مقدمه
رقص نزد عاشق سر است
در کیش عاشق عهدی است و حافظ سر ، نه تنها رقص حرام نیست بلکه با توجه به این که تنها او محرم خلوتی اسرار است و روند و نظر باز زندگی او بدون رقص یعنی هیچ حال می بنیم عصاق دل سوخته چه می فرمایند ،
رقص یعنی چرخش و گردش موزون و حساب شده گرد یک محور و موقعیت مشخص "
و اکنون اگر رقص زمین به دور خود و خورشید و رقص و چرخش ماه به دور زمین و منظومه ی شمسی و کهکشان و کیهان ، همه به دور هم نبود . اگر رقص کواکب به گرد کاینات نبود ، اگر رقص ذرات و اتم ها ی هر موجود نبود ، مگر زندگی و حیات به این زیبایی تداوم می یافت . اصلاً زندگی یعنی حرکت و سکون یعنی مرگ . مگر رقص شاخ و برگ های درختان ، رقص بید سر مست مجنون به دست باد ، رقص گل و سبزه در کنار جویباران . رقص موج دریاها و اقیانوس ها ، رقص و چرخش خون در بدن انسان و رقص پرندگان در فضاو هوا . رقص ماهیان و آبزیان در دریاها ، رقص جلبک ها در اعماق اقیانوسها ، رقص باد و چرخش و گرداب و گردباد آن در میادین زمین و کلیه حرکات موزون موجودات جامد ، مایع و گاز ، در داخل کره ی زمین و پیچش ها گ ها و دانه ها و ریشه ها و کاسبرگ ها و ساقه های گیاهان ، برای خروج از لایه های زمین ،
چرخش اتم ها ی هر شئ و بالاخره رقص همه ی کاینات را نمی بینم و با آنها زندگی نمی کنیم ؟ ! اصلاً مگر زندگی و حیات ما مرهون این همه حرکت و چرخش نیست ؟ ! آیا همهی اینها حرام است ؟ یا نه تنها رقص تجلیات جمال الهی ، آن آراستگان به گوهر حوا ، آن تکمیل کنندگان مردان ، یعنی زنان حرام است ؟ آری برای هر« نامحرم مست کور » حرام است . نه برای عاشقی که هر صبح ، خورشید آسمان و ماه و باد و درخت و همه چیز برا ی او طنازی و رقاصی دارد و زمانی که او رقص کاینات را با چشم دل می بیند ، به وجد آمده و خود نیز همران آنان به رقص و دست افشانی می پردازد ، اینجاست که :
مذهب عاشق ز مذهب ها جداست
مذهب او خاص وجه کبریاست
(مولوی )
اما می بینیم که بی خردان و نظر تنگان به او خرده و ایراد گرفته و نگوهشش می کنند و او در جواب می گوید :
این رقص و سماع ما مجازی نبود
این وجد که می کنیم بازی نبود
بت بی خبران بگو که ای بی خردان
بی هوده سخن به این درازی نبود
و این عاشق است که با رقص و دست افشانی خود ، دری از غیب ،به واردات قلب گشوده و سر و دست بر کایتان می فشاند
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست
گشاید در از غیب بر واردات
فشاند سرو دست بر کاینات
و اگر انسان – مثل همه ی موجودات – رقص هم می کند،باید حلال باشد که به واسطه ی آن دنیا و همه آرزوها را زیر پا قرا رداده و دست به سوی آخرت دراز کند :
رقص حلال بایدت سنت پاک عارفان
دنیا ره زیر پای نه ، دست به آخرت فشان
و در اینجاست که عاشق محبوب ، در رقص ، هر چه که غیر اوست ، به زیر پا کوبیده و همه چیز ع حتی خودش را لگدکوب می کند ،چرا که می داند شرط وقوع سماع واقعی چنین است :
به زیر پای بکوبیم هرچه غیر وی است
چرا که شرط چنین شد در امتحان سماع
و این دل عاشق است که به امید وفای یار زنده می شود و از سماع و استماع کلام دوست ،جان به رقص می آید .
