تحقیق مقاله نمایش نامه

تعداد صفحات: 9 فرمت فایل: مشخص نشده کد فایل: 24767
سال: مشخص نشده مقطع: مشخص نشده دسته بندی: هنر
قیمت قدیم:۷,۰۰۰ تومان
قیمت: ۵,۰۰۰ تومان
دانلود مقاله
کلمات کلیدی: N/A
  • خلاصه
  • فهرست و منابع
  • خلاصه تحقیق مقاله نمایش نامه

    صحنه یک زمین خاکی است که زنی با برانکارد شوهر مجروحش را حمل می کند.

    سیمین : تشنه است که نیست ؟ (در حال کشیدن برانکار نفس زنان)

    احمد : تو باید تشنه تر باشی

    سیمین : نگران من نباش. اگه تشنه اته بگو وایستیم

    احمد : تو خسته نباشی. من تشنه ام نیست، آب کم داریم. هرچقدر ذخیره کنیم به نفعمونه

    سیمین : فکر می کنی چقدر مونده برسیم ؟

    احمد : وقتی وقصد معلوم نباشه چه فرقی می کنه. زمان که معنی نداره.

    سیمین : اون دنیاست که زمان توش معنی نداره. اینجا هر قدمی که بر می داری. هر ثانیه اش اهمیت داره. نمی تونی امیدوار باشی قدم بعد رو که برمی داری زبونم لال، بازم نفس بکشی.

    احمد : اگه اینجا تو همین برهوت حتی امیدتو از پاهاتام بگیری فقط به خدا توکل کنی. حتماً نجات پیدا می منیم.

    سیمین : من نمی خوام حرف از ناامیدی بزنم ولی احساس می کنم گیر افتادیم همش می ترسم عراقیا سر برسند.

    احمد : تا منو داری غمت  نباشه (هر دو می خندند) اینا رو ول کن بگو ببینم حالا که کسی نیست خودمونیم. تا حالا تو زندگیمون چند بار بهم دروغ گفتی ؟ راستشو بگوآ (مرد ریز می خندند و زن کاملاً جدی گرفته است).

    سیمین : احمد ... من ؟ من به تو دروغ گفته باشم ؟

    احمد : (خنده اش را پنهان می کند) اعتراف کن، ممکنه همین الان یه خمپاره صاف بخوره زرو سرمون. اون وقت تو اون دنیا یقه اتو می گیرم و می گم (با صدایی بم) چرا به من نگفته بودی هر روز غذا رو می سوزوندی و مادرت برامون غذا می یاورد ؟

    سیمین (متوجه شوخی مرد میشود. گله کنان) احمد، من اصلاً غذاهام نسوخته.

    احمد : (جدی) شوخی کردم.

    سیمین : نخیر داشتی جدی می گفتی. من آشپزی ام خیلی ام خوبه. می خواستی زن بگیری دست پخت مامان جونتو بخوری

    احمد : دوباره شروع نکن خواهش می کنم.

    سیمین : چیو ؟

    احمد : تو از زندگی کردن فقط یه چیز یاد گرفتی اونم غر زدنه.

    سیمین : من غر نمی زنم.

    سیمین : گفتم غر نمی زنم. واقعیت رو می گم.

    احمد : واقعیت ؟ ! کدوم واقعیت ؟ واقعیت اینه که ما تو این بیابون گم شدیم توام عرضه نداری راهو پیدا کنی.

    سیمین : انگار یادت رفته همین بی عرضه داره جورتورم می کشه.

    احمد : با این وضع ؟ می خوام نکشه.

    سیمین : من

    (در همین حین صدای منفجر شدن خمپاره ای به گوش می رسد. زن برانکارد را بر زمین گذاشته کمی به جلو می دود دوباره برمی گردد و برانکارد را برداشته این بار سریع تر راه می رود).

