نگرشی به مبحث آزادی و تغییراجتماعی در جامعه شناسی
واقعیت دارد که مطالعه تغییر اجتماعی از قبیل نوسازی (Modernization)، صنعتی شدن (industrialization) و تطور اجتماعی، زمینه فعالیت بسیاری از آثار برجسته ای بوده که اخیراً پیرامون این مسئله تمرکزداشته اند. بخصوص جالب توجه این است که مرحله اخیر نظریه تغییر اجتماعی دیگر با تنظیم و صورت بندی گزاره هایی پیرامون روندهای عام توسعه ،مشخص نمی شود؛ نظریه ای که مرحله کلاسیک تغییر اجتماعی بود. مرحله کنونی در سطح پیشرفته تری از تحلیل مولفه های تغییر اجتماعی، تصریح محرک های معطوف به توسعه و صورت بندی شرایط توفیق با شکست صنعتی شدن و نوسازی قراردارد (همچون آثار آبزنشتات ، 1966 ؛ اتزیوفی ، 1968؛ لنسکی ، 1966؛ تومیناگا ، 1965؛ تساف ، 1975).
نکته اینجاست که این مساعی می توانند از یکسو بطور استثنایی بعنوان نمونه های نظریه پردازی پیرامون عناصر تاریخی از نقطه نظر جامعه شناختی تلقی شوند و از سوی دیگر بعنوان تلاشی برای پویایی تحلیل جامعه شناختی بشمار روند.جهان در چهل سال پس از جنگ جهانی دوم تاکنون شاهد رویدادهایی بوده که علاقه نظریه پردازان تغییر اجتماعی را به خود جلب کرده است. رویدادهایی چون« مصرف بسیار انبوه» جوامع مابعد صنعتی ایالات متحده و کشورهای اروپای غربی و صنعتی شدن اخیر ژاپن، تلاش اتحاد شوروی و کشورهای اروپایی شرقی برای توسعه اقتصادی متفاوت با نوسازی ممالک سرمایه داری و دولت های جدید تازه استقلال یافته ای که در پی گذار و انتقال ساختارهای اجتماعی سنتی شان، از رهبری نخبگان نوسازی شان بهره می جویند. در بین تحقیقات انجام شده پیرامون جامعه شناسی این روندها، تحول مفهوم سازی شاخصهای صنعتی شدن و نوسازی و تحول و توسعه تطبیقهای بین المللی میزان توسعه اقتصادی و سیاسی به چشم می خورد ( همچون آثار بندیکس ،1964؛ آیزنشتات ،1964 ؛ لیپست،1959). کوششهایی نیز برای ارزیابی و صورت بندی مجدد نظریه تطور اجتماعی وجود داشته که در پی انطباق شکل کلاسیک جامعه شناسی قرن 19 با شناخت تحولات اخیر نظریه اطلاعات جهت آزمون رابطه بین تطور بیولوژیک و اجتماعی بوده است ( همچون آثار لنسکی ، 1987؛ پارسنز ، 71 و 1966(.
چرا علیرغم غنای مطالعات تغییر اجتماعی در جامعه شناسی اخیر ، کسانی وجود دارند که این مطالعات را ارزیابی نکرده و جامعه شناسی را به دلیل نبود مطالعات تغییر اجتماعی و عناصر تاریخی مقصر می دانند؟ چرا حتی امروزه نیز توجیهاتی برای تعارض « جامعه شناسی گرایی» با « اثبات گرایی تاریخی » وجود دارد؟ بهرحال هدف این مقاله بررسی موقعیت کنونی تحقیقات تغییر اجتماعی از یک چشم انداز جهانی است تا گونه های اصلی نظریات تغییر اجتماعی را براساس روش شناسی های عمده تصریح کرده و آنها را در مورد تغییر اجتماعی در ژاپن به کار ببرد.
فونکسیونالیسم در مکتب کارکردی – ساختاری آمریکا
فونکسیونالیسم که در فارسی اصطلاح مکتب کارکردگرائی , "مکتب اصالت کارکرد"و نیز "مکتب اصالت بکارائی " را بعنوان معادل آن بکار بردهاند , در واقع مکتبی است که در مقابل مکتب تکامل که در قرن نوزدهم رواج داشته است به مقاله برخاسته بود.
