چکیده
این مقاله کاوشی است در یافته های جاری عصب زیست شناسی در حیطه سیستم لیمبیک[1]،خواب نا به روال[2] و آسیب های روانشناختی[3]. ساخت و قوام حافظه و عاطفه در این مقاله مورد بحث قرار گرفته است. تحقیقات آناتومی واسطه و فیزیولوژی خواب نا به روال رابه تفصیل بیان می کند، بخصوص عملکرد خواب نا به روال در پردازش خاطره. گذرگاههای آسیب روانی مختصرا شرح داده می شود. سپس فرضیه های مبتنی بر این یافته ها همچون فرضیه هایی در مورد مکانیزم های زیربنایی "ای.ام.دی.آر"[4] ارائه می شوند.
متن کامل
فرضیه های مطرح شده دراین مقاله ارائه شده اند تا بحث و پژوهش بیشتری را در مورد مکانیزم های زیربنایی "ای.ام.دی.آر" برانگیزند. این فرضیه ها حاصل یافته های تجربی اخیر در حیطه سیستم لیمبیک ، عصب زیست شناسی آسیب روانی وخواب نا به روال هستند. این مقاله در احتمال اینکه پردازش "ای.ام.دی.آر" تدریجا قابلیت بالاتر عملکردهای مغزی را جهت لغو درونداد ساخت های لیمبیک فراهم می کند و از این رهگذر تسهیل کاهش فعالیت لیمبیک، کاهش برافروختگی و در نتیجه تلفیق تالاموس، آمیگدال،هیپوکامپال و عملکرد مغزی منسجم را به دنبال دارد به کاوش می پردازد.بنظر می رسد"ای.ام.دی.آر"برتری جانبی نیمکره ای را تصحیح کرده وبه مغز اجازه میدهد عملکرد درون نیمکره ای متعادلی را به خودی خودحفظ کند. فرانسین شاپیرو[5] عنوان می کند که یکی از ساده ترین راههای توصیف اثرات انسجام بخش "ای.ام.دی.آر" این است که بگوییم حادثه هدف پردازش نشده باقی مانده و این بدین جهت است که پاسخ های زیست شناختی فوری به آسیب روانی،آنرا تنها در حالت سکون عصب زیست شناختی باقی گذاشته اند. مکانیزم پردازش "ای.ام.دی.آر" به لحاظ فیزیولوژیک به صورتی شکل گرفته است که بتواند اطلاعات به خوبی پردازش نشده را به یک سطح انطباقی برساند (شاپیرو، 95 و 94). جهت درک اینکه این قضیه چگونه در یک سطح عصب زیست شناختی رخ می دهد، معتقدم که فهم ارتباط بین آمیگدال و سایر ساختارهای لیمبیک؛ قشر تازه مخ[6]؛ آناتومی واسطه ،فیزیولوژی عملکرد خوابی که در آن رویا می بینیم ؛ و انتقال دهنده های عصبی خاصی که بر این ارتباطات کالبد شناختی و عملکردها اثر می گذاردند ضروری است. امروزه مفهوم سیستم لیمبیک به مسئله ای بحث انگیز در رشته های کالبدشناسی و علوم اعصاب تبدیل شده است. آنهایی که مخالف در نظر گرفتن ساختارهای لیمبیک بعنوان یک سیستم هستند به فقدان ساختاری عینی و ملاکی عملکردی که لازمه یک موجودیت کالبد شناختی است استناد می کنند (برادل[7] ، 1980 ؛ لِدوکس[8] ، 1992 ؛ والش[9] ، 1987). اما ، این قضیه فراسوی منظور این مقاله است . برای اهداف این ارائه ، واژه سیستم لیمبیک استفاده می شود تا یک گروه از ساختارهای سیستم لیمبیک را نشان بدهد و آنرا بعنوان ترکیبی از مجموعا بخش هایی از تالاموس ،هیپوتالاموس، هیپوکامپوس، آمیگدال، هسته دمی[10]، دیواره [11]، میان مغز[12] و شکنج سینگولا مشخص می کند. این مقاله در باب ساختار های خاص اساسی لیمبیک که به بحث فعلی مربوط می شود توضیح می دهد.
