مقدمه
تأثیر نفس گرم و نفوذ کلام پرشور مولانا جلالالدین محمد مولوی عارف بیبدیل سده هفتم هجری، چنان ژرف و گسترده است که هنوز، با گذشت قرنها از حیات جسمانی این شیخ شوریده، حیات روحانیاش آرامبخش ذهن و قلب و روح سالکان و عارفانی است که جویای حق و حقیقتاند و میخواهند به کشف بایستهها و شایستههای طریقت راه یابند؛ تا آنجا که حتی مولوی شناسی نزد انسان سده بیست و یکم به شاخهای مهم در شرق شناسی تبدیل شده است.
محقق حاضر به هدف آشنایی با جنبههای مختلف شخصیت مولانا و آثار، سلوک، کرامات و نحوه زندگانی او تدوین شده و در آن، از رابطه او با سایر عرفای هم عصرش نیز سخن رفته است.
ولادت
ولادت مولانا جلالالدین محمد طبق نوشتههای تاریخی در ششم ربیعاول سنه 604ق، در شهر بلخ، واقع در افغانستان امروزی بوده است و این تاریخ را تقریباً همه تذکرهنویسان و کسانی که شرح احوال مولانا را نوشتهاند به اتفاق پذیرفته و آثارشان را ثبت کردهاند.
با این که همه تاریخ نویسان و احوال نگاران مولانا به تاریخ مذکور توجه کردهاند و حوادث و آمد و شدها و رویکردهای او را بر مبنای همین تاریخ برنگاشتهاند، اما گویا با توجه به آثار و اقوال خود مولانا میتوان به تاریخی پیش از این، که شاید به واقع هم نزدیکتر باشد، اشاره کرد و براساس این تاریخ جدید، که از قول آثار خود مولانا به آن اشارت خواهیم کرد، درست باشد، بدیهی است که همه نوشتههای پیشینان در احوال مولانا را دچار اشکال خواهد کرد؛ و البته اگر این تاریخ درست باشد، چه اشکالی است که به تاریخ گذشته اشکال وارد کند؟!
برای مولانا جلالالدین و این که وی به سال 604ق، متولد شده است، دو ماده تاریخی نیز به حساب جمل ترتیب دادهاند ه یکی: «مولوی مهتاب دین» و دیگری «مولوی پیر مکرم» است که با عدد 604 برابری میکند. این مقوله نیز از این بابت ذکر شد تا توجه خواننده را بیشتر به تاریخ مذکور جلب نماید و چنان چه تاریخ دیگری از بابت تولد او قید شد بتواند به تحلیل بهتر آن را پیدا کند.
وفات مولانا نیز طبق همه گزارشهای تاریخی و صوفیانه روز یکشنبه به پنجم ماه جمادیالآخر سال 672ق، اتفاق افتاده است و با این حساب سن مولانا به هنگام عروج 68 بوده است.
چنان که گفتیم ذکر چند مورد در آثار مولانا تاریخ 604 را مردد میکند، یکی داستان «حصر سمرقند» است که مولانا خاطرهای به این شرح از آن دوران بیان میکند:
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ میکرد و در آن محله دختری بود عظیم صاحب جمال چنان که در آن شهر او را نظیر نبود: خر لحظه میشنیدیم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و برتو اعتماد دارم. چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزان آن زن را اسیر میبردند و او را همچ المی نرسید؛ و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچ کس در حضرت او ضایع نشد.[1]با توجه به اینکه واقعه لشکرکشی خوارزمشاه را حدود سال 4-602ق ذکر کردهاند، چنان چه مولانا متولد آن سال، یعنی 604، باشد، این سؤال پیش میآید که او چگونه میتوانسته شاهد آن حوادث باشد و حال آنکه هنوز حداقل یک سال به ولادت آن مانده است. برای فهم این حادثه و این کلمات آن دختر زیبا و فهم زیبایی را حاصل کرده باشد باید حداقل او را در حول و حوش پانزدهسالگی تلقی کنیم و اگر او را در این سال یعنی 4-602 پانزده ساله بدانیم حداقل بدانیم 19-20 سال از آن چه گفتهاند بزرگتر باشد.
