مقدمه
آسوده بودن ... خجالتی نبودن! میلیونها انسان ها در این رویا به سر میبرند و توانای انجام امور بدون شرمساری؛ به گونه ای که مدام رفتار خود را تعدیل نکنیم و احساس ننمائیم که دیگران همواره مراقبمان هستند. با نهراسیدن از سوء قضاوت دیگران احساس حقارت نکردن و خود را شکست خورده ندانستن ... آری اینهمه رویای شگفت انگیزی است. شرمساری همواره ناشی از عدم توانائی در کنارآمدن با اجتماع خانواده و زندگی حرفهای است.
این مسئله کاملاً قابل درک است، زیرا یک شخص خجول از تطبیق خود با شرایطی که برای او خطرناک می نماید، ناتوان است. بدبختانه فروانند مردمان خجولی که می پندارند درد ایشان درمان ناپذیر است. گاه حتی بر این مسئله قاطعانه اعتقاد پیدا می کنند. ممکن است به کرات به ایشان چنین گفته شده باشد، حتی ممکن است به ایشان پند داده باشند که برای رفع این نتیجه از نیروی اراده استفاده کنند که البته بی فایده بوده است. اگر فرد فعالی را به راه رفتن ترغیب کنید، بدیهی است که به راه خواهد افتاد. لیکن اگر دزد معمولی را به راه رفتن تشویق کنید، تنها چندگامی به پیش خواهد رفت و آنگاه نفس بریده و مایوس برزمین خواهد نشست.
پس باید شیوههای دیگری پیدا کرد. پیش از همه، باید بدانیم خجالت چیست و از کجا سرچشمه میگیرد. باید دریافت که چه چیزهایی انسان را از رشد طبیعی خود بازمی دارد. باید دقیقاً بفهمیم که در تعلیم و تربیت و پرورش مذهبی و حیاتی جنسی فرد چه چیزهایی موجود بوده که ایجاد ترمز کرده است. یک فرد خجول باید بیاموزد که خود را تجزیه و تحلیل کند و دلایل شرمساری اش را بجوید. اگر وی ریشه های آن را بیابد، در واقع خود را در مبارزه با آن به خوبی مسلح نموده است و دیگر در مقابل این دشمن پنهان خود را دربند نمی بیند. آن را به درستی شناسایی می کند و از زندگی خود ریشه کن می سازد. همه کس مشتاق آن است که به حالتی از تعادل مطلوب دست یابد و با دنیا در صلح و آشتی بسربرد، زیرا تمیز می دهد که تعادل و آرامش از امور بدیهی و طبیعی زندگی است. اما شخص خجول زندگی را انکار می کند، چرا که می ترسد. او زندگی را انکار می کند، چون همواره در حالت اضطراب آلودی که ساخته است، غوطه ور است، از عهده هیچ کاری برنمی آید، جز انداختن تقصیر همه چیزها برگردن بخت بد یا شرایط نامطلوب.
آیا به هدر رفتن قابلیت های عظیم مدام خجول به رغم تمام هوش و زکاوتی که ممکن است دارا باشد، تاثیرانگیز نیست؟ زندگی به پیش می رود، اما افراد خجول گیج و مبهوت برجای می مانند و با این باور که موفقیت و شکست هایشان اجتناب پذیر است، خود را تمام شده می پندارند. گذشته از این آنچه آنان را به چنین نتیجه گیری ناخوشایندی رهنمون می شود، عدم درک دیگران از حالات روحی آنان است که غالباً با آن روبرو می شوند. تمام انسان ها طالب آرامش خیالند و تمام انسان ها در جستجوی شادی اند. هدف این کتاب نشان دادن راه رهایی به آنان است که در اسارت قیود شرمساری گرفتار آمده اند.
