موتزارت، نابغه دنیای موسیقی
Wolfgang Amadeus Mozart
تولد: 27 ژانویه 1756 (سالزبورگ)
مرگ: 5 دسامبر 1791 (وین)
خانواده و دوران کودکی
یوهان کریزوستوم ولفگانگ آمادئوس موتزارت، روز 27 ژانوزه 1756 میلادی در شهر سالزبورگ به دنیا آمد. پدر وی لئوپولد موتزارت (تولد 14 نوامبر 1719- مرگ 28 مِی 1787) نام داشت و مادر او آنا ماریا (تولد 25 دسامبر 1720- مرگ 3 ژوئیه 1778) بود. از هفت فرزند این خانواده، فقط دو نفر باقی ماندند. یکی ولفگانگ آمادئوس که هفتمین و کوچک ترین فرزند و دیگری دختری به نام نانرل (تولد 30 ژوئیه 1751- مرگ 29 اکتبر 1829) که چهارمین فرزند خانواده بود.
هنگامی که موتزارت به دنیا آمد، شش سال از مرگ یوهان سباستین باخ، موسیقیدان نامدار، گذشته بود و پیش از آنکه چهار سالش تمام شود نیز، هندل رخت از جهان بربست. موسیقیدانان بزرگ معاصر باخ و هندل، همه درگذشته بودند و یا مانند رامو و اسکارلاتی کار مهمی انجام نمی دادند. گلوک، چهل و دومین سال عمر خود را می گذرانید و با کوشش فراوان از شیوه اپراهای ایتالیایی تقلید می نمود. هایدن نیز خط مشی خود را به خوب روشن نساخته بود و شهرتی هم اگر داشت به عنوان یک نوازنده ی پیانو بود.
دوره ی باروک داشت به پایان می رسید و سبک لطیف تر و خیال انگیزتری جای آن را می گرفت. سبک روکوکو در واقع همان شیوه ی باروک بود، با این تفاوت که باید با دید دیگری به آن نگریست. در این سبک تزئینات بیش از حد لزوم به کار رفته است و این سبک تا چندین سال در معماری و هنرهای تزیینی، تأثیری ناچیز ولی قطعی داشت. البته همین تأثیر کم، تحول عمیقی در هنر به وجود آورده و در حالت و رنگ آمیزی و راه و رسم هنرهای دیگر نیز مؤثر بوده است.
دوره ی کودکی موتزارت همزمان با دوران شکوفایی عصر روکوکو بود.
پدر موتزارت که خود نیز آهنگساز، استاد موسیقی و ویولون نواز ماهری بود (او کتابی درباره ی «روش نوازندگی ویولون» نوشته است) خیلی زود به استعداد وافر فرزندانش پی برد و تعلیم و تربیت آنان را شخصاً به عهده گرفت. این آموزش منحصر به موسیقی نبود بلکه خواندن و نوشتن، ریاضی، ادبیات، زبان شناسی و تعلیمات اخلاقی را نیز در بر می گرفت. پیشرفت ولفگانگ، با توجه به سنش، در موسیقی شگفت انگیز بود. او توانست نخستین اثر دوره ی کودکی خود را در 5 سالگی به پدر عرضه کند. موتزارت از 6 سالگی، سیر و سفر خود را به کشورهای اروپایی شروع کرد و پدر مهربان و جاه طلبش او را به عنوان یک کودک نابغه و خارق العاده (که واقعاً نیز چنین بود) به دیگران معرفی می نمود و پادشاهان و فرمانروایان بزرگ از او استقبال شایانی می کردند. موتزارت وقتی به چهارده سالگی رسید، به تمام کاخ های بین لندن و ناپل، وارد شده و آنها را دیده بود. ذوق و استعداد و تسلط او در تصنیف آهنگ، وی را از عجایب زمان ساخته، آثارش آنقدر ماهرانه بود که عده ای در تصنیف آنها به دست ولفگانگ تردید داشتند و پدرش را خالق آنها گمان می بردند.
وقتی لئوپولد درس پیانو را با دختر هفت ساله ی خود آغاز کرد، ولفگانگ سه ساله بود. وی با شور و علاقه ی بسیار به دست های خواهر خود می نگریست و به تعلیمات پدر گوش فرا می داد و بعد از پایان کار آنها، به زحمت از صندلی بالا می رفت، پشت پیانو می نشست و با دو انگشت کوچک خود، فاصله ی سوم (Tierce) را روی پیانو می گرفت و از شنیدن این صدای گوش نواز که ساده ترین آکورد موسیقی است، لذت می برد.
