«داش آکل یک حماسه است حماسهی مردانگیها و خود خوریهای غرورآمیز پهلوان قداره بندی که عشق یک دختر خوارش کرده». این مرد عرقخور ستیزهجو، که همه دارایی خود را به باد داده، از خصایل پسندیدهی بشری به حد کمال بهرهمند است و در زیر چهرهی عبوس و خشن او انسانی نجیب و شریف خفته. او با وجود معایبی که دارد ، در سایهی راستی و درستی و مردانگی، احترام شهر خویش، شیراز، را به خود جلب کرده است. نویسنده مخصوصاً این مرد نیکوکار نیک منش را با موجودی چون کاکا رستم که «هزار جور بامبول میزند» روبرو کرده است تا صفات عالیهی او را هر چه بهتر نمایانتر جلوه دهد.
همه میدانستند که داش آکل و کاکا رستم سایهی یکدیگر را با تیر میزنند… داش آکل را همهی اهل شیراز دوست داشتند. چه او، در همان حال که محلّهی سر دزک را قرق میکرد، کاری به کار زنها و بچهها نداشت؛ بلکه، برعکس، با مردم به مهربانی رفتار میکرد؛ و اگر اجل برگشتهای با زنی شوخی میکرد یا به کسی زور میگفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل به در نمیبرد. اغلب دیدهمیشد که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را به خانهشان میرسانید، ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک میکشید و هزار جور بامبول میزد.
حاجی صمد بازرگان شیرازی که پنج سال پیش در سفر کازرون با داش آکل آشنا شده، همان شبی که حالش به هم خورده و رفتهاند امام جمعه را سر بالینش آوردهاند، در حضور همه، داش آکل را وکیل و وصی خودش معرفی کردهاست. حاجی خدابیامرز همیشه میگفته اگر یک نفر مرد هست فلانی است!
جملهای که داش آکل در روز مرگ حاجی به زن او گفته بسیار جانانه است:«خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم.
در همین مجلس است که داش از لای پرده مرجان، دختر حاجی، را با چهره برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه دید و آن دو، یک دقیقه در چشمهای یکدیگر نگاه کردند… چشمهای گیرنده کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود.
داش از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی میشود. با یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همه چیز را با دقت ثبت و سیاهه برمیدارد. آنچه زیادی است در انباری میگذارد و درِ آن را مهر و موم میکند، آنچه زاید است میفروشد: طلبهای حاجی را وصول میکند و بدهیهایش را میپردازد.
داش آکل مردی 35 ساله، تنومند ولی بدسیماست … اما، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه را، که به صورت او خورده بود، نادیده میگرفتند، قیافهای نجیب و گیرنده داشت.
پدرش یکی از ملاکین بزرگ فارس بود و وقتی که مرد همهی داراییش به پسر یکی دردانهاش رسید. ولی داش آکل پشت گوش فراغ و گشاده باز بود، به پول و مال ارزشی نمیگذاشت، و زنگیش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگمنشی میگذرانید…
چیزی که هست تا کنون عشق و عاشقی در زنگی او رخنه نکرده بود؛ و چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند، او همیشه کناره گرفته بود. اما روزی که وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، تغییر کلی در زندگیش رخ داد. از یک طرف، زیر بار مسؤلیت رفته بود؛ و از طرف دیگر، دلباختهی مرجان شده بود؛ و این مسؤلیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود. کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالیگری دارایی خودش را آتش زده بود، هر روز صبح زود که بلند میشد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند . پس زن و بچههای او را در خانهی کوچکتر برد،
برای بچههایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت. و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند و هر جا که وارد میشد، در گوشی با هم پچپچ میکردند. داش از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی به روی خودش نمیآورد.
عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانده بود که فکر و ذکری جز او نداشت. شبها از زور پریشانی عرق مینوشید، و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس مینشست و با طوطی درد دل میکرد. نه، از مردانگی دور است … او چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد… مرجام… تو مرا کشتی…
نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پرپیچ و خم، باغهای دلگشا و شرابهاس ارغوانیش به خواب میرفت، آن وقتی که ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک میزدند، آن وقتی که مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانهاش از جلو چشمش میگذشت، همان وقت بود که داش آکلِ حقیقی، داش آکلِ طبیعی، با تمام احساسات و هوا و هوس، بدونرو در بایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید. طپش آهستهی قلب، لبهای آتشین و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد…
ولی، آنچه که نباید بشود، شد. برای مرجان شوهر پیدا شد، شوهری پیرتر و بدگل تر از داش آکل. از این واقعه خم به ابروی داشآکل نیامد؛ بلکه با نهایت خونسردی مشغول تهیهی جهاز شد و برای شب عقدکنان جنش شایانی آماده کرد. اتاق بزرگ اُرسیدار را برای پذیرایی مهمانها معیّن کرد. همهی کله گندهها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز در این جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعد از ظهر، وقتی که مهمانها گوش تا گوش نشستهبودند، داشآکل با همان سر و وضع داشی قدیمیش وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند… داشآکل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت:
آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیّت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه کوچکترش که پنج پنج ساله بود، حالا دوازده سال دارد. این هم حساب و کتاب دارایی حاجی است. تا به امروز هم هر چه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خودم دادهام. حالا دیگر ما به سیِ خودمان، آنها هم به سیِ خودشان!
داش آکل اینجا که رسید، بدون اینکه منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخته و با چشمهای اشک آلود از در بیرون رفت. در کوچه، نفس راحتی کشید… رفت خانهی ملّا اسحق عرق کشِ جهود…
داش آکل بطری را از دست او گرفت، گردن آن را به جرز دیوار زد، سرش پرید. تا نصف آن را سر کشید. اشک در چشماهایش جمع شد، جلو سرفهاش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد.
… از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود… بوی کاهگل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود. صورت مرجان گونههای سرخ، چشمهای سیاه و مژههای بلند با چتر زلف، که روی پیشانی او ریخته بود، محو و مرموز، جلو چشم داش آکل مجسم شده بود… فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند!…
هوا تاریک شده بود که دم محله سردزک رسید… ناگهان سایهی تاریکی نمایان شد. این همان کاکا رستم بود… آن دو گلاویز شدند… کاکا رستم قمهی خودِ داش آکل را که به زمین کوبیده بود از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد… دستهای هر دوشان از کار افتاد… او را برداشته روی دست به خانهاش بردند…
فردا صبح خبر زخم خوردن داش آکل به خانهی حاجی صمد رسید؛ ولی خان، پسر حاجی، به احوالپرسی او رفت… داش آکل، مثل اینکه در حالت اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفتهی لرزان گفت: «در دنیا… همین طوطی… داشتم… جان شما… جان طوطی… او را بسپرید… به…»
ولی خان دستمال ابریشمی را درآورد، اشک چشمش را پاک کرد… و قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلو گذاشته بود و به رنگآمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت طوطی خیره شده بود.
ناگاه طوطی با لحن داشی خراشیدهای گفت: مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان عشق تو… مرا کشت و اشک از چشمان مرجان سرازیر شد…
داستان زیبای داش آکل صحنهی نمایش پیکار خیر و شر و نزاع بیامان و پایان ناپذیر اهریمن و یزدان است. آری، داش آکل یک حماسه است! (10)
سه قطره خون
سه قطره خون یادداشتهای یک دیوانه است. داستانی است مالیخولیایی و غیر متعارف.
در یک شب بهار که جانوران مست میشوند و به تک و دو میافتند، مادهگربهی میرزا احمد خان، برای اولین بار، شور عشق به کلهاش میزند و با نالههای غمآنگیز خود گربهها را به سوی خود میخواند و یکی از آنها را، که از همه پرزورتر و صدایش رساتر است، به همسری خود انتخاب میکند… میرزا احمد خان، از آن پس، شبها از دست عشقبازی ماده گربه
خوابش نمیبر. یک شب با ششلول نشان میرود و در تاریکی سرهوایی به درخت کاج جلو پنجره خالی میکند و صدای گربهی نر میبرد؛ و صبح میبیند پای درخت کاج سه قطره خون تازه روی زمین چکیده است. از آن شب به بعد، هر شب گربه میآمد و ناله میکند. آنهای دیگر که خوابشان سنگین است نمیشنوند، و هر چه به آنها میگوید به او میخندند؛ ولی او میداند که صدای همان گربه است که کشته است.
قهرمان داستان خیال میکند که گربه را سیاوش کشته است. سیاوش همسایه و هم مدرسهی اوست، و رخساره دختر عموی سیاوش نامزد او بوده، و سیاوش خیال داشته که خواهر رخساره را بگیرد؛ اما یک ماه بعد از عقدکنان، سیاوش (البته به خیال او) ناخوش شده است.