عصر 7 آوریل 1951م و 18 فروردین 1330ایرانی؛ پاریس
در عصر ابریِ دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده چهلوهشت ساله ایرانی، مقیم موقت پاریس، به سوی خانهاش در محله هجدهم، کوچه شامپیونه، شماره 37 مکرر میرود، دو مرد را میبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش میپرسند که آیا از اداره پلیس میآید، و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آنها با او در خیابانها راه میافتند و حرف میزنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت میگوید: من خیالی ندارم! یکیشان میخندد:البته که نداری! خودکشی؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اول بهار!
در هوای خاکستری پیش از غروب، آنها در دوسویش از پی میآیند و ازش میپرسند چه فایدهای دارد زنده بماند؟ این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید میشود! آیا نمیداند که هیچ امیدی نمانده است؟
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش تغییری معجزهآسا در همه چیز حرف میزند:تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند. رجالهها همین نیست کلمهای که بهکار میبری؟ رجالهها هر فکر نوی دلسوزانهای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسندهای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیینهای باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشتههای تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیساند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خود هدایت هستند. هدایت میگوید در نظر اول آنها را اشتباه گرفته با کسانی که خیال میکند دنبالش هستند. آنها پیش خود میخندند.
آنها به کافه میروند و زن اثیری برایشان قهوه و کنیاک میآورد. هدایت دست به جیب میبرد: نمیتوانم مهمانتان کنم. آنها لبخند میزنند: ته مانده دست و دلبازی اشرافی؟ هدایت رد میکند: برایم ممکن نیست! یکیشان نگاهی شوخ میاندازد و به جیب بغل او: نمیشود گفت نداری! هدایت دفاع کنان پسمیکشد: این نه! یکمی به شوخی تأکید میکند: البته؛ باید به فکر آینده بود! دومی تند میپرسد: مخارج کفن و دفن؟ هدایت میگوید: دست دراز کردن یاد نگرفتهام! یکمی میخندد:داستان «تاریکخانه»! او یادداشتی در میآورد و پیش چشم میگیرد:«با خودم عهد کردهام روزی که کیسهام ته کشید، یا محتاج کس دیگری بشوم، به زندگی خودم خاتمه بدهم». یادداشت را میبندد: لازم است بگویم چه سطر و چه صفحهای؟
هدایت کمی گیج در نیمه تاریکی چراقی که فقط روی میز را روشن میکند به آنها مینگرد: حتماً مأموریتی دارید. چپی هستید یا راستی؟ مذهبی هستید یا دولتی؟ این تکه را نوشته و دست و دستتان دادهاند. شما فقط وانمود میکنید که خیلی میدانید؛ ولی واقعاً یک کلمه هم از من نخواندهاید! آنها در برابر این خشم غیر منتظره، دمی هاج و واج و ندانمکار بههم نگاه میکنند؛ و اندک اندک یکیشان آغاز میکند:«همه اهل شیراز میدانستند که داشآکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر میزنند...» و همچنان که میگوید داشآکل و کاکا رستم قمهکشان، در جنگی ابدی، از پشت پنجره کافه که حالا دیگر بفهمی نفهمی همان محله سردزک شیراز است، از برابر مرجانِ طوطی بهدست میگذرند. هدایت فقط مینگرد. دیگری چراغ روی میز را به سوی هدایت سر میگرداند و سایه او را چون جغدی بر دیوار میاندازد:«در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد...» و همچنان که میگوید زن اثیری که سینی سفارش یک مشتری را میبرد دمی روان میان تاریک روشن کافه به هدایت لبخند میزند؛ و گدایی شبیه پیرمرد خنزرپنزری با کوزه شکسته زیر بغل از پشت پنجره که حالا کم و بیش خانههای کاه گلی تو سری خورده، و درشکهای با اسب لاغر مردنی، در چشمانداز آن پیداست میگذرد. و به طرزی هراسآور میخندد چنان که دندانهایش نمایان میشود؛ از میان راهش زنی لکاته ناگهان پیش میآید و چادرش را میاندازد و سر و تن خود را به شیشه پنجره میچسباند. هدایت میکوشد با تکان دادن سر آنها را از ذهن خود براند. یکیشان علویه خانم را تعریف میکند؛ زن میان سالی پر زاد و رودی که برای ثواب و کاسبی، دائم با کاروان زوار میرود و میآید و در راه صیغه میشود؛ و همچنان که میگوید قافله زوار و چاوشخوان از پشت سرش میگذرند، علویه خانم نشسته میان گاری پر از زنهای دیگر و بروبچههای قد و نیم قد خودش، پیاپی بر سینه میکوبد و کسی را نفرین میکند. هدایت خاموش مینگرد. دیگری میگوید تو که نمیخواهی حاجیآقا را سر تا ته بشنوی. هان؟ خود آزاری است! کار چاق کنی نشسته بر یک سکو که گمان میکند مرکز دنیاست! و همچنان که میگوید کافه اندک اندک نوری از سوراخ سقف میگیرد و حاجیآقا نشسته در هشتی خانهاش دیده میشود که به چند مرد تهریشدار با تحکم و بد خلقی دستورهایی میدهد و صدایش کمکم شنیده میشود:«در مجامع رسوخ بکنید؛ سینما و تیاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتوموبیل و گرامافون را تکفیر بکنید. از معجزه سقاخانه غافل نباشد!» ناگهان گویی چشمش به هدایت افتاده لحن عوض میکند:«آقا من اعتقادم از این جوانان فرنگ رفته هم سلب شده. وقتی برمیگردند یک نفر بیگانه هستند!» اربابرجوع حاجیآقا محو میشود و فقط دو تن که محرمترند خود را پیش میکشند. حاجیآقا خشمگین هدایت را نشان میدهد:«آقا این مرتیکه خطرناکه. حتماً بلشویکه؛ از مال پس و از جان عاصی؛ باید سرش را زیر آب کرد.» ناگهان پارابلومی از زیر لباده بیرون میآورد و به آنها نزدیک میکند:«در حقیقت شما ثواب جهاد با کفار را میبرید!» هدایت بیاختیار میگوید کاش میشد همه را…! سایه یکم از تاریکی درمیآید: نه، نمیتوانی پارهشان کنی؛ آنها سالهاست دیگراز اختیار تو بیروناند. دورهات کردهاند. نه! این کی بود رد شد؟ سایه دوم از تاریکی درمیآید: زرینکلا؛ زنی که مردش را گم کرد. سایه یکم میپرسد: دوستش داشتی؟ هدایت لبخند میزند. سایه دوم میگوید هنوز دنبال مردش میگردد. و همچنان که میگوید زرینکلا پیش میآید و در جستوجوی مردش میگذرد. سایه یکم کتابی را باز میکند: «عشق مثل یک آواز دور، نغمه دلگیر و افسونگر است که آدم زشت بد منظرهای میخواند. نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد!» کتاب را میبندد: میخواهی ببینی؟ نوشته توست:«آفرینگان»! هدایت برافروخته و بیاختیار از جا بلند میشود. یکمی در پیاش می آید: عشق یک طرفه. نه؟ به مردمی که دوستشان داری و قدر خودشان را نمی دانند! هدایت از در بیرون میزند؛ دومی در پیاش میآید: درد تو وقتی شروع شد که زن اثیری در آغوشت مرد. بدبختی تو بود که پیش از مرگ آن درد عمیق را در چشمانش دیدی. این وطنت نبود؟ هدایت رو میگرداند که چیزی بگوید ولی زبانش بسته میماند. پشت شیشه کافه زن اثیری، با بردن انگشت به سوی بینیاش او را به خاموشی میخاند لبخندی بیرنگ؛ و سپس هدایت سرش را به زیر میاندازد.
آنها در خیابانها میروند مردی با تهریش شتابزده میگذرد؛ به تنهای که ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجبالقتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت! هدایت میگوید نه، من هادی صداقتم. مرد نفسزنان میگوید حکم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا. مرد شتابزده میرود، و هدایت به سایههایش میگوید این یکی از آنها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه حکم قتلش را دارند. آنها از حاجیآقا دستور میگیرند. سایهها نوشته را میشناسند؛ داستان چند قشری که میآیند فرنگ را اصلاح کنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ میشوند. و همچنان که میگویند شخصیتهای داستان فی بلادالافرنجیه مست و خراب میگذرند؛ یکی مطربی کنان و یکی دست در گردن لکاتهای.
هدایت و دو همراهش به پرلاشز می روند و گوری را میبینند که پیرمرد خنزرپنزری میکند. کنار درشکه فکستنی با اسب لاغر مردنیاش، سایهها میگویند ببین حتی گور آماده است. از گور دو قشری شتابزده درمیآیند و راست به سوی هدایت میآیند و میگویند حاجیآقا میپرسد چهطور بهتر است بمیرد؛ با زهر، چاقو، گلوله، یا طناب؟ او باید انتخاب کند! هدایت برمیگردد و به همراهانش مینگرد. آنها با شانه بالا انداختن نشان میدهند که توصیهای ندارند. هدایت رو برمیگرداند به سوی دوقشری؛ ولی آنها نیستند. گیج پرسان رو میگرداند سوی دو همراهش؛ و از میان شانههای آن دو، پای درخت سروی لب جوی، زن اثیری را میبیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفری تعارف میکند. هدایت میکوشد این خیال را از سر خود براند، ولی چون به خود میآید دو همراهش هم نیستند.