پیروان این مکتب , روشها و نتیجه گیریهای طرفداران مکتب تکاملی را بی اعتبار دانسته و سعی نمودند تا بدون توجه به تاریخ پدیدههای اجتماعی و کارکردهای آنها را در مقاطع معین و مشخصی از تحول آنها مورد مطالعه و بررسی قرار دهند. در جامعه شناسی مونکسیون FONCTION فرانسه و فانکشنFUNCTION انگلیسی , به معنای نتایج حاصله و آثار عینی پدیدههای اجتماعی بکار میرود ,بنابراین هر پدیده اجتماعی در کل نظام اجتماعی دارای کارکردی است.
فونکسیونالیسم ابتدا بوسیله مردم شناسان بصورت مکتب و روشی جدید در مطالعات اجتماعی معرفی شد و این بدان خاطر بود که جوامع ابتدائی مورد مطالعه مردم شناسان دارای تاریخ مشخص و معلومی نبودند و همین بی تفاوتی نسبت به مطالعه جامعه از دید تاریخی موجب شد که در تمام مدت چند دههای که فونکسیونالیسم قدرت یافته و بر جامعه شناسی و مردم شناسی ! ستیلا یافته بود. سنت تاریخ گرائی در مطالعات اجتماعی نه اهمیتی در تحقیقات تئوریک داشته باشد و نه در تحقیقات تجربی و در این میان توجه جامعه شناسان تنها به توصیف و تجزیه و تحلیل ساخت و وظایف سازمان اجتماعی معطوف شده بود. منظور از فونکسیون در جامعه شناسی , وظیفه یا کارکرد هریک از عناصر تشکیل دهنده یک کل اجتماعی در کل آن نظام اجتماعی است بصورتی که هر عنصر بتواند نیازی را در نظام اجتماعی بر طرف نموده و در بقاء و تداوم ساخت آن کل نیز سهم و مشارکت معینی داشته باشد.
غالباً برانیسلاومالنیوفسکی و"رادکلیف براون" مردم شناسان انگلیسی را بعنوان بنیان گذار کارکردگرائی "نام میبرند معذالک چنانچه بخواهیم منشاء این طرز تفکر و تحلیل از جامعه و پدیدههای اجتماعی را دقیق تر مورد مطالعه قرار دهیم, باید حقیقت واقف خواهیم شد که فونکسیونالیسم ریشه در اروکانیسیسم قرن نوزده داشته و اورگانیسم خود نشاءت گرفته از تفکر فلسفی متفکران عهد باستان د رتمدنهایی چون ,هند ,چین ,رم و یونان باستان است .
"در کتابهای مقدس هندی عهد باستان چنین تصور شده است ک چهار کاست اصلی از دهان و بازوها ورانها و پاهای "برهما"خلق شدهاند از این رو نوعی همبستگی اورگانی (عضوی)میان ,کاستها وجود دارد و هر کاستی نیز دارای وظیفهای ویژه است که از بدو پیدایش برای وی معین شده است .برای آنکه نظم اورگانی محفوظ بماند(همچنانکه اندازههای بدن انسان تغییر ناپذیراند و هریک وظایفی معین دارند ) کاستها نیز باید به همان شکل نخست باقی مانده و کوچکترین تغییری در آنها روی ندهد . به هر حال , این تصور که دولت همچون موجود جانداری عمل میکند و طبقه حاکم و تودههای زیر دست هر دو برای دوام و بقای آن ,ضرورت دارند, در ادوار مختلف مورد تأیید و موافقت صریح یا ضمنی متفکران مذهبی و غیر مذهبی بوده است.
افلاطون, ارسطو و سیر و از جمله متفکران باستانی هستند که به مقایسه بین اندامهای انسانی و نظامهای اجتماعی پرداختهاند و سعی در آن داشتهاند که پیوسته بر این تشابه تاکید ورزند .مثلاً به عقیده افلاطون: "همچنان که هر آدمی سه جزء دارد, جماعت نیز سه طبقه است . اول اولیای امور که قوه عاقلهاند و در جماعت حکم سر را دارند. دوم سپاهیان که حافظ و نگهبان قوه غضبیه و به منزله سینهاند, سوم پیشه وران از ارباب صناعت و زراعت که وسیله رفع حوائج مادی و مانند شکم میباشند ,همه این طبقات باید برای جمعیت کار کنند و در تحت نظر و اداره دولت که مظهر جماعت باشند."
در دو قرن اخیر با الهام از اندیشمندان باستانی متفکرانی چون اگوست کونت , اسپنسرودورکیم نظریه اورگانیسیم را در قالب جدیدی که بعداً منجر به پیدایش مکتب کارکرد گرائی گردید ارائه نمودند: مهمترین اصولی را که فونکسیونالیسم بر آنها متکی است میتوان بشرح زیر بیان نمود:
اصل ضرورت فونکسیونی : بدین معنا که بر اساس این اصل وجود پدیدههای اجتماعی که در کل ساختی را بوجود آوردهاند ضروری است یا بعبارت دیگر تمام نظامهای اجتماعی در جامعه انسانی بدلیل مقتضیات معینی بوجود آمدهاند و بنابراین ضرورت دارند.