فصل اول
چه احساسی دارید؟
از احساس آرامش تا ترس
آیا وقتی در خانه است کاملاًً احساس آرامش می کند؟ همه چیز رو به راه است و مشکلی در میان نیست. او زیر لب برای خود زمزمه می کند، صدا و رنگ چهره اش طبیعی است و از هیچ بابتی نگرانی ندارد؟ اما به آقایx یک ساعت بعد توجه کنید. آقای x از خانه بیرون می رود و به خیابان شلوغی قدم می نهد، حال او مجبور است از مقابل رستورانی عبور کند، آقای x که تاکنون آسوده و بی خیال گام برمی داشت و اندکی نیز قوز کرده بود، ناگهان قدمی اندازد و شق و ورق قدم برمی دارد، لیکن حالش تغییر می کند. کلامهایش چندان مطمئن به نظر نمی رسد. سپس حالتش از نو تغییر میکند، شانه هایش را به عقب می برد و سینه سپر می کند، به گونه ای مبارز می طلبد چانه اش را جلو می دهد و چهره اش حالتی سفت و متکبر به خود می گیرد. آقای x در حالیکه دماغش را به سوی آسمان گرفته است، به پیش می رود، گرچه مردمی که بر میزهای رستوران نشسته اند، به او که می گذرد بدون توجه نگاه می کند. عصر آن روز آقای x قرار ملاقاتی با برخی از دوستان خود دارد. او به اتاقی وارد می شود که در آن ده تن دیگر پیش از او حضور به هم رسانیده اند.
سلام و تعارف، دست دادن ها و سلام و احوالپرسی به پایان می رسد، یکبار دیگر او احساس می کند که مردم در حال تماشای اویند، مگر او به تازگی مقاله ای ننوشته است که سرو صدای زیادی به پاکرده است؟ رفته رفته آرامش از او سلب می شود و یک نوع ترسی مبهم از اعماق وجودش بیرون می زند و او را در خود می گیرد. اما همه چیز هنوز روبه راه به نظر میرسد. هنوز هیچ نشانه حرفی هشداردهنده به چشم نمی خورد.
آقای x می نشیند، به گفتگو می پیوندد، لبخندی می زند و سرتکان میدهد و سکوتی برقرار می شود.
سپس صدای میزبان به گوش می رسد که می گوید:
دوست ما آقای x حالا برای ما درباره ی مقاله ای که اخیراً نوشته اند، صحبت می کنند، مقاله ای که آنچنان هیجان برپا کرد! همه ساکت ماندهاند،میزبان می نشیند «دوست ما ...؟». آقای x با خود می گوید: «آیا این دوست من است ... ؟و حالا باید صحبت کنم؟ به همین راحتی؟ بدون هیچ هشداری؟ ولی من که ابداً خودم را آماده نکرده ام؟ من ...» عاقبت از جا بلند می شود. ده ها جفت چشم با دقتی خودبخودی به او خیره می شوند. مردان سینه صاف می کنند و زنان لبخند می زنند. همه منتظرند! آقای x خشک وحشتزده برجا مانده است. با وحشت متوجه می شود که حتی موضوع مقاله اش را نیز فراموش کرده است، آن همه مقاله ای که خوب از چند و چونش آگاه بود، زیرا خود آن را نوشته و بیش از ده بار بازنویسیاش کرده بود!
آقای x سخت می کوشد ولی چیزی به یادش نمیآید، غده ای راه را بر گلویش می بندد، ولی ناگهان کورسوئی در ذهن پدیدار می گردد، طرح اجمالی اولین پاراگرافی که نوشته بود، را شروع می کند، سخن می گوید، احساس می کند مملوج مانده است، پرده ای از مه در مقابل دیدگانش به اهتزاز درمی آید. حالت غریبی دارد، کلماتش پیش از آنکه بین شوند، میگریزند، او ماشین وار حرف می زند، لبهایش خشک است و دستهایش ابتدا به آرامی و سپس به شدت می لرزد، دستهایش را در جیب هایش میبرد تا لرزش لفزون شونده ی آن را پنهان کند، قلبش به تاپ تاپ افتاده است.
حاضرین به دهان او چشم دوخته اند و چشم ها به روی او ثابت مانده است. آن ها لبخند می زنند! اما برای آقای x هیچ شکی وجود ندارد که لبخندهایشان ریش خندی بیش نیست. آنها دارند به کودنی او می خندند، او اطمینان دارد که تنها دارد وراجی می کند که هیچ چیز شایان توجهی برای هیچ کس دربرندارد.