آمیگدال بخشی بادامی شکل از ساختارهای درون مرتبط قرار گرفته بر روی ساقه مغز، نزدیک انتهای حلقه لیمبیک است. آمیگدال از دوساختار تشکیل می شود (قشر میانی[13] و گروههای هسته قاعده جانبی[14])، دریک طرف مغز ، در قطعه گیجگاهی درست زیر پیشامدگی میانی قسمت جلوئی شیار پاراهیپوکامپی منزل گزیده. هسته های قشر میانی عمدتاً با پیاز بویایی، هیپوتالاموس و هسته های اندرونی ساقه مغز مرتبط اند. هسته های قاعده جانبی با تالاموس و بخش هایی از قشر مخ مرتبط اند. هیپوتالاموس هم در قطعه گیجگاهی قرار گرفته و یک بر آمدگی بزرگتر از اندازه معمول را در شاخ گیجگاهی بطن جانبی تالاموس شکل می دهد. اما تالاموس بزرگترین بخش مغز میانین، در قطعه گیجگاهی در پیرامون بطن سوم قرار گرفته ( برادل ، 1992). دیواره نیز در قطعه گیجگاهی قرار دارد ، دروندادهای عصبی را از هیپوکامپوس دریافت می کند و دروندادهایی را به هیپوتالاموس می فرستد (بلوم[15] و لازارسن[16]؛ 1998 ؛ برادل ، 1992 ) . ساختارهای پیرامون لیمبیک بخش اصلی کناری را که شکنج سینگولا است شکل می دهند. بنظر می رسد کورتکس قدامی در یادگیری عاطفی شرطی ، اختصاص ظرفیت عاطفی به محرکهای درونی و بیرونی و تسهیل یک تمایز واقع گرایانه تر بین تهدید واقعی و تهدید درک شده فعال است ( دِوینسکی[17] و همکاران ، 1995).
هیپوکامپوس و آمیگدال دو بخش کلیدی "مغز بویایی"[18] نخستیان بودند که به تدریج رشد یافتند و تا کورتکس و سپس قشر تازه مخ بالا آمدند (برادل ،1992 ؛ گلمن[19] ، 1995 ). این ساختارهای لیمبیک برای شروع یادگیری و یادآوری ضروری هستند (برادل ، 1980 ؛ گلمن ، 1995 ؛ لِدوکس ، 1994 ، 1992 ، 1986 ؛ والش ، 1987 ).
آمیگدال تقاطع مرکزی را فراهم می کند که در آن اطلاعات از همه حس ها با همدیگر گره می خورند و در آنجا است که به آنها مفهوم عاطفی داده می شود. در این جا است که تصاویر ، صداها ، بوها ، مزه ها، حس عمقی[20] (تحریکهای داخل بدن) و احساسات لمس یک تجربه با همدیگر آمده و بخاطر خطور می کنند ( ریزر[21] ، 1994 ). این عمل از طریق ارتباطهای گسترده ، دو سویه با مناطق گوناگون مغز و بعد ارتباطهای مستقیم و غیر مستقیم با دیگر ساختارهای لیمبیک همچون هسته های دیواره ای و هیپوتالاموس به نتیجه می رسد (برادل ، 1992). این ساخت پیچیده نقشی محوری را در حافظه بازی می کند ، بخصوص در بازیابی خاطرات برای تقریبا سه سال بعد از ثبت تجربه ( برادل ، 1992 ؛ ریزر 1994).