اصل دوم فونکسیونالیسم همگانی و همه جائی بودن ضرورتهای اجتماعی میباشند . مردم شناسان فونکسیونالیست کلاسیک به اصل مثبت بودن کارکرد نیز اعتقاد داشتهاند. بدین معنا که هر پدیده فرهنگی در نظام اجتماعی دارای کارکردی مثبت است ولی این اصل توسط فونکسیونالیست های معاصر پذیرفته نشده است
فونکسیو نالیست های معاصر مفاهیم جدید در این مکتب وارد کرده و در نظریات افراطی نظریه پردازان اولیه تعدیلی ایجاد نمودهاند . این مفاهیم عبارتند از :
نتایج مناسب : هرگاه نتایج یک پدیده اجتماعی برای کل جامعه مفید بوده و به تداوم و تثبیت آن کمک کند, نتایج مناسب نامیده میشود. مثلاً پدیده اصلاحات ارضی در کشورهای در حال توسعه قرار است نتایجی مثبت برای اکثریت کشاورزان ببار آورد...
نتایج نامناسب : هرگاه نتایج با فعالیتهای یک پدیده اجتماعی تاثیر منفی داشته و به نحوی سبب ضعف و تزلزل نظام اجتماعی شود, آنرا نتایج نامناسب مینامند مثلاً نژاد پرستی در ایالات متحده آمریکا سبب تبعیض نژاد و اختلافات قومی و ملی شده , طبعاً این امر یک مشکل اساسی برای آن جامعه به حساب میآید..
نتایج آشکار: هرگاه یک پدیده اجتماعی (مثلاً اصطلاحات ارضی)همان نتایج مشخصی را ببار آورد که مورد نظر بوده است , اثرات حاصل را نتایج آشکار مینامند.
نتایج پنهان: هرگاه اجرای یک سلسله اصلاحات یا انجام یک فعالیت اجتماعی نتایج دیگری غیر از آنچه مورد نظر بوده ببار آورد آنرا نتایج پنهان یا ضمنی مینامند.مثلاً میدانیم منظور از مجازات متخلفان صاحب وسائل نقلیه , اجرای قوانین راهنمایی و رانندگی است که نتایج آشکار این پدیده است , در حالی که مجازات متخلفان علاوه بر این کارکرد ضمنی دیگری هم دارد که ایجاد درآمد برای دولت است . دیده شده که در بعضی از ایالات (آمریکا )کارکرد ضمنی یعنی کسب درآمد بیشتر مقدم در کارکرد اصلی است : یعنی پلیس های آن منطقه سعی دارند حتی الامکان تعداد بیشتری از رانندگان را جریمه کنند.
با توجه به آنچه که گفته آمد برخورد جامعه شناسان "کارکردگرا" با موضوع قشربندی اجتماعی و نابرابریهای طبقاتی کاملاً مشخص است : پدیده نابرابریهای اجتماعی از دیدگاه فونکسیونالیستی , امری طبیعی , همگانی و دارای کارکرد است .
بر اساس این طرز تفکر نابرابری و قشربندی اجتماعی وسیلهای است تا در جامعه بهترین موقعیت های اجتماعی توسط شایسته ترین افراد اشغال شود و بدین ترتیب موجبات تفاهم و وفاق اجتماعی بین اعضاء جامعه را فراهم آورد. به عبارت دیگر آنچه فونکسیونالیسم بدنبال آ، است ایجاد تعادل و حفظ وضع موجود و نظم اجتماعی است.
فونکسیونالیستها که در حقیقت توجیه گر نظام سرمایهداری غرب هستند, به وجود طبقات اجتماعی به مفهومی که مارکس و پیروانش بدان پرداختهاند, اعتقاد نداشته , بلکه جامعه را متشکل از قشرها و گروههای مختلفی میدانند که بدلیل کارکردهای متفاوتی که هر یک دارند تمایزات و تفاوتهایی نیز از لحاظ امتیازات و موقعیت های اجتماعی و اقتصادی بین آنها وجود دارد و این نابرابریهای اجتماعی – اقتصادی برای پویایی نظام اجتماعی و دوام آن ضرورت دارد.