در چهار سالگی، پدرش سعی کرد به او منوئه و قطعات ساده ای بیاموزد. ولفگانگ یک منوئه را در نیم ساعت و قطعه ای بزرگ تر را در یک ساعت می آموخت و چنانچه اشاره شد او در پنج سالگی شروع به تصنیف آهنگ کرد. اولین منوئه را چنان ماهرانه ساخته بود که توجه پدرش لئوپولد را جلب کرد. این قطعه که در پایان تا حدی بچه گانه تمام می شود، کاملاً با قواعد موسیقی مطابقت می کرد و به این جهت، با آنکه ولفگانگ هنوز به نت نویسی آشنا نبود، پدرش این آهنگ را بدون آنکه چیزی به آن بیفزاید، یادداشت کرد. امروزه این قطعه در موزه ی موتزارت در سالزبورگ نگهداری می شود.
استعداد شایان ولفگانگ باعث شد که پدرش، برای معرفی او به شهرهای دیگر سفر کند. بدین منظور او را در شش سالگی همراه خواهرش به مونیخ، وین، وورتمبرگ، فرانکفورت، آخن و بروکسل برد و در کنسرت هایی که برای آنها ترتیب می داد، موتزارت کوچک ویولون و خواهرش، نانرل، پیانو می نواختند.
در سال 1762 نیز عازم سفر شدند و برای اجرای برنامه ی کنسرتی در حضور فرمانروای «باواریا» به شهر مونیخ عزیمت کردند. شور و شوق زایدالوصفی که در مورد این کودک نابغه ابراز می شد، جاه طلبی لئوپولد را افزون تر ساخت. چندی بعد در همان سال عازم وین شدند و در بین راه هرجا موقعیت مناسبی دست می داد، به اجرای کنسرت می پرداختند. همه جا قریحه ی سرشار این دو کودک، به ویژه هنرمندی ولفگانگ، دوستان و علاقمندان بسیاری برای آنها به همراه می آورد. در وین با استقبال بی نظیری روبرو شدند، چون شهرت آنها قبل از خودشان به آن شهر رسیده بود. چند ساعتی از ورود آنان به شهر نگذشته بود که فرمانی از دربار به ایشان رسید تا قطعاتی در دربار بنوازند.
کاخ شون برون، در وین که در آن بیش از دیگر دربارهای اروپا به موسیقی ابراز می شد موجب پیشرفت نقشه های لئوپولد موتزارت گردید. هر یک از افراد خانواده «ماریاترزا» ملکه ی اتریش، یا آواز می خواند و یا سازی می نواخت و خود ملکه هم درباره ی خود گفته بود تنها موسیقیدان باذوقی است که می توان یافت. در دربار همه، عاشق و دیوانه ی این کودک خردسال شده بودند، بخصوص برای آنکه مدام از همه می پرسید «مرا دوست داری؟ به راستی مرا دوست داری؟» این پرسش های کودکانه، علاقه ی درباریان را به او بیشتر می ساخت و سبب می شد که ولفگانگ خود را به دامن ملکه بیندازد، او را در آغوش گیرد و غرق بوسه سازد.
ماریاترزا علاوه بر پول فراوانی که به این دو کودک تقدیم کرد، دستور داد به هر کدام یک دست لباس درباری نیز هدیه بدهند. ولفگانگ با پوشیدن آن لباس فاخر و گرانبهای ارغوانی رنگ زربفت گلابتون دار آماده شد که تابلویی از او نقاشی کنند.
بزرگان و اعیان شهر وین به روش دربار اقتدا کردند و به زودی خانواده ی موتزارت به خانه های اعیانی و مجلل شهر دعوت شدند. در این هنگام ولفگانگ ناگهان به بیماری مخملک دچار شد و پس از بهبودی اش، خانواده ی موتزارت به زادگاه خود در شهر سالزبورگ بازگشتند. نقشه ی لئوپولد موتزارت برای سفر دوم بسی وسیع تر طرح ریزی شد. وی تصمیم گرفت این بار به پاریس و لندن بروند. در ماه ژوئن 1763 سفر خود را آغاز کردند و از پایتخت های تابستانی شاهزادگان و فرمانروایان گذشتند و به هرجا که قدم می گذاشتند با شگفتی و تحسین از ایشان استقبال می شد. در «اِکس لاشاپل» یکی از خواهران «فردریک بزرگ» سعی کرد آنان را به برلن دعوت کند، ولی لئوپولد راه خود را ادامه داد و رفت. در شهر فرانکفورت «گوته» نویسنده و شاعر آلمانی، که در آن هنگام 14 سال بیش نداشت، کودک نابغه را در حالیکه «کلاه گیس نقره فام به سر و شمشیر به کمر داشت» دید و ساز او را نیز شنید.