    سیمین : مثل اینکه به منطقۀ جنگی نزدیک شدیم. خدا کنه ایرونیا باشن. احمد اگه عراقیا باشن چی ؟

    احمد : توکل به خدا. ببین خدای نکرده اگه گیر افتادیم تا حد مرگم رفتیم حرفی از عملیات نمی زنیا، حاج مرتضی می گفت عملیات سریه. عراقیا نباید ازش بویی ببرن. جونمونم بگیرن نباید یک کلمه بشنونا، اونا به ما اعتماد کردن

    سیمین : یه طوری حرف میزنی انگار من بچه ام !

    احمد : نه سیمین جان فقط خواستم اهمیت کار و بدونی

    سیمین : چشم آقا نگران نباش من سرم بره قولم نمی ره، حرف همیشگی خودته.

    احمد : اگه هیچی نداشته باشی به این مطمئنم. آدم راز نگهداری هستی.

    زن برانکارد را زمین گذاشته و به طرف مرد می رود

    سیمین : احمد

    احمد : (دستانش را به نشانۀ تسلیم بالا می بردف با خنده) ببخشید ... ببخشید ... شوخی کردم.

    (زن دوباره برانکارد را بر می دارد و حرکت می کند).

    سیمین : خیلی نامردی احمد (ناگهان در مقابلش زمین مین گذاری شده ای را می بیند) احمد ... اینجارو

    احمد : چیه ؟ می دیدی ؟ این لعنتی رو بر گردون ببینم (زن برانکارد را به سمت منطقۀ مینئ گذاری شده می چرخاند تا مرد صحنه را ببیند).

    سیمین : چه جوری از اینجا رد بشیم ؟ خدایا کمکمون کن. یعنی راه دیگه ای نیست ؟

    احمد : باید یه راه دیگه باشه، موقع رفتن این منطقه نبود.

    سیمین : می خوای بگی راه و اشتباهی اومدیم ؟

    احمد : احتمالاً همین طوره.

    همون موقع که از سنگر حاج مرتضی اومدیم باید می افتیم سمت چپ، دیدی گفتم، گیر افتادم.

    (زن برانکارد را رهامی کند و روی زمین می افتد و گریه می کند).

    سییمن : خسته شدم، ای خدا چرا خلاصمون نمی کنی ؟

    احمد : شاید حکمتی داره سیمین جان، گریه نکن، تورو خدا گریه نکن.

    سیمین : دست خودم نیست اخمد. یه دفعه دلم گرفت. فکر کردم دیگه همه چی تموم شد.

    احمد : هنوز هیچی تموم نشده، یه راه وجود داره.

    سیمین : چی ؟

    احمد : باید از این منطقه رد بشیم، فقط باید تمرکز کنیم و راهو درست تشخیص بدیم، (با حسرت) اگه پاهام سالم بود. من یه بار این کارو کردم از وسط منطقه مین رد شدم.

    سیمین : دیوونه شدی ؟ ! من که حاضر نیستم یه همچین کاری کنم.

    احمد : (با عصبانیت) من دیوونه نیستم، ما باید بریم.

    سیمین : خیله خوب، ولی چطوری ؟

    احمد : یه تیکه چوب پیدا کن، من طناب دارم (در حال گشتن در کوله پشتی اش) می دم بهت ببند پایین این تخته تا عرض کنندی با زمین برخورد کنه. (طناب را پیدا می کند و به زن می دهد) بیا بگیرش، برو یه تیکه چوبی که عرضش کم باشه پیدا کن بیار.

    (زن برانکارد را زمین می گذارد و به دنبال چوب می گردد، قطعه ای چوب می یابد و مشغول بستن آن به زیر برانکارد می شود).

    سیمین : خوب شد، حالا می تونیم راه بیافتیم ولی ... احمد جان ... راستشو بخوای دلم قرص نیست می ترسم اشتباه کنیم، می ترسم احمد.

    احمد : اصلاً نترس مهربونت مثل شیر پیشته (می خندند) اصلاً تو چشماتو ببند من بهت می گم کجا بریف چطور ؟

    سیمین : آره خیلی خوبه هیس کارو می کنیم. آماده ای ؟

    احمد : آماده ام، بزن بریم.

    (زن چشمانش را می بندند و زیر لب آیه الکرسی را زمزمه می کند و راه می افتند، مرد روی شکم می خوابد تا روبه رو را ببیند).