آنگاه احساس بیچارگی و حقارت می کند و خود را بسی بی مقدار میبیند. ولی مگر او همان فرد معروف، ثروتمند و جالب نیست؟ اما این چیزها، دیگر در اینجا به حساب نمی آیند. عضلاتش منقبض می شود و پاهایش به ماده ای لاستیکی بیشتر شباهت دارد و هنگامی که زبانش را روی لبهایش می دواند تنها خشکی آن را احساس می کند.
بالاخره تمام می شود، با خود می گوید یک دقیقه بود یا یک قرن؟ اما او در این باب عقیده ای ندارد، حتی نمی داند چه گفته است. در تمام آن مدت فقط احساس می کرد که چون آدمکی در غرقاب اضطراب فرو رفته و یخزده است و همزمان می خواست هرچه تندتر از مهلکه فرار کند. بالاخره تمام شد. مهمانان بلند می شوند و خوشامدگویی شروع می شود، رفته رفته سر راست می کند، لیکن خشمگین از خود، از آن چیزی که هنگان حرفزدن در میان جمع گریبانش را گرفته بود، احساس خستگی می کند.
مطلب از چه قرار است؟
این مرد از حاضر شدن در جمع می هراسد، چه کسی می تواند ادعا کند که گاه به گاه با این عارضه ی دردآور دست و پنجه نرم نکرد است، چه بسیارند کسانی که در جمع کنترل خود را از دست می دهند وئ همواره با آن فرصت ها را! اینان از چه می ترسند؟ چرا می ترسند؟ آیا در آرامش خانه شان نیز از ترس ها و خودباختن ها رنج می برند؟ نه پس این دیگران هستند که موجب پریشانی آنها می شوند. این منطقی به نظر می رسد، «ولی ترس از صحنه» چیست؟ این دیگران کیانند و قدرتشان در کجا نهفته است؟
چه هنگام شما در معیت جمع احساس ناراحتی می کنید؟
بسیاری خواهند گفت:
وقتی که مجبوریم داخل جایی شوم که دیگران تماشایم میکنند.
وقتی که مجبور به صحبت شوم، حتی اگر از امر بسیار متعارفی می باید سخن گفت.
وقتی با دیگران به خوردن مشغول شوم.
وقتی که توجه کسی به من جلب شود مسخره است، اما برایم راحت تر است اگر بتوانم از پشت یک پرده با دیگران صحبت کنم.
وقتی با جنس مخالف روبرو می شوم.
وقتی با من شوخی شود.
وقتی مجبورم بلند شوم و با جمعی خداحافظی کنم و بروم، این مسئله آنقدر برایم عذاب آور است که ترجیح می دهم همان جا، جا خوش کنم.
وقتی که مجبورم با آنچه شخص گفته است، مخالفت کنم.
وقتی که مجبورم یک عقیده ی شخصی را بیان کنم و دیگران در سکوت به حرف هایم گوش می دهند و بسیاری از این قبیل ... .
خجالت
مردمان خجول مخالفتی نخواهند داشت اگر بگوئیم کج فهمی هایی که در اثر این مشکل بروز می کند، می تواند باعث یک شرمساری باشد! و نگرانی و درد سر را بیش از پیش گرداند. فرد خجول می داند که دیگران از پریشانی اش آگاه اند و این مسئله آشکارا وضع را خراب تر می کند و موجب اضطراب بیشتر می گردد و چه بسا پی آمدهایی ناگوار به بار آورد. البته باید دانست که شرم و حیای معقول فاقد همان عوارض ظاهری حالت بحرانی ترس از صحنه را است.
عوارض بالینی خجالت :
آیا تا کنون برخی از این عوارض را در میان جمع و یا وقتی در حضور گروه خاصی از مردم هستید تجربه کرده اید؟
انقباض عضلانی و یا انقباض سینه
سستی و لرزش پاها
خشک شدن دهان
عرق ریزی مفرط
سفت و سخت شدن بدن، حرکات توأم با تردید
احساس قلب گرفتگی
لرزش پا و دست و لب
احساس اینکه صورتتان سرخ شده یا رنگتان پریده است
منجمد شدن افکار و اندیشه ها
به طور غیر معمولی تند و سخن گفتن و تسلط سخن را از دست دادن.