آنها اواسط ماه نوامبر به پاریس وارد شدند و پنج ماه در آن شهر اقامت گزیدند. در اینجا نیز همانند وین موفقیت شایانی به دست آوردند و نه تنها درباریان، بلکه همه ی دوستداران ادب و هنر از ایشان تجلیل کردند. در وِرسای، پس از ورود خاناده ی «موتزارت» تمام مقررات سخت لوئی پانزدهم در هم ریخت و مجلس به صورت یک مهمانی خانوادگی درآمد. نخستین اثر برجسته ی موتزارت، چهار سونات برای کلاوسن بود که آنها را در سفر پاریس نوشت و آن را به مادام ویکتور دوفرانس اهدا نمود.
در سفر پاریس، نانرل نیز همراه برادرش بود و در کنسرت این دو کودک هنرمند، لوئی پانزدهم و «مارکیز دو پمپادور» نیز حضور داشتند. چون «پمپادور» خودخواه از ابراز شوق و شعف خودداری کرد، ولفگانگ در کمال سادگی و معصومیت او را بر سر جای خود نشاند و گفت «این کیست که میل ندارد مرا ببوسد؟ ملکه هم مرا بوسیده.» پیش از آنکه لئوپولد موتزارت، پاریس را ترک کند، خرسند بود از اینکه کودکان وی قلب فرانسویان هنردوست را کاملاً مسخر ساخته اند.
در لندن با خانواده ی سلطنتی دیگری آشنا شدند که علاقه ی وافری به موسیقی داشتند. ژرژ سوم و ملکه شارلوت که برای موسیقیدان ها ارزش بسیار قائل بودند، ایشان را با مهر و محبت در دربار پذیرفتند. استاد موسیقی ملکه «یوهان کریستیان باخ» جوان ترین پسر «یوهان سباستین باخ» و جانشین «هندل» و حاکم مطلق و بی معارض موسیقی در انگلیس، بی اندازه شیفته و فریفته ی این کودک خارق العاده شد. موتزارت نیز در آینده هرگز محبت وی را فراموش نکرد. از نخستین کنسرت این دو کودک در لندن بی اندازه استقبال شد، چنانچه پدرشان می نویسد «درآمد سرشار این کنسرت مرا دچار حیرت و وحشت کرد» گویی قدرت تحمل هیجان این توفیق بزرگ را نداشت زیرا به زودی بیمار شد و هفت هفته از بیماری گلودرد، در بستر افتاد. در این زمان ولفگانگ به کار تصنیف موسیقی پرداخت و در کنسرت بعدی، آنچه نواخت، از آثار خودش بود. خانواده ی موتزارت بیش از یک سال در لندن به سر بردند و سپس عازم میهن خود شدند، ولی خط سیر آنان به قدری پرپیچ و خم و طولانی و سلامتشان نیز به طوری مختل شده بود که بازگشت ایشان نزدیک به یک سال طول کشید. پس از اجرای کنسرتی در دربار «شاهزاده اورانژ» در لاهه، به وِرسای برگشتند و باز مورد مهر و محبت بی شائبه ی فرانسویان هنرشناس قرار گرفتند. تابستان را به خوشی در سوئیس گذراندند و از ژنو برای ملاقات «وُلتر» به «فِرنی» رفتند ولی آن شیر غرّان، در بستر بیماری افتاده بود و خانواده ی موتزارت را نپذیرفت.
پس از یک سفر موفقیت آمیز و خاطره انگیز، تقریباً پس از سه سال و نیم، خانواده ی موتزارت، سرانجام در نوامبر 1766 به سالزبورگ، بازگشتند.