مشاهدات نشان داده است که نقش هیپوکامپوس بخصوص در خاطره حوادث ، اشیا ،کلمات و دیگر انواع اطلاعات مهم است. مشاهدات بر روی بیماران در آنها که هیپوکامپوس بر اثر بیماری یا آسیب روانی از بین رفته نشان داده است که اینان از یاد زدودگی کلی[22] رنج می برند. آنها نمی توانند هیچ چیزی را از آنچه در خلال سه سال پیش از شروع اختلال روی داده است بخاطر آورند ( فراموشی پس گستر[23] ) ، گرچه آنها می توانند چیزهایی را که پس از آن روی داده بخاطر آورند. علاوه بر این ، آنها نمی توانند خاطره جدیدی را شکل دهند ( فراموشی پیش گستر[24] ). آنها نمی توانند هر آنچه را بر ایشان روی داده بدون مرور ذهنی برای بیش از چند دقیقه به یاد آورند ( بلوم ، لازرسن ، 1998؛ برادل ، 1992 ؛ ریزر ، 1994؛ والش ، 1987). در حالیکه آمیگدال رنگ و بوی عاطفی خاطره را حفظ می کند ، هیپوکامپوس حقایق خشک و خالی را ثبت می کند. بنظر می رسد خاطره برحسب الگوها و بافت های ادراکی پردازش می شود (لِدوکس ، 1992؛ ون درکولک[25] ، 1994). این هیپوکامپوس است که تفاوت معنادار یک خرس در باغ وحش را با یک خرس در حیاط شما تشخیص می دهد (گلمن ، 1995) . هیپوکامپوس همچنین اهمیت حوادثی را که سالها پیش روی داده اند از آنها که اخیراً اتفاق افتاده اند تمیز می دهد.
کلید قطع مغز برای آمیگدال بنظر می رسد در انتهای دیگر مدار اصلی قشر تازه مخ ، در قطعه پیشانی چپ ، درست پشت پیشانی قرار گرفته باشد. بخشی از این مدار در قطعه گیجگاهی نیز یافت شده است. این بخش از قشر تازه مخ پاسخ تحلیل گرایانه تر و مناسب تری را به تکانه های عاطفی ما نشان می دهد ، آمیگدال و دیگر نواحی لیمبیک را تنظیم می کند ( گلمن ، 1995؛ لِدوکس ، 1986).
کورتکس پیش پیشانی ناحیه ای از مغز است که مسئول حافظه مورد استفاده یا حافظه کار[26] می باشد. کنار پل ساختاری[27] بین ناحیه لیمبیک وکورتکس پیش پیشانی یک ساختار زیست شیمیایی هم وجود دارد. هر دو ناحیه محل تمرکز بالایی از گیرنده های سرتونین دارند. حضور مدارهای مرتبط کننده لیمبیک با قطعه پیش پیشانی دلالت می کند که علائم عاطفی ؛ اضطراب ، عصبانیت و وحشت که در آمیگدال بوجود می آیند می توانند حالت سکون عصبی ایجاد کرده و قابلیت قطعه پیش پیشانی در حفظ حافظه مورد استفاده و تعادل زیستی را خراب کنند ( سِلمون[28] و همکاران، 1991). مشاهدات مشابهی( 1994) بوسیله ون درکولک صورت گرفته است. او اشاره می کند که محرکهای بیرونی و درونی منجمله محرکهای القاکننده فشار روانی و محرکهای که باعث تولید عامل رها کننده کورتیکو تروپین می شوند فعالیتهای هیپوکامپوس را کاهش می دهند. در هنگام فشار روانی ذخیره و مقوله بندی خاطره از طریق هیپوکامپوس مختل می شود و پاره ای از باز نماییهای ذهنی تجربه "بوسیله سیستمی که تجربه عاطفی را ثبت می کند اما قابلیتی برای پردازش نمادین یا طبقه بندی اطلاعات در ظرف مکان و زمان ندارد سر وشکل می گیرد (صفحه 261)."