از طرف دیگر با توجه به اینکه افراد یک جامعه دارای نقش های اجتماعی با ارزشهای متفاوتی بوده که هر یک به نوبه خود سهمی در استمرار نظام اجتماعی دارد بنابراین نقش های پر ارزش تر و با اهمیت تر پاداش بیشتری از جامعه دریافت میدارند و در نتیجه وجود تفاوتهای طبقاتی و نابرابریهای اجتماعی کاملاً طبیعی و ضروری میباشد . یعنی در حقیقت توزیع ناعادلانه پاداش در چنین نظامی موجب ثابت و تعادل جامعه میگردد. بدین ترتیب در نظر فونکسیونالیست ها طبقه اجتماعی در ارتباط با تولید قرار نداشته و مقولهای گذرا مربوط به مقطع معینی از تاریخ جوامع نیست بلکه قشر بندی اجتماعی دائمی و امری اجتناب ناپذیر است که از نیازهای جامعه نشاءت میگیرد و در نهایت به نفع همه افراد جامعه میباشد.
فونکسیونالیست ها به تحولات عمیق و انقلاب توجهای نداشت و در مطالعات خود تنها تغییرات جزئی که ساخت را بکلی دگرگون ننموده بلکه تعادلی جدید را جایگزین تعادل پیشین میسازد, در مد نظر دارند, بعبارت دیگر آنچه فونکسیونالیست ها خصوصاً فونکسیونالیستهای آمریکایی در این زمینه ارائه میدهند جامعه شناسی تغییر است و نه جامعه شناسی تحولات اجتماعی , در زمره فونکسیونالیست های مشهور معاصر میتوان: "تالکوت پارسونز","دیویس" ,"مور" نام برد که هر یک صاحب نظریههای مستقلی میباشند.
علاوه بر نظریه پردازانی که از آنها سخن رفت ، دسته دیگری از جامعه شناسان را نیز میتوان اضافه نمود که شاید بتوان آنها را تحت عنوان نظریه پردازان مستقل نامید. این گروه از جامعه شناسان در عین حالیکه تمایلات مارکسیستی ندارند ولی روش فونکسیونالیستی نیز آنها را اقناع نمیکند. ماکس وبر جامعه شناس معروف آلمان, موریس هالبواکس و لویدوارنر را میتوان در این زمره محسوب نمود.
نگرشی به نظریات منتقدان پیرامون نتایج آزادی و فساد مالی در جامعه از نظر جامعه شناسی
ارسطو و افلاطون با وجود مد نظر قرار دادن تاثیر عوامل اجتماعی و اقتصادی ( فقر و ثروت ) بر تحقق کجروی ها ؛ ریشه ، اصل و اساس حدوث چنین پدیده ای را در عواطف و نفسانیات انسان مانند : خود خواهی ، خشم ، نفرت ، خوشی ، رنج و حسد دانسته اند .
نظریه های نویسندگان بعد از رنسانس در خصوص فساد به شش دسته زیر است
دسته اول ، نظریات مبتنی بر امکان انتخاب برای انسان ؛
بر اساس این نظریات ، انسان در ارتکاب انحراف و یا جرم دارای اختیار می باشد .
صاحبان این نظریه ها در تجزیه و تحلیل خود ، نقشی برای عوامل فردی ( جسمی و روانی ) و اجتماعی قایل نشده اند و تنها بر اراده انسان و قدرت تصمیم گیری وی بر مبنای تحلیل هزینه و فایده اعمال ، تکیه کرده اند .
دسته دوم ، برتاثیر عمده عوامل زیستی تاکید دارند . انحرافات و یا جرایم را بر مبنای نوع ساختار بدنی ( کوتاهی و بلندی قد ، چاقی و لاغری و به طور کلی شکل ظاهری ) و عوامل ژنتیکی ( انتقال صفات بد از طریق ژن ها به نسل های بعدی )توجیه کرده اند .
ایرادهای زیاد ی به این نظریه ها وارد است ؛ مانند انتخاب اکثر نمونه های مورد مطالعه و پژوهش از بین زندانیان و مجرمان ؛ وجود یافته های تحقیقاتی متعدد مغایر با این نظریات ؛ دسته سوم ، نظریات مبتنی بر تاثیر عمده عوامل روانی است . صاحبان این نظریه ها ، انحرافات را ناشی از وجود اختلالات روانی در افراد می دانند « من » یعنی جنبه اجتماعی شخصیت فرد که روابط وی را با جهان بیرونی بر قرار می سازد و از احساس و ادراک برخوردار است و از طریق آموزش و پرورش و تجربه به تدریج رشد می کند .