لئوپولد موتزارت، چون دخترش نانرل به شانزده سالگی رسیده بود و دیگر معقول نبود که به عنوان کودک معرفی شود، از این رو تصمیم گرفت تمام کوشش و سعی خود را در تربیت پسربچه ی 11 ساله، که بسان ستاره ی اقبال خانواده می درخشید، به کار گیرد. برنامه ریز کنسرت های «ولفگانگ» یعنی پدرش لئوپولد، در هر فرصتی چنان درباره ی قریحه ی پسر خود تعریف و تمجید کرده بود که اسقف اعظم را به شک انداخت و جناب اسقف بر آن شد با آزمایش این کودک اعجوبه دهان لئوپولد، ملازم دربار خود را ببندد. وی متن گفتار یک «اوراتوریو» را بین ولفگانگ و رهبر ارکستر دربار و ارگ نواز کلیسای بزرگ تقسیم کرد و کودک خردسال را در اتاقی تنها گذاشت تا سهم خود را تصنیف کند. برنامه با موفقیت اجرا شد، زیرا همان سال به چاپ رسید و تردید اسقف اعظم نیز درباره ی استعداد کودک نابغه برطرف شد و برای اثبات این امر، بر میزان دوستی و محبت خود نسبت به خانواده ی موتزارت، افزود.
چندی بعد، خانواده ی موتزارت جهت شرکت در جشن عروسی امپراتوری، دوباره عازم وین شدند، ولی شیوع بیماری آبله مانع اجرای این تصمیم شد. عروس از پای درآمد و خانواده ی موتزارت به شهر «اولموتز» گریختند. در آنجا هر دو کودک بیمار شدند و ولفگانگ حدود نه روز بر اثر بیماری، نابینا بود. از آنها در خانه ی یکی از اشراف هنردوست پرستاری شد تا اینکه سلامتی خود را بازیافتند و به پایتخت اتریش بازگشتند، در حالی که دربار را ماتم زده و سوگوار دیدند. با وجود این «ماریا ترزا» و پسرش «ژوزف دوم» آنها را با مهر و محبت پذیرا شدند. امپراتور جدید، به ولفگانگ سفارش تصنیف یک اپرا داد و موتزارت اپرای «دختر ساده» را در موعد مقرر نوشت و تقدیم داشت. اگرچه اجرای این اپرا ماه ها به تعویق افتاد، ولی پس از چند ماه به دستور اسقف اعظم این برنامه در سالزبورگ اجرا شد و او به قدری از کار موتزارت خرسند شد که مقامی والا، ولی بدون حقوق، در گروه موسیقی دربار به وی تفویض کرد.
خانواده ی موتزارت، قریب یک سال در سالزبورگ ماندند، زیرا لئوپولد در اندیشه ی کشیدن نقشه ای برای تسخیر دل مردم ایتالیا بود. ولفگانگ در این مدت مدام در کار تصنیف انواع آهنگ های دلنواز بود و تمام وقت خود را به تمرین و باز هم تمرین می پرداخت. ولفگانگ و پدرش پس از یک خداحافظی گرم با مادر و خواهرش، با تجهیزات کامل به ایتالیا رهسپار شدند و پس از عبور از گردنه ی «برنر» به شهر میلان رسیدند و آنجا از حمایت والی شهر برخوردار گردیدند. در آنجا بود که ولفگانگبه دیدار استاد عالیقدر «گلوک» یعنی «سامارتینی» توفیق یافت. شهرهای پارما، بولونیا، فلورانس، رُم و ناپل همه آغوش خود را به روی ولفگانگ گشودند. برای او جای مادر و خواهرش (نانرل) بسیار خالی می نمود و با نوشتن نامه با آنها راز و نیاز می کرد و با کمال صراحت و بیانی پر از اشاره و کنایه راجع به آنچه می شنید و مردان سرشناسی که می دید، همچنین عادات و آداب مردم هر منطقه، قلمفرسایی می کرد. در شهر «بولونی» که از لحاظ اصول و قواعد موسیقی شهرت و مرکزیت داشت، یکی از برجسته ترین استادان موسیقی، یعنی «پادر مارتینی» که در سنین پیری بود موتزارت را آزمایش و امتحان کرد و ولفگانگ از این آزمایش سربلند بیرون آمد. در فلورانس نیز از امتحانی که از وی گرفته شد، سرفرازتر گشت.