مطالعات اخیر در مورد آمیگدال نشان داده است که این بخش از مغز نقشی محوری در فهم آسیب روانی و همینطور فهم رسش و رشد دارد ( لِدوکس 1994,1992,1986) . در معماری مغز آمیگدال شبیه یک زنگ خطر توازن را حفظ می کند. علائم درهم یا ناقص حس ها به آمیگدال اجازه می دهند تجارب را برای یافتن خطر بررسی کند. علائم حسی چشمها ، بینی ، دهان ، پوست و گوش ها نخست در مغز به تالاموس می روند و پس از عبور از یک سیناپس به آمیگدال می رسند. علامت دومی از تالاموس به قشر مخ (مغز متفکر) می رود. این شاخه شاخه شدن علامتها به آمیگدال اجازه می دهد پیش از قشر تازه مخ پاسخ دهد، که بدین ترتیب اطلاعات را قبل از اینکه درک شوند و پاسخی به آنها داده شود در داخل چندین لایه از مدارهای مغز کنار هم قرار می دهد (لِدوکس ، 1986). پیش از مشاهدات لِدوکس تصور بر این بود که سیستم لیمبیک باید منتظر باشد تا قشر تازه مخ به آمیگدال اجازه واکنش دهد. مطالعات لِدوکس نشان داد که آمیگدال "عاطفی" به صورت خود مختار می تواند مستقل از قشر تازه مخ عمل کند. او معتقد است این قضیه درست است که بعضی واکنش های عاطفی و خاطرات می توانند بدون مشارکت هشیار شناختی شکل گیرند.
آمیگدال می تواند خاطرات را ذخیره کرده و تا آنجا که در حد توانایی ما است درحالت ناهشیار پاسخ دهد ، زیرا راه میان بر از تالاموس به آمیگدال قشر تازه مخ را دور می زند . همچنانکه آمیگدال یا از طریق فشار روانی بیرونی یا اضطراب درونی برانگیخته می شود جریان عصبی که از مغز به غده آدرنال می رود دستور ترشح آدرنالین و نور آدرنالین را صادر می کند و سپس موجی از فراخوان هشیاری در سراسر بدن ایجاد می شود . این انتقال دهنده های عصبی گیرنده هایی را بر روی عصب واگ[29] (عصب ریوی- معدی) فعال می کنند. در حالیکه عصب واگ حامل پیامی از مغز است تا ضربان قلب را تنظیم کند این عصب همچنین علائمی را باخودش به مغز بر می گرداند که بوسیله آدرنالین و نور آدرنالین بوجود آمده اند. آمیگدال پایگاه اصلی در مغز است که این علائم به آنجا می روند. این علائم سلولهای عصبی درون آمیگدال را فعال می کنند تا به دیگر نواحی مغز جهت قوت بخشیدن به خاطره آنچه تازه رخ داده علامت دهند. بنظر می رسد این تحریک آمیگدالی بیشتر اوقات درحالت برانگیختگی عاطفی با افزودن میزانی قوت، بر روی خاطره اثری بر جای می گذارد (گلمن،1986). هر چه برانگیختگی آمیگدالی شدید تر باشد اثر قوی تری برجای می ماند.
مشاهدات مشابهی توسط ون درکولک (1994) صورت گرفته است . او بعنوان مثال برای اثبات نظر خود بیان می دارد وقتی مردم تحت فشار روانی شدید هستند هورمونهایی را در مقابل این فشار روانی ترشح می کنند که بر قوام حافظه اثر می گذارد. او بیان می دارد ترشح زیاد هورمون های عصبی در زمان آسیب روانی در نیرومندی بلند مدت خاطرات آسیب زا (قوام بیش از اندازه آنها) نقش دارد ( صفحه 259). وی در جلب نظر به اینکه این پدیده بسیار تحت تاثیر ورودی نور آدرنالین به آمیگدال است به کارهای لِدوکس استناد می کند. این تحریک مفرط آمیگدال در عملکرد هیپوکامپوس ، ارزیابی شناختی تجربه و بازنمایی آن اختلال ایجاد می کند. سپس خاطرات در وجه های حسی – حرکتی ، احساسات جسمی و تصاویر دیداری ذخیره میشوند ( ون درکولک و ون درهارت[30]، 1989). از دیدگاهی تکاملی ، این مسئله انطباقی است و به حیوانات اجازه می دهد سریعاً واکنش نشان داده واز خودشان محافظت کنند. روشن است که واکنش بیش از حد ، برای بقا انطباقی تر است تا واکنش ضعیف (لِدوکس ، 1994) . برای انسانها اجازه دادن به آنکه خاطرات گذشته که بسیار پرقدرت هستند و به لحاظ عاطفی اثری شگرف بر جای گذاشته اند، زندگی روزمره آنها را کنترل کند ناسازگارانه است.