تحقیق مقاله جوامع الحکایات

تعداد صفحات: 83 فرمت فایل: word کد فایل: 10251
سال: مشخص نشده مقطع: مشخص نشده دسته بندی: ادبیات فارسی
قیمت قدیم:۳۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۲۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • خلاصه
  • فهرست و منابع
  • خلاصه تحقیق مقاله جوامع الحکایات

          جوامع الحکایات: سریرالدین محمد عوفی این کتاب را در اواخر قرن ششم اوایل قرن هفتم نوشته است. غیر از مقدمه کتاب- که نثر مصنوع دارد- سرتاسر کتاب نثری ساده و روان دارد. و بیش از چهار صد داستان در آن آمده است. این کتاب در چهار جلد چاپ شده است. از دیگر آثار مؤلف می‎توان کتاب «لباب الالباب» و «ترجمه فرج بعد الشده » را نام برد. اینک نمونه ای از نثر جوامع الحکایات:

     

    طعام مار و آب تلخ

          آورده اند که یکی از حجاج، وقتی، در راه بادیه منقطع شد، و از قافله بازماند، و متحیر در آن بادیه می رفت، تا به موضعی رسید، خانه یی کهنه دید، زده و زالی در آنجا نشسته و سگی در پیش خود بسته.

          حاجی بدان زن سلام گفت: زال او را مرحبا گفت و بنشاند. حاجی گفت: من مردی‌ام منقطع، و از قافله باز مانده ام، و چند روزی است تا طعامی نیافته ام، اگر هیچ طعامی داری مرا ده تا بخورم.

          زن گفت: ای فرزند، اینک در این وادی که از دور می نماید، ماران بسیارند. برو و یک، دو بگیر و بیاور تا من بپزم و بخوریم.

          مرد متحیر شد و گفت: من مار ندانم گرفت. زن گفت: بیا تا من با تو بیایم. پس آن سگ بگشاد و با آن مرد بدان وادی رفت و بعد از ساعتی، چهار مار عظیم بگرفتند و بیاوردند، سرودم ایشان بزد و در ساعت آتش بیفروخت و آن را بپخت. پس، آن مرد را بدان دعوت کرد، و مرد از غایت گرسنگی آن را تناول کرد. پس به آب محتاج گشت.

          زن گفت: اینک در پیش خانه‌ی من چشمه است- پس آن مرد به سر آن چشمه آمد و آب بخورد. الحق آبی عظیم ناخوش بود و تیره و گرانخور. چون باز آمد، زن را گفت: ای مادر، چنین جای بدین ناخوشی چگونه مقام می سازی؟!

          زال گفت. در هیچ جای بهتر از این نباشد. جای خوش و وادی نزه و چشمه‌یی پرآب روان. در دنیا بهتر از این کجا باشد؟

          آن مرد گفت: در ولایت ما، آبهای روان و بستانهای پرنعمت باشد و انواع ثمار و اشجار، و اصناف طعام هنیئه، و مأکولات شهیه، و ما هرگز ندانسته بودیم که ماران را بتوان خورد!

          زال گفت: با آن همه نعمتها کس باشد که بر شما ظلم کند و شما را از وی خوفی باشد و بر شما زیادتی کند؟ مرد گفت: بلی، باشد. ملوک و پادشاهان باشند که اتباع و اشیاع ایشان بر فرودستان ظلم کنند و خراج طلبند.

          زال گفت: آن نعمت شما با جور و ظلم زبردستان بتر از زهر باشد، و این زهر، در دامن فراغت خوشتر از آن همه نعیم بود.

     

    خوشه انگور

         فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچکس تواند این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید سازد؟

          فرعون گفت: نه، ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟!

    جوامع الحکایات عوفی

     

          اخلاق ناصری: کتابی است از خواجه نصیرالدین طوسی از نویسندگان و دانشمندان معروف ایران درقرن هفتم هجری، به همت این دانشمند بزرگ رصدخانه مراغه تأسیس شد. این ریاضیدان و منجم بزرگ بانفوذ در دربار مغولان از درنده خویی و خونریزی های آنها جلوگیری کرد. مهمترین اثرش، اخلاق ناصری است که در حقیقت آراء و عقاید اخلاق عملی افلاطون و ارسطو در آن نقل و شرح شده است. اینک نمونه ای از آن کتاب:

    آموزش و پرورش

          چون فرزند در وجود آید ابتدا به تسمیه او باید کرد به نامی نیکو، چه اگر نامی ناموافق بر او نهند مدت عمر از آن ناخوشدل باشد. پس دایه ای باید اختیار کرد که احمق و معلول نباشد. چه عادت بد و بیشتر علت ها به شیر تعدی می‎کند از دایه به فرزند. و چون رضاع او تمام شود، به تأدیب و ریاضت اخلاق او مشغول باید شد، پیشتر از آن که اخلاق تباه فرا گیرد. چه کودک مستعد هرگونه اخلاق بود. و در تهذیب اخلاق او، اقتدا به طبیعت باید کرد. یعنی هر قوه که حدوث او در بنیت کودک بیشتر بود، تکمیل آن قوه مقدم باید داشت. و اول چیزی از آثار قوه‌ی تمیز که در کودک ظاهر شود، حیا بود و این علامت استعداد تأدب او بود. پس عنایت به تأدب و اهتمام به حسن تربیتش زیاده باید داشت و اهمال و ترک را رخصت نداد.

          مولوی: مولوی بلخی از بزرگترین شاعران و عارفان ایران در قرن هفتم می‎باشد. زادگاهش بلخ می‎باشد و در قونیه وفات یافت. غیر از مثنوی معنوی که در شش دفتر سروده شده است آثاری چون «دیوان غزلیات شمس» ، «فیه مافیه» ، «مجالس سبعه» و «رباعیات» از او به یادگار مانده است. مقارن حمله مغول، همراه پدرش به قونیه رفت و به وعظ و ارشاد مشغول بود. بزرگترین اتفاق زندگی مولوی را می‎توان ملاقات او با شمس تبریزی را نام برد. در این ملاقات تحولات روحی در مولانا ایجاد می‎شود و آنچنان به او علاقمند می‎شود که دیوان غزلیات خودش را به نام او می پردازد. نمونه ای از اشعار او:

     

    آغاز مثنوی

     

    بشنو از نی چون حکایت می‎کند
     

     

     

     

    از جداییها شکایت می‎کند
     

     

     

    کز نیستان تا مرا ببریده اند
     

     

     

     

    از نفیرم مرد و زن نالیده اند
     

     

     

    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
     

     

     

     

    تا بگویم شرح درد اشتیاق
     

     

     

    هرکسی او دور ماند از اصل خویش
     

     

     

     

    باز جوید روزگار وصل خویش
     

     

     

    من به هر جمعیتی نالان شدم
     

     

     

     

    جفت بدحالان و خوش حالان شدم
     

     

     

    هر کسی از ظن خود شد یار من
     

     

     

     

    از درون من نجست اسرار من
     

     

     

    سر من از ناله من دور نیست
     

     

     

     

    لیک چشم و گوش را آن نور نیست
     

     

     

    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
     

     

     

     

    لیک کس را دید جان دستور نیست
     

     

     

    آتش است  این بانگ نای و نیست باد
     

     

     

     

    هر که این آتش ندارد نیست باد
     

     

     

    آتش عشقست کاندر نی فتاد
     

     

     

     

    جوشش عشقست کاندر می فتاد
     

     

     

    نی حریف هر که از یاری برید
     

     

     

     

    پرده هایش پرده های ما درید
     

     

     

    همچو نی زهری و تریاقی که دید
     

     

     

     

    همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
     

     

     

     

    نی حدیث راه پر خون می‎کند
     

     

     

     

    قصه های عشق مجنون می‎کند
     

     

     

    محرم این هوش جز بیهوش نیست
     

     

     

     

    مر زبان را مشتری جز گوش نیست
     

     

     

    در غم ما روزها بیگاه شد
     

     

     

     

    روزها با سوزها همراه شد
     

     

     

    روزها گر رفت گور رو باک نیست
     

     

     

     

    تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
     

     

     

    هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
     

     

     

     

    هر که بی روزی است روزش دیر شد
     

     

     

    در نیابد حال پخته هیچ خام
     

     

     

     

    پس سخن کوتاه باید والسلام
     

     

     

    بند بگسل، باش آزاد ای پسر
     

     

     

     

    چند باشی بند سیم و بند زر
     

     

     

    گر بریزی بحر را در کوزه ای
     

     

     

     

    چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای
     

     

     

    کوزه چشم حریصان پر نشد
     

     

     

     

    تا صدف قانع نشد پر در نشد
     

     

     

    شاد باش ای عشق خوش سودای ما
     

     

     

     

    ای طبیب جمله علتهای ما
     

     

     

    ای دوای نخوت و ناموس ما
     

     

     

     

    ای تو افلاطون و جالینوس ما
     

     

     

    جسم خاک از عشق بر افلاک شد
     

     

     

     

    کوه در رقص آمد و چالاک شد
     

     

     

    با لب دمساز خود گر جفتمی
     

     

     

     

    همچو نی من گفتنیها گفتمی
     

     

     

    هر که او از همزبانی شد جدا
     

     