خانواده ی موتزارت مقارن با هفته ی مقدس به رم رسیدند و موسیقی ویژه این هفته را شنیدند. از بخش های مهم این تشریفات، برنامه ی کلیسای «سیکستین» بود که در آن قطعه ی معروف «می زرر» اثر «آلگری» اجرا شد و ولفگانگ خردسال پس از یک بار شنیدن این قطعه آن را نوشت. این کار فوق العاده، توجه دوستانه ی پاپ «کلمان چهاردهم» را جلب کرد و سبب شد دعوتنامه های فراوانی همچون باران، از سوی شاهزادگان و اعیان رُم برای موتزارت فرستاده شود.
پاپ، یک نشان «مهمیز زرین» به وی اهدا کرد و ولفگانگ را نیز، همانند گلوک لقب شوالیه داد. لئوپولد که مردی جاه طلب بود از اینکه پسرش به افتخاری نظیر گلوک نائل آمده بود، بر خود می بالید و تا مدت ها به ولفگانگ اصرار می کرد که عنوان «شوالیه» را در امضایش قید کند، ولی وی در این باره علاقه ای نشان نمی داد و زمانی نگذشت که از آوردن این عنوان در نامه ها، صرف نظر کرد.
پس از توقفی کوتاه در شهر رم، چون راه توسط راهزنان ناامن شده بود، با ترس و لرز فراوان به سمت ناپل رهسپار شدند و در آنجا از خرابه های شهر پومپئی و کوه «وزوو» که دود و مه آن هنوز به آسمان بلند بود، دیدن کردند.
در شهر بولونی افتخار دیگری نصیب موتزارت شد چه، در آنجا آکادمی موسیقی (فیلارمونیک) یکی از مقررات مربوط به عضویت اعضای خود، که حد نصاب سن را بیست سال تعیین کرده بود، به کنار نهاد و پس از انجام آزمایشی سخت، او را به عضویت برگزید.
در میلان موتزارت به تکمیل اپرایی پرداخت که حاکم آن دیار در سفر اول وی به آن شهر سفارش داده بود. اجرای این اپرا با موفقیت پرشوری همراه بود و بیست شب در تالار لبریز از شنونده اجرا گشت.
سرانجام پس از دو سال گردش و اجرای برنامه های موسیقی در شبه جزیره ایتالیا، خانواده ی جهانگرد موتزارت خسته و کوفته، در ماه مارس سال 1771 به سالزبورگ بازگشتند. در این هنگام به موتزارت دو کار مهم سفارش شده بود: یکی تصنیف اپرا برای میلان و دیگری یک «اوراتوریو» برای شهر پادوا. به زودی سفارش ساخت یک سرناد از طرف ماریا ترزا برای عروسی یکی دیگر از فرزندانش به او رسید. ولفگانگ پنج ماه را با شور و حرارت به تصنیف آهنگ های موسیقی گذرانید. پس از آن بار دیگر به میلان سفر کرد و در آنجا سرناد موتزارت در مقابل اپرای موسیقیدان کهنسالی چون «هاسه» بیش از حد انتظار مورد توجه قرار گرفت و باز پدر موتزارت همچون همیشه با افاده ی بسیار چنین گفت: «من واقعاً متأسفم ولی سرناد ولفگانگ تأثیر همه ی آثار هاسه را از بین برد» و خود هاسه که آهنگ های دلکشی ساخته بود با کمال گذشت و جوانمردی گفت: «این کودک، همه ی ما را به محاق خاموشی و گمنامی خواهد کشانید.»
یک روز بعد از آنکه خانواده ی موتزارت از سفر میلان به شهر خود بازگشتند، اسقف اعظم که بسی پیر و شکسته شده بود، دیده از جهان فروبست. این واقعه بیش از آنچه تصور می کردند برایشان غم انگیز بود چون جانشین او «هیرونیموس فون کولورِدو» مردی بود که همواره نامش به زشتی یاد می شد و به قدری بدنام بود که وقتی خبر انتخابش به مقام اسقف اعظمی به شهر سالزبورگ رسید، تمام مردم ماتم گرفتند.