غیر از این مطلب که در کتاب خود نوشته مولانا، یعنی فیفه مافیه، نقل شده است، در دیوان کبیر که به دیوان شمس تبریزی شهرت دارد نیز مواردی یافت می شود که ذکر 604 را در ولادت او خدشهدار میسازد، چند نمونه از این موارد بدین شرح است:
1- به اندیشه فرو برد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم[2]
2- شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها[3]
3- پیر، ما را ز سر جوان کرده است
لاجرم هم جوان و هم پیرم[4]
4- مرا واجب کند که من برون آیم چون گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم[5]
با توجه به موارد فوق که مولانا یاد میکند، در بیت نخست و بیت آخر به سالهای شصت و دو سالگی خود اشاره میکند که در این سال به صید افتاده است و نیز در بیت دوم به عدد شصت یعنی ستین اشاره میکند و هم به پیر بودن خود که در این سال شصت باز جوان گشته است و در بیت سوم اشاره به پیری خود میکند، بدیهی است که این ابیات مربوط به دوران تحول درونی مولاناست که با پدیدارشدن «شمس تبریزی» برای او حاصل شدهاست؛ و لذا به نقل صریح تاریخهای صوفیانه شمس تبریزی به سال 642 ق به شهر قونیه آمده است و در همان سال با مولانا برخورد نموده و در او تحول و دگرگونی ایجاد کرده است. اگر در سال 642ق سن مولانا بنابر ابیات مذکور بین شصت و شش و دو سالگی باشد باید او پیش از سال 604ق متولد شده باشد یعنی حدود سال 580ق و براین اساس به هنگام واقعه حصر سمرقند، احتمالاً سن او حدود 24 تا 29 سال بوده و لذا سن آن شریف به هنگام مرگ حدود 92 سال خواهد بود نه 68 سال و این با حدود سن پدر مولانا و فرزند ارشد مولانا نیز تقریباً مناسب میاید که یکی (پدر) 85 سال و آن دیگری (سلطان ولد، فرزند مولانا) 89 سال زیست کرده است.
اگر سال اخیر را عمر مولانا تلقی کنیم بدیهی است که باید تحلیلی نو از زندگی و سلوک مولانا داشته باشیم که راقم این سطور در رسالهای دیگر در صدد تنظیم این متن درآمده است، و اگر به انجام برسد قهراً تحولی در مبحث مولوی شناسی پدید خواهد امد! چه، بسیاری از حوادثی که به دوران کودکی مولانا نسب داده میشود با طل می شود و آنچه به جوانی او مربوط می شود، به میان سالی مرتبط خواهد بود.
به هر جهت طبق هر دو روایت مولانا متولد بلخ بوده و در سال 604ق یا 580ق در خانوادهای سرشناس و اهل علم و تقوا متولد شده است. نام این کودک را محمد گذاشتند و جهت تکریم و تجلیل او «جلالالدین» لقبش دادند و پدرش بهاءالدین ولد، که خطیبی بزرگ و شخصیتی سرشناس در زمان خود بوده، این فرزند محبوب را «خداوندگار» خطاب میکرد.
کودکی و نوجوانی مولانا چنان که اشارت دادیم دردوران بلوا و آشوب سپری شده است، آشوبی که اسباب مهاجرت خانواده وی از شهر بلخ را به همراه داشت؛ و دراین آشوب، او حادثهها و خشونتها دیده و قتل و غارتها را شاهد بوده است. کلماتی که بعداً از خود مولانا نقل شده و ابیاتی که در آثارش آورده یادآور آن دوران نامطلوب و خون ریز است. یادآور آشوبی که مغولان برانگیختندو خامیای که از سوی خوارزمشاه در این پدیداری آشوب دخیل بود؛ و نتیجه آن نیز فساد، قتل، خونریزی، مرگ و ویرانی بود.
مولانا که گاه حوادث صوری را برای تمثیل تحولات و حالات درونی خود به کار میگیرد در مورد ماجرای هجران باطنی خود که چگونه خون دل برانگیخته، با خونریزیهای زمان کودکی خود در کشمکش خوارزمشاهیان و غوریان بیان میکند.
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری[6]
و نیز:
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پاکوفته
سرها بریده بی عدد در رزم تو پاکوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین از عزم تو پاکوفته
فرمان خرم شاهیت در خون دل توقیع شد
کف کرد خون برروی خون از جزم تو پاکوفته
ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون
بستانگرو از من بجان کز حزم تو پاکوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بیچون را ولی
از بینش بی چون تو خوارزم تو پاکوفته[7]
پیشینه قومی مولانا از سوی پدر به شجره طیبه دودمان خواجه کائنات حضرت محمد مصطفی(ص) میرسد اما مولانا جزء معدود کسانی است که خویش را از تبار «عشق» میداند که زاده آدم و حوا نیست و لذا خویش و آشنای خویش را کسی میداند که «عاشق» باشد و از «عشق» متولد شده باشد. در تعدادی از ابیات دیوان کبیر با صراحت به این مقوله اشاره شده است.