     

     

    بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
     

     

     

    چون که گل رفت و گلستان درگذشت
     

     

     

     

    نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
     

     

     

    چون که گل رفت و گلستان شد خراب
     

     

     

     

    بوی گل را از که جوییم از گلاب
     

     

     

    حکایت بقال و طوطی

     

    بود بقالی و وی را طوطیی
     

     

     

     

    خوش نوائی سبز گویا طوطیی
     

     

     

    در دکان بودی نگهبان دکان
     

     

     

     

    نکته گفتی با همه سوداگران
     

     

     

    در خطاب آدمی ناطق بودی
     

     

     

     

     

    در نوای طوطیان حاذق بودی
     

     

     

    جست از سوی دکان سویی گریخت
     

     

     

     

    شیشه های روغن گل را بریخت
     

     

     

    از سوی خانه بیآمد خواجه اش
     

     

     

     

    بر دکان بنشست فارغ خواجه وش
     

     

     

    دید پر روغن دکان و جامه چرب
     

     

     

     

    بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
     

     

     

    روزکی چندی سخن کوتاه کرد
     

     

     

     

    مرد بقال از ندامت آه کرد
     

     

     

    ریش بر می‎کند و می گفت ای دریغ
     

     

     

     

    کافتاب نعمتم شد زیر میغ
     

     

     

    دست من شکسته بودی آن زمان
     

     

     

     

    چون زدم من بر سر آن خوش زبان
     

     

     

    هدیها می داد هر درویش را
     

     

     

     

    تا بیاید نطق مرغ خویش را
     

     

     

    بعد سه روز و سه شب حیران و زار
     

     

     

     

    بر دکان بنشسته بود نومیدوار
     

     

     

    می نمود آن مرغ را هرگون شگفت
     

     

     

     

    تا که باشد کاندر آید او بگفت
     

     

     

    جولقی سر برهنه می گذشت
     

     

     

     

    تا سر بی مو چو پشت طاس و طشت
     

     

     

    طوطی اندر گفت آمد در زمان
     

     

     

     

    بانک بر درویش زد که هی فلان
     

     

     

    از چه ای کل با کلان آمیختی
     

     

     

     

    تو مگر از شیشه روغن ریختی
     

     

     

    از قیاسش خنده آمد خلق را
     

     

     

     

    کوچو خود پنداشت صاحب دلق را
     

     

     

    کار پاکان را قیاس از خود مگیر
     

     

     

     

    گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
     

     

     

    جمله عالم زین سبب گمراه شد
     

     

     

     

    کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
     

     

     

    همسری با انبیاء برداشتند
     

     

     

     

    اولیا را همچو خود پنداشتند
     

     

     

    گفته اینک ما بشر ایشان بشر
     

     

     

     

    ما و ایشان بسته خوابیم و خور
     

     

     

    این ندانستند ایشان را عمی
     

     

     

     

    هست فرقی در میان بی منتها
     

     

     

    هر دو گون زنبور خوردند از محل
     

     

     

     

    لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
     

     

     

    هر دو گون آهوگیا خوردند و آب
     

     

     

     

    زین یکی سرگین شد و زانمشک ناب
     

     

     

    هر دو نی خوردند از یک آبخور
     

     

     

     

    این یکی خالی و آن دیگر شکر
     

     

     

    صد هزاران این چنین اشباه بین
     

     

     

     

    فرقشان هفتاد ساله راه بین
     

     

     

    این خورد گردد پلیدی زوجدا
     

     

     

     

    آن خورد گردد همه نور خدا
     

     

     

    این خورد زاید همه بخل و حسد
     

     

     

     

    آن خورد زاید همه عشق احد
     

     

     

    این زمین پاک و آن شورست و بد
     

     

     

     

    این فرشته پاک و آن دیوست و دد
     

     

     

    هر دو صورت گر بهم ماند رواست
     

     

     

     

    آب تلخ و آب شیرین را صفاست
     

     

     

    آن منافق با موافق در نماز
     

     

     

     

    از پی اسیتزه آید نی نیاز
     

     

     

    استاد و شاگرد احول

     

    گفت استاد، احولی را: کاندر آ
     

     

     

     

    رو برون آر از وثاق آن شیشه را
     

     

     

    گفت احول: زان دو شیشه ، من کدام
     

     

     

     

    پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام
     

     

     

    گفت استاد: آن، دو شیشه نیست، رو
     

     

     

     

    احولی بگذار و افزون بین مشو
     

     

     

    گفت: ای استا، مرا طعنه مزن
     

     

     

     

    گفت استا: زان دو، یک را برشکن
     

     

     

    شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
     

     

     

     

    چون شکست او شیشه را، دیگر نبود،
     

     

     

    چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم
     

     

     

     

    مرد احول گردد از میلان و خشم
     

     

     

    خشم و شهوت مرد را احول کند
     

     

     

     

    ز استقامت، روح را مبدل کند
     

     

     

    چون غرض آمد هنر پوشیده شد
     

     

     

     

    صد حجاب از دل به سوی دیده شد
     

     

     

    چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
     

     

     

     

    کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟!
     