موتزارت پس از مدتی که به تصنیف موسیقی پرداخت، عازم شهر میلان شد و در آن شهر شش ماه اقامت گزید. در آنجا اپرای جدید او به نام «لوچیو سیلا» با موفقیت فراوان به روی صحنه آمد و همین امر والی شهر را بر آن داشت تا در دربار فلورانس برای او شغلی به دست آورد، ولی پیشنهاد وی بیهوده ماند و پدر و فرزند با دلی شکسته برای مبارزه و مقابله با دشواری هایی که در شهر سالزبورگ، بنا به فرمان اسقف اعظم جدید، پیش بینی می کردند، خود را آماده ساختند. در ماه مارس سال 1773 برای بازگشت به سالزبورگ دوباره از گردنه ی «برنر» عبور کردند و موتزارت برای آخرین بار با خاک ایتالیا، وداع گفت و در این هنگام عمرش به نیمه رسیده بود. چندی نگذشت که خانواده ی موتزارت با آنچه از آن می ترسیدند، روبرو شدند. اوضاع شهر سالزبورگ در حکومت «فون کولورِدو» تحمل ناپذیر شده بود. ولفگانگ به فکر افتاد با پدرش به جای دیگری نقل مکان کند و چون مهر و محبت ماریا ترزا را هنوز به یاد داشت، تصمیم گرفت نخست به وین برود. ملکه همچون گذشته آنها را با کمال محبت، پذیرفت ولی این حد تجاوز نکرد و ایشان دست خالی بازگشتند. با همه ی این ناامیدی ها، قلم ولفگانگ از کار باز نمی ایستاد و هم در وین و هم پس از بازگشت به سالزبورگ، برای ناشران آینده ی خود، آهنگ می ساخت. اواخر سال 1774، موتزارت، در این اندیشه بود که اگر بتواند نقش خود را خوب بازی کند، شاید بتواند خود را از قید انضباط خشک و دشوار دربار سالزبورگ رهایی بخشد. خوشبختانه در آن هنگام از طرف فرمانروای باواریا سفارشی برای ساخت یک اپرا دریافت کرد. نتیجه مانند همیشه بود و این اپرا نیز، شنوندگان را مسرور و شاد ساخت. موتزارت، اما بیهوده وقت خود را در مونیخ تلف می کرد، چون کار دیگری نداشت و به ناچار با دلی غمگین به سالزبورگ برگشت تا باز هم آهنگ بسازد و بسازد.
از این به بعد، به تصنیف آثاری پرداخت که نه تنها مورد علاقه ی دوستداران موسیقی بود، بلکه موسیقیدانان نیز از آن لذت فراوان می بردند. موتزارت به افتخار ورود دوک بزرگ به سالزبورگ یک اپرا ساخت و پس از آن پنج کنسرتو، یکی از دیگری بهتر، برای ویولون و ارکستر تصنیف کرد. این پنج کنسرتو که بسیار دلپسند و پرنشاطند، امروزه نیز مانند روزهایی که ساخته شدند، نغز و زیبا هستند و به قلب آدمیان شادی و نیرو می بخشند و آنها را باید جزء آثار برجسته ی موتزارت قلمداد کرد.
در سال 1777 موتزارت 21 ساله به مرحله ای از زندگی رسیده بود که دیگر برایش مقدور نبود در شهر سالزبورگ بدون فعالیت سر کند. علاقه ی قلبی او این بود که اپرا و سمفونی بسازد ولی «فون کولوردو» هیچ یک را مجاز نمی دانست. از این رو لئوپولد موتزارت تقاضای مرخصی کرد و چون اسقف اعظم با این تقاضا مخالفت ورزید، لئوپولد رسماً دادخواهی نمود. پاسخ اسقف، این بار اخراج هر دو (پدر و پسر) از خدمت بود. اگرچه پس از آن خدمات پدر را منظور داشت و به وی اجازه داد در خدمت باقی بماند. در این هنگام ولفگانگ امید داشت بتواند به تنهایی سفر کند، ولی امیدش به یأس انجامید چرا که پدر این اجازه را نداد که او بدون یک همراه از افراد خانواده، سفر کند، از این رو تصمیم گرفت بانو موتزارت، مادر ولفگانگ، در این سفر، پسر خود را همراهی کند. در سپتامبر سال 1777 مادر و فرزند به عزم مونیخ از سالزبورگ خارج شدند.
پنج هفته بعد ارابه ی موتزارت به شهر کوچک «مانهایم» رسید. در این شهر مادر و پسر بیش از چهار ماه اقامت گزیدند: زیرا مانهایم به دسته ارکستر خود بسیار می بالید و آن را بهترین ارکستر اروپا می دانست. این ارکستر با راهنمایی و مدیریت «یوهان اشتامیتز» و جانشینانش در شیوه ی نواختن آهنگ دسته جمعی، چنان انقلابی برپا کردند که امروزه او را پدر ارکستر جدید می دانند. موتزارت که در این دوره ی ترقی نوازندگی به آن شهر وارد شده بود از فرصت، بیشترین استفاده را برد و تا می توانست در کنسرت های این نوازندگان معروف، حضور می یافت و آثار آنها را می شنید. اجرای اپراهای آلمانی، توجه او را بیش از همه جلب کرد و به این ترتیب دست تقدیر که هرگز از روی مهر بر سر موتزارت کشیده نشده بود، او را با «فریدولین وبر» آشنا ساخت. این مرد کوچک اندام عموی موسیقدیدان نامدار «کارل ماریا فون وبر» بود که بعدها نیز پدرزن موتزارت شد.
