نویسد صاحب نامه هم هم. خلاصه هر چه می کند به در بسته می خورد و ...
گاه گفتی کین بلای بی دواست
گاه گفتی نی حیات جان ماست
گاه هستی زو برآوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
اینها می گذرند و جوان بی خیال و فارغ از این ماجرا می شود اما گویی حوادث روزگار طور دیگر می چرخند...
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون زچاهی می کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
جوان روزی از ترس گزمه (میرشب) به باغی پناهنده می شود و باغ، باغ همان زیباروی رویایی ذهن او بود و ...
البته مولوی در خلال روایت این داستان پندها و اندرزهای فراوان می دهد که اینجا به آن نمی پردازم اما چیزی که در کل فضای داستان و دیگر حکایات او مشهود است نوع دید او نسبت به استجابت دعا و تقاضای انسانی از خداوند و برآورده شدن آنهاست که شاید آمیزه ای از عرفان ما باشد. حرفش این است که " تلاشت بی نتیجه نخواهد ماند و ناگهانی از روزنه ای برآورده خواهد شد"
این آموزه از سه عنصر 1- تلاش 2- عدم دلبستگی به نتیجه آنی 3- صبر و انتظار تشکیل شده است که در حقیقت دو مورد آخر شاید کمی متناقض به نظر برسد اما تا آنجایی که متوجه شده ام همین پارادوکس بزرگ نقش عمده را در عرفان ما دارد. انسان در اینجا یا هیچ نیست یا همه چیز است. از همه چیز بگذر تا به همه چیز برسی. البته موضوع خیلی پیچیده تر از آن است که بشود در اینجا از آن نوشت.
چیزی که بیشترین علاقه مرا جذب کرده است آن قسمت سوم است که چراغ امید را روشن نگه می دارد و به انسان نیرو می دهد که تا آخر راه برود بی آنکه بداند می رسد یا نه ! نشستن بر در به امید برجوشیدن وفا کندن چاه تا رسیدن به آب پاک و از همه مهمتر برآوردن شدن آن خواسته از جایی که هیچ انگاره ای از آن نداریم. به صورت دفعی، آنی، لحظه ای پیش می آید که خصوصیت امور وحیانی است. می دانم که این مطلق گرایی همچون سم مهلکی در بین زمین و زمینیان (امور اجتماعی) است اما به صورت فردی سازنده و بس محرک برای نیل به اهداف شخصی است.
یکی از داستانهای مثنوی از این قرار است که آهویی را در طویله خران می اندازند و از غذای خران به او می خورانند. آن آهو در شرح حال خود می گوید که رنج او بیش از آن که از طویله و غذای خران باشد از مصاحبت با خران است و می گوید که روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم. در عالم دردی بزرگ تر از این نیست که نتوانی روح هم جنس خود را بیابی مجبور به مصاحبت با کسانی شوی که مجبوری تحمل شان کنی.
داستان در مورد نیایشگری بود که در تاریکی شب ، در حال دعا بود و با سوز و گداز ، الله الله می گفت .
او لبهایش با لفظ الله شیزین می شد و حال و هوای خوبی داشت و غرق در سوز و گداز و عشق بود.
چه گریه ها می کردو حق حق ها میزد . ولی حال خوبی داشت .
این حال روحانی برای شیطان سخت آمد و نزد دعا کننده آمد و چنین القا کردو گفت : تو چقدر پررویی ، چقدر جان سختی ، تو که میدانی خداوند در برابر دعاهای تو و اصرار های تو در دعا ، جوابی نمی دهد و لبیکی نمی گوید . پس چرا لجاجت می کنی ؟!
دیگه بس کن و رها کن و پی کار خودت برو .
از این نهیب شیطان ، دلش شکست و افسرده شد و دعا را رها کرد . خواب بر او مسلط شد و در عالم خواب حضرت خضر (ع ) را در باغ سبز و خرمی دید .
حضرت خضر ( ع ) به او گفت : چه شده ؟ چرا الله نمی گویی ؟
مگر از دعا و راز و نیاز خداوند ، پشیمان شده ای ؟
دعا کننده در پاسخ حضرت خضر (ع) گفت : هر چه الله الله می گویم جواب لبیک نمی شنوم ، می ترسم که مرا از این خانه رانده باشند .
حضرت خضر ( ع ) به او گفت : ای نیایشگر بینوا ! خداوند به من فرمود که به تو بگویم .: مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی ؟
همین که الله الله می گویی ، معنایش این است که جذبه خدایی تو را به سوی خود می خواند و از جانب معشوق ، کششی نسبت به تو وجود دارد .