آیا در چنین شرایطی برخی از عوارض زیر را تجریه کرده اید؟
این احساس که از دیگران فرو دست ترید و همه کس از بالا به شما نگاه می کند؟
پرخاشجویی ناگهانی به طوریکه حرکات اغراق آمیزی در جهت دفاع و حمایت از آنچه گفته اید انجام می دهید؟
این احساس مبهم که شما در مورد چیزی مرتکب گناه شدهاید؟
این احساس که دیگران از شما خوششان نمی آید و فقط نقائص شما را می بیند؟
این احساس که دیگران با شما مهربانند.
این احساس که ما فوق شما ابداً به فکر شما نیست؟
این احساس که زیر دستتان مسخره تان می کنند؟
این اعتقاد که یک کلام تشجییع کننده همه چیز را عوض خواهد کرد؟
ناتوانی در پاسخ به ستایش و تمجید به همان خوبی که به جملات پاسخ می گویید؟
ترس از مخالفت با دیگران و بیان عقاید خود؟
این احساس مبهم که شما بیش از حد مودب ، فروتن و خوشایند هستید؟
این احساس که نیرویی توصیف آن نیستند پیوسته با شماست؟
این احساس که در معرض خطر هستید؟
یک ترس مداوم از مسخره به نظر آمدن احساسی که می گوید شمال همیشه دست و پا چلفتی هستید؟
احساس این که لبخند دیگران در واقع بدین معناست که آنها از روی دلسوزی و در حقیقت به دست و پا چلفتی بودن شما میخندند؟
این احساس که برای شما غیر ممکن است خودتان باشید چرا که می ترسید تأثیر ناگواری به دیگران بگذارید.
این احساس که همه چیز در اطرافتان در حال خارج شدن از کنترل است و دیگر هیچ کنترلی روی خود ندارد؟
حتی اگر به برخی از این سوالات جواب مثبت داده باشید می توان شما را فردی از خیل عظیم خجولان به شمار آورد در چنین صورتی چه باید بکنید؟
اثرات خجالت
خجالت می تواند نابود کننده ی زندگی ها باشد ، می تواند در راه پیشرفت مانعی جدی بوجود آورد ، ذهن را از رشد باز دارد ، موجب یک نوع سرکوب ذهنی می شود. چه بسیارند کسانی که به رغم توانایی شان در صعود به جایگاههای رفیع زندگی تمام کوشش ها شان به واسطه خجالت مانده است. چه بسیار مردمان هوشمندی که به واسطه خجالت یا پس از ابراز عقایدشان از بدست گیری رهبری جریانات مختلف فکری و ابراز وجود باز مانده اند.
شخصی به من گفت: خجالتی بودن یعنی همیشه ترسان بودن یعنی در مقابل هر چه دیگران می گویند بله گفتن. گاه یعنی سعی و تلاشی طاقت فرسا برای آنکه دیگران ما را ترسو به حساب نیاورند و من وقتی با دیگرانم، تمام هوش و حواسم را از دست می دهم . هرگز جرأت نمی کنم آنچه را می دانم بر زبان اورم و به خود فرصتی بدهم! و به همین دلیل در نظر دیگران فاقد شجاعت کافی برای ابراز عقایدم ظاهر می شوم زیرا ابراز عقیده، شجاعت کافی می خواهد و من از این جسارت بی بهره ام در حضور ما فوق فلج می شوم و برای پنهان کردن این احساس تنها کاری که از عهدهام بر می آید این است که دهانم را ببندم و تکان دادن سر آنچه را که می گوید موافقت کنم و سپس با مدتها خود را از نظر اخلاقی ملامت کنم و به خودم می گویم که دفعه ی بعد نشان خواهم داد ! ولی دفعهی بعد نیز اوضاع از همین قرار است. چهل سال دارم در تمام این مدت شرم و خجالت مثل سایه با من بوده است. با دیگران بودن کابوس من است.
خجالت برایم یک وسواس دائمی ، یا در واقع یک نوع روش زندگی شده است فکرش را بکنید. اگر خجالتی نبودم چه کارها که نمی توانستم بکنم! به این ترتیب، می بینید که چگونه خجالت زندگی بسیاری از مردم را ناشاد میکند. آنها از یک طرف ، همیشه در رویای دوست پیدا کردن هستند لیکن از سوی دیگر، خود را منزوی می کنند و از نزدیک شدن و برقراری رابطه که بیش از کسی دیگر به آن نیازمندند. غفلت می ورزند.چرا؟