نامه های موتزارت نشان می دهد که وی دلباخته ی «آلوئیزیا وبر» چهارمین دختر خانواده ی «فریدولین» بوده و در نوشته های خود، این دختر را ناهید ساحل رود رِن لقب داده و صدای او را آسمانی، توصیف کرده است. ولی آلوئیزیا دختر سبک سری بود و نمی توانست منش والای موتزارت را درک کند. موتزارت آماده بود که از همه چیز بگذرد و با دلداده ی خود به ایتالیا سفر کند و در هر گذر و فرصتی کنسرتی ترتیب دهد، ولی پدرش اجازه نداد و با لحنی خشک و ترسناک از سالزبورگ پیغام فرستاد: «به سوی پاریس برو، یک دقیقه هم درنگ نکن و جای خود را در ردیف کسانی که واقعاً بزرگ هستند، باز کن» موتزارت که بارها گفته بود «پدرش، بعد از خداوند، بزرگ ترین کسی است که می شناسد» ناگزیر اطاعت امر کرد و به پاریس سفر کرد، ولی این بار بر خلاف سفر اول موفقیت شایانی به دست نیاورد. یک سمفونی که امروزه به نام سمفونی «پاریس» (297 K در رِماژور و سی و یکمین سمفونی) مشهور است و یک بالت کوچک برای مردم این شهر تصنیف کرد. همچنین آشنایی او با دوک دوگین و دخترش که فلوت و چنگ می نواختند، سبب شد کنسرت فلوت و چنگ (هارپ) را برای آنها بسازد که یکی از آثار شنیدنی و دلکش موتزارت به شمار می رود. ولی هنرمند جوان از نظر مادی در مضیقه بود و بیماری مرموز مادر نیز بر رنج درونی او می افزود.
بیماری و مرگ مادر موتزارت
آناماریا بیمار و بستری شده بود. سرماخوردگی او که در طول سفر از مانهایم تا پاریس بر جانش نشسته بود، هنوز بهبود نیافته بود. ولفگانگ از مادر پرسید: «مامای عزیز، چه شده، حالت خوب نیست؟»
آناماریا نمی دانست چه پاسخی بدهد. او نمی خواست با شکایت از بیماری و درد و رنج خود بار بیشتری بر دوش فرزندش بیفکند. به زحمت تبسمی بر لبانش نقش بست و گفت: «نگران نباش، چیز مهمی نیست. فقط حس می کنیم خسته ام.» مادر هنوز حاضر نبود پزشکی برای بیاورند و با آنکه هوا در ماه ژوئن گرم شده بود، حس می کرد حالش بدتر شده است. وقتی چند روز گذشت و حال وی رو به وخامت رفت، حاضر شد حجامتش کنند. با این کار اندکی بهبودی حاصل شد و توان آن را یافت که از بستر برخیزد، ولی نتوانست روزهای بعد در کنسرتی که ولفگانگ، سمفونی پاریس را اجرا می کرد، حضور یابد. پس از پایان کنسرت، وقتی موتزارت به خانه رسید متوجه شد که حال مادر وخیم تر شده است. این بار از مشاهده ی وضع جسمی او به وحشت افتاد. به مادر گفت سمفونی او مورد تحسین شنوندگان قرار گرفت ولی چنان به نظر می رسید که مادرش چیزی نشنیده است. مادر به شکم خود اشاره ای کرد و نجواکنان گفت: «ولفگانگ، خیلی درد می کند. بیچاره شده ام»
ولفگانگ با شتاب به داروخانه رفت و دارویی را که موردنظر پدر بود و معمولاً در سالزبورگ برای تسکین دردهای معده به کار می بردند، خرید. مادر از آن دارو خورد، ولی حالش بدتر شد. به حدی رنجور و تکیده شده بود که ولفگانگ را دچار اضطراب کرد. مادر به دارویی که وی از داروخانه خریده بود، اشاره کرد و گفت: «در آن شیشه چیزی نیست که بتواند مرا زنده نگهدارد.»
