هدایت نویسنده ی عصر برخورد ارزشهای سنتی با تجدد، عصر پدید آمدن گسست در جامعه و ذهنیت متفکران است. مانند تقیرفعت و حسن مقدم از نسل «مضطرب و اندیشناکی» است که شکست مشروطیت را درک کرده و نسل «کابوس انحطاط و اضمحلال» را پیش چشمان خود دیده است؛ نسلی که خود را در آستانهی تحول و لبهی بحران یافته و در پیِ به دست دادنِ تعبیری تازه از حیات است. دوگانگی مشهود در زندگی و داستانهای ذهنی و واقعگرایانهی هدایت دوگانگییی که عاقبت به خودکشی او انجامید جلوهای از این گسست اجتماعی فکری است. هدایت نه زندگی متحجر متداول را «که مانند کابوس هولناکی میگذرد» میپسندد و نه به شبه مدرنیسم استبدادی رضاشاه دل میبندد. درداستانهای واقعگرایانهاش ارزشهای تثبیت شده را با طنزی ویرانگر مورد سؤال قرار میدهد. در داستانهایی چون «حاجی مراد»، «داود گوژپشت»، «آبجی خانم»، «مردهخورها»، «داش آکل»، «طلب آمرزش»، «چنگال»، «محلّل»، «زنی که مردش را گم کرد» و «علویه خانم» با توصیف انتقادی از جامعهی تحت استیلای استبداد و خرافهپرستی، آن را افشا میکند و پوسیدگی درونیاش را به رخ میکشاند و بیزاری خود را از مردمی که پذیرای این «محیط پست و متعصب»اند، ابراز میکند.
در این نوع داستان ها با توصیف صادقانهی واقعیت، تصوراتی را که اندیشهی حامیان وضع موجود بر آنها استوار است درهم میشکند؛ تصوراتی از قبیل بسامان بودن اوضاع و سعادتمندی تودهها. در سالهایی که اغلب نویسندگان واقعیت را از دریچهی تنگ فاحشهخانهها میدیدند یا در قالب داستانهای اخلاقیِ پر سوز و گداز تاریخینما بر سرنوشت شاهزادگان از اصل افتاده دل میسوزاندند، هدایت با حفظ فاصله و بی آنکه احساساتی شود، ترجمان شکنجههای روحیِ مطرودان میشود و زندگیِ در بندِ سننِ عتیق مانده را به شکل داستانهایی جاندار از سرنوشت قربانیان اجتماع، انعکاس میدهد. چنین است که هنوز هم
میشود در آینهی آثار او، پنهان داشتهشدهترین لایههای روانِ جمعی جامعه را دید و از قوّهی فرانگری نویسنده به شگفت آمد.هدایت با شفقتی گزنده هم بر عامهی جاهل و شهوتپرست دل میسوزاند و هم از آنان بیزار است. گویی میخواهد از این «آدمهای خوشبخت» که هیچ ایدهآلی ندارد و چنین وضعی را تحمل میکند و دم برنمیآورند، انتقام بگیرد.
هدایت زندگی سنتی متداول را نفی میکند، اما در ادبیات و اندیشهی اروپای بحرانزدهی بین دو جنگ نیز روزن امیدی نمییابد. هم در فکر زیر و رو کردن زندگی سنتی و تمامی جلوههای فرهنگی و ادبی آن است (نگاه کنید به وغ وغ ساهاب) و هم با بینشی تراژیک، حرکت جهان را جز به سوی عمیقتر شدن بحرانها و پوچیها نمیبیند. این باور سبب ریشه گرفتن نوعی یأس فلسفی در او میشود و به شکل طرح پرسشهایی در بارهی معمای هستی و ماهیت مرگ در آثارش بروز مییابد.
تنشی که در فضای این آثار به چشم میخورد، بازتاب دهندهی اضطراب چیره بر یک دوران و نیز بر روح هدایت، به عنوان انسانی درگیر تضادهای درونی خود، است. همه عوامل برای گوشهگیری و انزوای او فراهم است. او نویسندهی سالهای شکست، برخلاف نویسندهی دورهی مشروطه، نقش حساس اجتماعی خود را از دست داده است. در این جهان بیگانه، احساس تنهایی و آسیب پذیری میکند. به بینظمیهایی که همگان به آن خو گرفتهاند معترض است، پس میکوشد در جهان داستانیاش به زندگی نظمی تازه بدهد و در آنچه همگان بدیهی میانگارند ایجاد تردید کند. (