    احمد (زن را هدایت می کند) بسم ا.. ارحمن الرحیم ... آروم آروم برو جلو ... جلوتر ... .ایستا ... .ایستا سیمین ... یه چیزی می خواهم بهت بگم فقط نترس و به خودت مسلط باش.

    سیمین : چی شده ؟

    احمد : چیزی نیست ... نگران نباش، چشماتم باز نکن.

    سیمین : چی شده احمد ؟ بگ. خواهش می کنم چی شده ؟

    احمد : گفتم نگران نباشم ... این طوری که داری سکته می کنی فقط یه خرگوش شیطون پریده این وسط داره بازیگوشی می کنه ؟

    سیمیه : چی ؟ (گریه می کند) خدایا ... من دیگه نمی تون ... تحمل ندارم ... دیگه نمی تونم.

    احمد : خودتو کنترل کن ... هنوز که نمردیم ... ببین نه ببین ... سالمیم دیگه ... چشماتو باز نکنی.

    سیمیه : آخه برام سخته ... خسته شدم بخدا

    احمد : فقط دعا کن ... دعا ... اگه دستم بهش می رسید خفه اش می کردم.

    سیمیه : کی ؟ کیو می خوای خفه کنی ؟

    تحمد : خرگوشرو ... !!! زل زده تو چشمای من وایستاده کنار یه مین... خدا کنه پاشو رو مین نزاره ... راه افتادند...

    مراقب باش حیوون ... صدای قلمبو می شنوم سیمین

    سمیه : پس من چی بگم ؟ (صدای گریه اش دوباره بلند می شود.)

    احمد : به اونجا ... اونجا برو مرگ من.

    سمیه : کجا داره می ره.

    احمد : آجیش خطر از بیخ گوشش گذشت رفت.

    سمیه : رفت ؟

    احمد : آره رفت بیرون

    سمیه : خدایا صدهزار مرتبه شکر

    احمد : خب حالا آروم برو جلو ... خیلی مراقب باش، با احتیاط برو جلو راه زیادی نمونده ... سیمین سمت چپتو بپا ... اینجارو باید خیلی با احتیاط رد بشی، یه مین بزرگ اونجاست، یه کم برانکارد و بکش سمت راست و آروم برو جلو ... این مین رو رد کنیم ان شاء ا... تموم می شه ... نه ... این یکی خیلی بزرگه ... خدایا رحم کن.

    سمیه : دستام عرق کرده نمی تونم اینو نگه دارم.

    احمد : یه کم تحمل کنی تموم می شه ... خیالت راحت از کنار اون مین بزرگه رد شدیم ... فکر نکن سمیه الان تو که چشماتو بستی منهم بهت اشتباه بگم. پاتو بذاری روی مین و ... بوم ... هر دو تامون می ترکیم هیچکسم نمی فهمه ... .

    سمیه : احمد تورو خدا ... راهو بگو ... حالم بده ها ... غش می کنم می یفتیم اون وقت ...

    احمد : گذشته ها گذشته (ادای زن را در می آورد).

    سمیه : احمد ... فکر می کنی اگه الان جنگ نبود چیکار می کردیم ؟

    احمد : قرار دش یه دونه سؤال بپرسی من که نمی تونم جواب بدم، اصرار نکن

    سمیه : اِ ... احمد ... جدی پرسیدم

    احمد : نمی دونم شاید تو این 8 سال بچه دار می شدیم (با دستانش عدد 10 را نشان می دهد) 12 تا ...

    سمیه : خنگ. اون که 10 تاست.

  • فهرست و منابع تحقیق مقاله نمایش نامه

    فهرست:

    ندارد
     

    منبع:

    ندارد

تحقیق در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه, مقاله در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه, تحقیق دانشجویی در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه, مقاله دانشجویی در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه, تحقیق درباره تحقیق مقاله نمایش نامه, مقاله درباره تحقیق مقاله نمایش نامه, تحقیقات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه, مقالات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه ، موضوع انشا در مورد تحقیق مقاله نمایش نامه
ثبت سفارش
عنوان محصول
قیمت