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
( مولوی )
آری انسان آن گاه که از دست خود آزاد شد ، عاشق تجلیات حضرت دوست گشته و دست افشانی می کند و آنگاه که از نقص خود دور شد ، به وجود آمده و می رقصد :
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقص کنند
( مولوی )
و یا به فرموده ی حافظ سر الست :
حلال است رقصی که بر یاد اوست
که هرآستینش جانی در اوست
( سعدی )
و سماع و رقص که در آن ذکر معشوق و طلب و استغنا و توحید حرف اول را می زند و بر وجود سرور و قلب افزوده و شادی و سرور را باعث شده و نازل می کند ؛ این سماعو رقص ،بر عابد و زاهد و عالم حرام است و بر عاشق معشوق ازلی و ابدی واجب عینی ، چراکه :
عابد در دست خود مهر و تسبیح و سجاده داشته، زاهد ریایی مراقب و پاسبان نفس مراقب دیگران بود و عالم در دست خود کتاب و دفتر دارد ؛ لکن عاشق ، نه تنها هیچ در دست ندارد ، بلکه دل را نیز به دلبر جان سپرده است . حال که دستش خالی است و فارغ از بود و نبود و هست و نیست ، جرا در سماع جانان نباشد و نرقصد ! و از طرفی ، عابد پایش به فرش و مدام به عبارت ظاهری و صوری ، چرا که نمی داند خدای او «عبودیت می خواهد نه عبادت و زاهد عمری است که پایش بر تمنیات دنیوی و هنوز در حال خود سازی و تا آخر عمر ، در کانال شریعت سیر کرده و زمانی برای طریقت و وصل به حقیقت ندارد.
و عالم نیز پایش بر فرش و کرسی درس مدرسه و مشغول قیل و قال و دور از « حال » و بر سکوی منبر وعض و خطابه ثابت است و نمی تواند چنین باشد ، اما عاشق پایش به عرش است و دراصل برای او پایی که به جایی برود تمام حرکات او با «قلب »است نه پای ، و از طرفی همه ی دنیا و حتی تمنیات آخرتی را .
رقص یعنی چرخش و گردش موزون و حسا ب شده گرد یک محور و موقعیت مشخص
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
و یا به فرموده آن شوریده دل الهی طاعت بدون وجدو عشق ، مقبول درگاه خداوند نیست :
طاعت که بی رقص و وجد وعشق است
مقبول درگاه کبریا نیست
واصلاً هر رقصی که به یاد حضرت دوست است حلال است و گاه برای دوام وصل و جلوه حضور واجل : زیر پا نهاده است ، چرا آنها را لگد نکرده و پایکوبی ننماید و اینها همه کرشمه های اوست و عاشق بی دل و بی اختیار:
حلقه ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
و بالاخره ای عزیز ! در انتها باید گفت :
سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم نیارست نهفت
زادگاه مولانا:
جلالالدین محمد درششم ربیعالاول سال604 هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به رومی ومولانای روم، طول اقامتش و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکرهنویسان وی درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت میکرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین رااز بلخ در سال 617 هجری بدانیم، سن جلالالدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلالالدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.
چون بهاءالدین به بغدادرسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیتاللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بودوفخرالدین بهرامشاهنام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزنالاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.
بازبه قول افلاکی، جلالالدین محمددرهفده سالگی درشهرلارنده بهامرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافتهاند.
پدر مولانا:
پدرش محمدبن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولدبلخی وملقب به سلطانالعلماءاست که ازبزرگان صوفیه بود و به روایت افلاکی احمد دده در مناقبالعارفین، سلسله او در تصوف به امام احمدغزالی میپیوست و مردم بلخ به وی اعتقادی بسیار داشتند و بر اثر همین اقبال مردم به او بود که محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.
گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه ازاوآن بودکه بهاءالدین ولدهمواره برمنبربه حکیمان وفیلسوفان دشنام میداد و آنان را بدعتگذار میخواند.
گفتههای اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازی که سرآمد حکیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وی برانگیخت.
بهاءالدین ولد از خصومت پادشاه خود را در خطر دیدو برای رهانیدن خویش از آن مهلکه به جلاء وطن تن در داد و سوگندخوردکه تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است بدان شهر باز نگردد. گویندهنگامیکه اوزادگاه خود شهر بلخ را ترک میکرد از عمر پسر کوچکش جلالالدین بیش از پنج سال نگذشته بود.
افلاکی در کتاب مناقبالعارفین در حکایتی اشاره میکند که کدورت فخر رازی با بهاءالدین ولداز سال 605 هجری آغاز شدومدت یک سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام فخر رازی در سال 606 هجری از شهر بلخ مهاجرت کرده است، بنابرایننمیتوان خبردخالت فخررازی رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش بهاءالدین ازخوارزمشاه تا بدان حدکه موجب مهاجرت وی از بلاد خوارزم و شهر بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.
تنها چیزی که موجب مهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجمالدین رازی به بیرون از بلاد خوارزمشاه شده است، اخباروحشت آثارقتلعامها و نهب و غارت و ترکتازی لشکریان مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است، که مردم دوراندیشی را چون بهاءالدین به ترک شهر و دیار خود واداشته است.