خویش من آن است که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست[8]
و نیز:
نهادم پای در عشقی که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم[9]
از این بابت است که وی هیچگاه به جستو جوی تبار خویش نپرداخته و چنان که گفته است خویش و آشنا را در «عشق» جسته نه در «انساب»!
عاشقان را جستو جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست[10]
اما با آنکه او خود را زاده عشق و متولد شده پیش از پدر میداند در عین حال از پدری به نام محمدبن حسینخطیبی ملقب به بهاءالدین ولد، که مشهور و نام آور رمان خود بود، و از مادری که مؤمنه خاتون نامیده میشد، که از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود و از سر تقدس و تجلیل و تعظیم او را بیبیعلوی خطاب میکردند، به دنیا آمده است.
جد او حسینبن احمد خطیبی، چنان که از لحن افلاکی در مناقبالعارفین برمیآید، از افاضل و نوادر روزگار خویش به شمار میرفتهاست و در حوزه درس اوکسان بسیاری حضور داشتهاند؛ از جمله ایشان بزرگی چوم رضیالدین نیشابوری را میتوان یاد کرد. جده او نیز (مادر بهاءولد) خاتون مهینه که او را «مامی» میخواندند بوده است، زنی تندخو و بدزبان و ناسازگار ولی در عین حال علاقمند به مولانا جلالالدین. جده پدری مولانا یعنی مادر احمد خطیبی است که فردوس خاتون نام داشت و از سوی مادر فردوس خاتون شجرهای گسترده است که ختم به امیرالمؤمنین علی علیهالسلام می شود.
مولانا و شعر
به راستی نمیتوان از مولانا سخن گفت و از شعر او غفلت کرد، و نیز نمیتوان از شعر سخن گفت و از مولانا به عنوان کسی که شعر میگوید سخنی به میان نیاورد. با آنکه شعر یک هنر است و شاعر نوعی هنرمند ولی مولانا بسان دیگر شاعران شاعر نیست. با آنکه شعر میگوید و بسیار عالی هم شعر میسراید و این از این بابت است که او خود نمیخواهد شاعر باشد، شاعری برای او فخری نیست و فضلی محسوب نمیشود و این در حالی است که بسیاری خود را به آب و آتش میزند تا شعر بگویند و به عنوان «شاعر» شتاخته شوند!
مولانا نه برای شعر گفتن، خود را به زحمت میاندازد و نه درگران را زجمت میدهد که وی را به عنوان شاعر بپدیرند و حال آنکه برجستگیهای شعری او از هر شاعر دیگر بیشتر و بهتر و بالاتر است، در شعر مولانا نه برای شعر گفتن، خود را به زحمت میاندازد و نه دیگران را زحمت میدهد که وی را به عنوان شاعر بپذیرند و حال آنکه برجستگیهای شعری او از هر شاعر دیگر بیشتر و بهتر و بالاتر است، در شعر مولانا خواصی است که در شعر هیچ شاعری شاید یافت نشود. این نیز گفتنی است که بسیاری، بسیار شعر میگویند اما هرگز به عنوان شاعر، با وجود شعرهای زیاد، شناخته نمیشوند و برخی هم هستند که حتی با یک غزل و حتی با یک بیت شعر شاعری خود را ثبت میکنند. و وزن شعری خود را به همه عالم تحمیل مینمایند و اهل شعر و ادب چارهای جز تسلیم در برابر شعر ایشان نمییابند. کسانی چون مولانا، فردوسی، حافظ، نظامی، عطار، عراقی، سنایی، وحشی و غیره از این دست بحساب میآیند.
باری چنان که گفتیم مولانا به شعر و شاعری وقعی نمینهد و بهایی برای آن قائل نیست، شعر و لحن موزون اسیر قدرت فهم و قلب و اندیشه اوست و او برای ساخت شعر تلاش نمیکند و خود را به سختی نمیافکند، به سهولت و آسانی لفظ را به هر گونه که بخواهد دراختیار میگیرد. روح خروشان و مواج او و تسلطش بر موسیقی به راحتی میتواند شعر ریتمیک و موسیقایی خلق کند، شعری کاملاً هنری و تأثیرگذار و این خاصیتی است که در کمتر شاعری متجلی و پدیدار است.