هدایت از کنار آگهی سیرک و چرخ و فلک میگذرد؛ از کنار آگهی لاتاری، و راسته نقاشان خیابانی. نقاشی پیش میخواندش که چهرهاش را بکشد. هدایت سر تکان میدهد و دور میشود. روان میان جمعیت، یکی از دو سایهاش از دور میگویند: «افسوس میخورم که چرا نقاش نشدم. تنها کاری بود که دوست داشتم و ازش خوشم میآمد!» حرف توست از دهن قهرمان زندهبهگور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آنهمه نقاشی با کلمات؟ هدایت رومیگرداند و از کنار عینک فروشی دو دهنهای میگذرد با علامت جغدی عینک زده؛ و سپستر از کنار کتاب فروشی بزرگی که پشت پنجرهاش عکسی از کافکا است. از میان آیند و روند جمعیت یکی از سایهها میگوید: عجیب است که جلوی کتابخانه نایستادی! و دومی جواب میدهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یکمی میگوید: تازه اگر پولی هم بود اول دسته عینکش! روزنامه فروشی فریاد کنان میچرخد و چند تن روزنامهخوان پیش میآیند. هدایت از میان آنها میگذرد. یکمی شوخیکنان نگاهش روی روزنامهها میچرخد: هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! آن یکی می گوید: تازگیها روشنفکرانی مردهاند. هدایت همچنان که میرود زیر لب میغرد: درکشور من هیچ روشنفکری نمیمیرد؛ همه نابود میشوند!
باران سیلآسا. چترها باز میشوند. هدایت از زیردرختان برگ نیاورده لخت میان جمعیت میرود. دورادور بر سردر سینماها هملت، مهمانان شب، محاکمه، رم شهر بیدفاع ، اورفه نفرین شدگان، زمین میلرزد، همشهری کین، درشهر و سپس تصویری از انفجار بمب اتم در هیروشیما. هدایت ولی به سینمای مقابل میرود. سایهای میگوید: فیلمهای مرفحتر است چرا فیلمهای بعد از جنگ اوّل؛ ما بعد از جنگ دومیم! و آن یک میگوید: با روح تو سازگارترند. نه؟ با تصور تو از ویرانی کشورت! هدایت بر میگردد فحشی بدهد، ولی فقط رفت و آمد مردم است زیر چترها، و پلیسی بارانیپوش که از دور به او مینگرد. هدایت میرود توی سینمای سوت و کوری که چهار تالار کوچک دارد. دری باز میشود: روی پرده دانشمند زردوست که از ائیرمن کمک میگیرد ناگهان درمییابد که قلعهاش آتش گرفته، و غلام گِلیاش گولم از میان آتش میرود. مردم روستایی به دیدن قلعه آتش گرفته شادی میکنند. هدایت لای در به بلیط خود مینگرد و صدایی از پشت سر میشنود: گجستهدژ چنین چیزی میشد اگر درآن کشور سینمایی بود. نه؟ هدایت گیج مینگرد؛ و میداند که از دو همراهش خلاصی ندارد، حتی اگر ظاهراً جلوی چشمش نباشند. دری باز میشود: روی پرده بردگان شهر پیشرفته متروپولیس کارخانهها را میگردانند و توسط چشمها و دستگاههای پیشرفته نظارت میشوند. پچ پچی زیر گوش هدایت: جای یک قلدر سیبیل از بنا گوش دررفته با چشمان از حدقه در آمده خالی است؛ با چکمههای سربازیاش. این طور نیست؟ هدایت رو میگرداند. دری باز میشود؛ روی پرده ارابه نوسفراتو میایستد و او نوک پنجه با قوزی که پشت خود میاندازد و دستهای جلو برده از پلهها بالا میرود. هدایت در تالار را میبندد. دری باز میشود؛ روی پرده ارابه مرگ خسته میگذرد. هدایت در صندلی خود مینشیند. پچپچ آن دو را از پشت سر میشنود: این تباهی و تلخی با روح آزرده تو همآهنگ است؛ انسانهای عاجز، که برده خود یا دیگریاند. درست گفتم؟ هدایت با خشم رو برمیگرداند و میبیند زن اثری به سوی او میآید. هدایت یکه میخورد و عینک از چشمش پایین میلغزد. دست و پا گم کرده باز عینک دسته شکسته را بر چشم خود استوار میکند، ولی حالا زن لکاته است که از یکی دو ردیف آن طرفتر وقیحانه روبه او میخندد و دست به دکمههای لباس خود میبرد. هدایت از میان فیلم بر میخیزد.