همین موضوع ، لبیک و جواب خدا به تواست .
استقامت کن و هوشیار باش و در راه دین ، محکم گام بردار و گوش قلبت را به صداهای این و آن نفروش و بدان که همان سوز و گداز تو در درگاه خدا ، دلیل راه یابی و پذیرش تو به آن درگاه است .
زن و قاضی
مولانا طنزش را در سه سطح ارائه میکند. یک سطح همان است که در داستانها معمول است. طنز در خود قصه است و تناقضهایی که در خود قصه وجود دارد خندهدار است. مثل داستان ارتباط قاضی با یک زن. در این داستان قاضی با یک زن ارتباط دارد ولی این ارتباط نقشه زن و شوهرش است برای اینکه قاضی را بدوشند. زن قاضی را به خانه میآورد و خلوت میکنند. در همین زمان مطابق نقشه زن و شوهر، شوهر در میزند و به خانه میآید. زن قاضی را در صندوق پنهان میکند و در صندوق را قفل میکند. شوهر داخل خانه میشود و زن شروع به گله و شکایت میکند که این چه وضع زندگی است. زن شکایت میکند که چرا در زندگی پول نداریم و وضع ما اینطور است. زن به شوهر میگوید تو هر چه داری در صندوق پنهان کردهای، از اول زندگی هم در صندوق را باز نکردهای که من ببینم و در آن صندوق میراث پدرت وجود دارد. همه اینها بر اساس نقش زن و مرد پیش میرود. مرد میگوید در آن صندوق چیزی نیست و فقط یادگاریهایی از پدرم هست که ارزش مادی ندارند. زن اصرار میکند که مرد در صندوق را باز کند و مرد در نهایت میگوید حالا که تو با من لج کردهای من این صندوق را میبرم در میدان شهر آتش میزنم که تو بفهمی در آن چیزی نبوده است و مردم هم قضاوت کنند و شاهد باشند در صندوق چیزی نبوده است. مرد یک بابر را خبر میکند تا صندوق را به میدان شهر ببرد. در راه قاضی به باربر میگوید که من قاضی هستم تو یک نفر را بفرست که داروغه بیاید و من را نجاب دهد. داروغه میآید و به مرد میگوید من صندوقت را میخرم. مرد میگوید من نمیفروشم، این صندوق آبروی من است، چیز خاصی هم در آن نیست و فقط میراث پدرم است ولی میخواهم از دست زنم آنرا آتش بزنم. خلاصه مرد قیمت بالایی پیشنهاد میکند و داروغه میگوید این قیمت بالاست. مرد هم میگوید خرید جنس شرعا بدون رویت آن باطل است، پس بگذار من در صندوق را باز کنم و ببین جسن اینقدر میارزد یا نه. در نهایت داروغه قبول میکند صندوق را به قیمت بالایی بخرد به شرط اینکه مرد در صندوق را باز نکند. مولانا بیت قشنگی در این مورد دارد:
ای خدا بگمار قومی روحمند
که ز صندوق بدنمان واخرند
مولانا میگوید شفاعت به این معنی است که کسی حاضر شود همینطوری در بسته ما را شفاعت کند. اگر درش را باز کنی گندش را درمیآید. این حکایت طنزی دارد که در سطح معلوم است. یعنی وضعیتهای ایجاد شده در قصه خندهدار است. خیلی از این قصهها از قبل هم بوده است. مثلا بعضی از قصههای کلیله را مولانا دوباره روایت کرده است.
سطح دوم طنز مولانا پیوستگیهاست. یعنی پیوندی که مولانابا آنچیزی که ما مقدس میدانیم و جز شرع میدانیم ایجاد میکند . مثل پیوندی که برای بایزید ایجاد میکند.
سطح سوم پنهانتر است. آن سطح در برابری نشانه هایی است که میدهد. یعنی بعد از اینکه آدم برمیگردد و نشانه را میخواند خندهاش میگیرد. آنجاست که متوجه میشوی تمام چیزهایی که برای ما در پس پرده است برای مولانا دستمایه خنده بوده است. این سطح پنهان بوده است و من ندیدیم کسی در مورد ان حرف بزند.
کلیمی، مسیحی و مسلمان
مثلا در حکایت مربوط به یک کلیمی، یک مسیحی و یک مسلمان این طنز وجود دارد. این سه نفر در کاروانسرایی مسافر هستند. برای آنهاحلوایی میآورند. تصمیم میگیرند که خوردن حلوا را بگذارند برای صبح فردا و هر کس خواب بهتری دیده بود حلوا را بخورد.