این نظریه را اشعار سلطان ولد پسر جلالالدین در مثنوی ولدنامه تأیید میکند. چنانکه گفته است:
کرد از بلخ عزم سوی حجاز زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید و خبر که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به رازی راز کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب هست حق را هزار گونه عقاب
این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجری که سال هجوم لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است.
جوانی مولانا:
پس از مرگ بهاءالدین ولد، جلالالدین محمدکه درآن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد بر جای پدر بر مسند ارشاد بنشست و متصدی شغل فتوی و امور شریعت گردید. یکسال بعدبرهانالدین محقق ترمذی که از مریدان پدرش بود به وی پیوست. جلالالدین دست ارادت به وی داد و اسرار تصوف وعرفان را ازاوفرا گرفت. سپس اشارت اوبه جانب شام وحلب عزیمت کردتا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند که برهانالدین به حلب رفت وبه تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد. در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به ابنالعدیم قرار داشت و چون کمالالدین از فقهای مذهبی حنفی بودناچاربایستی مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفردمشق کردواز چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بودوهمه علوماسلامی زمان خودرا فرا گرفت. مولانادرهمین شهربهخدمت شیخ محییالدین محمدبن علی معروف به ابنالعربی (560638)که ازبزرگان صوفیه اسلام وصاحب کتاب معروف فصوصالحکم است رسید. ظاهرا توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی در هنگام مرگ برهانالدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.
مولانا پس از گذراندن مدتی درحلب وشام که گویامجموع آن به هفت سال نمیرسد به اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون بهشهرقیصریه رسیدصاحب شمسالدین اصفهانیمیخواست که مولانارابه خانه خودبرداماسید برهانالدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفرهای خود، در مدرسه منزل میکرده است.
سیدبرهانالدیندرقیصریه درگذشت وصاحب شمسالدین اصفهانی مولاناراازاین حادثه آگاه ساخت ووی به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس ازمرگ سیدبرهانالدین مولانا بالاستقلال برمسندارشادو تدریس بنشست و از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال میشود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین میپرداخت.
اخلاق وافکار مولانا:
در اینجا سخن از پارسای عاشق پیشه و پاکباز ؛ مجذووب و سرانداز و سوخته بلخ است که سالها اسیر بی دلان بود و به برکت عشق ترک اختیار کرد و سوزش جان را نه از طریق کلام بلکه بوسیله نغمه های نی بگوش جهانیان رسانید؛ نوای بی نوایی سر داد و بلاجویان را به دنیای پرجاذبه و عطرانگیز عشق دعوت کرد و در گوش هوششان خواند که در این وادی مقدس ؛عقل ودانش را باعشق سودای برابری نیست.جلال الدین محمد مولوی ،جان باخته دلبسته محتشمی است که بی پروا جام جهان نما ی عشق را از محبوبی بنام شمسملک داد تبریز در دست گرفت و تا آخرین قطره آن را مشتاقانه نوشید و سپس گرم شد ،روحش بپرواز در آمد بروی بالهای گسترده آواهای دل انگیز موسیقی نشست وصلا در داد :
جان من کوره است و با آتش خوش است
کوره راه این یبس که خانه آتش است
خوش بسوز این خانه را ای شیر مست
خانه عاشق چنین اولی تر است
اوست که در عرصه الهام و اشراق پرو بال گشود مفهوم عشق را به شیوهای نظری و عملی برای صاحبدلان توجیه کرد وخواننده کنجکاو اشعارش را از محدود به نامحدود سیر داد او از خود واراسته و بروح ازلی پیوسته بود موج گرم و خروشان عشق پسر بهاء ولد صاحب تعینات خاص را پریشان و آشفته کرد خرقه و تسبیح رابسویی گذاشت و گفت:
آن شد که می نشستم چون زاهدان به خلوت
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه
منبعد با حریفان دور مدام دارم
در گوشه خرابات با زخمه چغانه
مولانا در لحظات و آنات شور و شیدایی که با عتراف خودش «رندان همه جمعند در این دیر مغانه» چه زیبا آتش سوزان را برابر دیدگان وارستگان بکمک کلمات موزون الهامی مجسم می کند بطوریکه خواننده صاحبدل لهیب این اسطر لاب اسرار حقایق را در جان عاشق پیش خود احساس می نماید شمس تبریزی که بود که چنین آتشی در تار و پود فقیه بلخ افروخته بود که وادارش کرد مانند چنگ