«بروم برایت دکتر بیاورم؟» ولی مادر گویا حرف او را نشنید. پس سئوال خود را با صدای بلندی تکرار کرد. مادر که از شدت درد به خود می پیچید سری تکان داد. با صدایی بسیار ضعیف که به زحمت از گلویش خارج می شد، گفت: «ولفگانگ، خواهش می کنم یک پزشک آلمانی پیدا کن»
وقتی ولفگانگ به اتفاق دکتر فون کلر آلمانی، ساکن پاریس، به خانه رسیدند، حال مادر اندکی بهتر شده بود. مادر از دیدن پزشک آلمانی، آسوده خاطر شد. چه، می توانست صحبت های او را بفهمد و به داروهایی که تجویز می کرد اعتماد کند. ولی روش درمانی این پزشک نیز، مؤثر نیفتاد و پس از چند روز حال مادر بدتر شد. او در حالی که دچار هذیان شده بود، پشت سر هم آب می خواست و لحظه ای بعد به حال اغما فرو رفت. چنان می نمود که دیگر از دست رفته است. ولفگانگ بی درنگ دکتر فون کلر را به بالین مادر آورد. پزشک به آناماریا که در بستر بی حرکت دراز کشیده بود، چنان نگاه کرد که گویی به جسدی می نگرد، سپس گفت: «گمان نمی کنم تا فردا صبح زنده بماند، بهتر است کشیشی خبر کنید تا اعترافات او را بشنود.»
ولفگانگ یک کشیش آلمانی به بالین مادر آورد. آناماریا چشم گشود و چون کشیش را در بالین خود یافت، شروع به صحبت کرد و کشیش نیز مراسم مذهبی را به جای آورد. آناماریا احساس کرد اندکی آرامش یافته است. به پسرش گفت: «از تو می خواهم مرا تنها نگذاری» او نمی خواست در تنهایی بمیرد. با آنکه آتش بخاری شعله می کشید و ولفگانگ می گفت هوای بیرون گرم است، آناماریا از سرما رنج می برد. ساعتی بعد مادر به حال اغما فرو رفت و این حال یک هفته به طول انجامید. در تمام این مدت ولفگانگ بر بالین مادر نشسته بود، چیزی نمی خورد و گاهی جرعه ای شراب می نوشید. دیگر امیدی به شفای مادر نداشت، ولی باز هم راضی نمی شد که از بالین وی دور شود. تختخواب خود را در کنار بستر مادر گذاشته بود و همانجا دراز می کشید تا بتواند دقایقی استراحت کند و در صورتی که مادر صدایش کند، در دسترس باشد، ولی او کوچکترین تکانی نمی خورد. ولفگانگ می دانست که هنوز زنده است و به آرامی دم می زند، بر بیچارگی خود که نمی توانست هیچ کاری برای نجات جان مادر انجام دهد، می گریست. شمع زندگی مادر در جلوی دیدگان وی هر دو رو به خاموشی می رفت.
در شب سوم ژوئیه، یک هفته پس از آنکه کشیش مراسم مذهبی را بر بالین مادر به جا آورده بود، او از حال اغما درآمد و دچار تشنج های لحظات واپسین شد. در آن حال می کوشید سخنانی بر زبان آورد. ولفگانگ شنید که مادر به زحمت می گوید «ولفرل... لئوپولد... نانرل» سپس کوشید سرش را از روی بالش بلند کند چنانکه گویی می خواست یک ملودی دوست داشتنی را بشنود. ولی توان این کار را نداشت. ولفگانگ دست مادر را در دست گرفت، به آرامی فشرد و با او سخن گفت، ولی مادر پاسخی نداد. ولفگانگ سر مادر را بلند کرد تا کمکش کند سخنی بگوید، ولی سر دوباره بر جای خود افتاد. ناگهان وحشتی سراپای ولفگانگ را فرا گرفت در حالی که زاری می کرد، بر صورت مادر بوسه ها زد. ولی هیچ پاسخ و جنبشی از زندگی در او دیده نشد. آینه ی دستی را که مادر با علاقه ی فراوان در سفرها همراه می برد، از زیر بالش درآورد و برابر لبانش نگهداشت، ولی کوچک ترین اثری از دم زدن دیده نشد.