     

    مثنوی معنوی

     

     

     

          سعدی: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی از شاعران ایران در قرن هفتم می‎باشد که در شیراز ولادت یافت و پس از سفرهای طولانی سرانجام در نظامیه بغداد به تدریس مشغول شد. سال 691 یا به روایتی 694 هجری را سال وفات او دانسته اند. تنها شخصیتی است که هم شعرش در اوج زیبایی و ذوق نوازی جای گرفته هم نثرش. کتاب گلستانی که نثر مسجع دارد آنچنان ذوق نواز بوده که نویسندگان زیادی در نویسندگی آنرا سرمشق خود قرار داده اند. کتاب بوستانش در قالب مثنوی است که سعدی نامه لقب گرفته و سعدی واقعاً توانسته است شهر آرمانی خود را با خلق آن اثر ارزشمند معرفی کند. مجالس پنجگانه، نصیحت الملوک و دیوان اشعارش از دیگر آثارش می‎باشد. اینک نمونه ای از آثار او:

     

    نگهدار فرصت که عالم دمی است

     

    دو بیتم جگر کرد روزی کباب
     

     

     

     

    که می گفت گوینده ای با رباب
     

     

     

    دریغا که بی ما بسی روزگار
     

     

     

     

    بروید گل و بشکفد نوبهار
     

     

     

    بسا تیر و دی ماه و اردیبهشت
     

     

     

     

    بیایند و ما خاک باشیم و خشت
     

     

     

    پس از ما بسی گل دمد بوستان
     

     

     

     

    نشینند با یکدیگر دوستان
     

     

     

     

    زدم تیشه یک روز بر تل خاک
     

     

     

     

    به گوش آمدم ناله ای دردناک
     

     

     

    که زنهار اگر مردی آهسته تر
     

     

     

     

    که چشم و بناگوش و روی است و سر
     

     

     

    خبرداری ای استخوانی قفس
     

     

     

     

    که جان تو مرغی است، نامش نفس
     

     

     

    چو مرغ از قفس رست و بگسست قید
     

     

     

     

    دگر ره نگردد به سعی تو صید
     

     

     

    نگهدار فرصت که عالم دمی است
     

     

     

     

    دمی پیش دانا، به از عالمی است
     

     

    بوستان سعدی

     

    داستانهایی از بوستان

     

    شنیدم که فرماندهی دادگر
     

     

     

     

    قبا داشتی هر دو روی آستر
     

     

     

    یکی گفتش ای خسرو نیک روز
     

     

     

     

    ز دیبای چینی قبایی بدوز
     

     

     

    بگفت این قدر ستر و آسایش است
     

     

     

     

    وز این بگذری زیب و آرایش است
     

     

     

    نه از بهر آن می ستانم خراج
     

     

     

     

    که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
     

     

     

    چو همچو زنان حله در تن کنم
     

     

     

     

    به مردی کجا دفع دشمن کنم؟
     

     

     

     

    مرا هم ز صد گونه آز و هواست
     

     

     

     

    ولیکن خزینه نه تنها مراست
     

     

     

    خزاین پر از بهر لشکر بود
     

     

     

     

    نه از بهر آذین و زیور بود
     

     

     

    ***

     

     

    ندانم کجا دیده ام در کتاب
     

     

     

     

    که ابلیس را دید شخصی به خواب
     

     

     

    به بالا صنوبر به دیدن چو حور
     

     

     

     

    چو خورشیدش از چهره می تافت نور
     

     

     

    فرا رفت و گفت: ای عجب این تویی
     

     

     

     

    فرشته نباشد بدین نیکویی
     

     

     

    تو کاین روی داری به حسن قمر
     

     

     

     

    چرا در جهانی به زشتی سمر؟
     

     

     

    چرا نقش بندت در ایوان شاه
     

     

     

     

    دژم روی کرده ست و زشت و تباه؟
     

     

     

    شنید این سخن بخت برگشته دیو
     

     

     

     

    به زاری برآورد بانگ و غریو
     

     

     

    که ای نیک بخت این نه شکل من است
     

     

     

     

    ولیکن قلم در کف دشمن است
     

     

     

    در این شهر سعدی شناسیم و بس

     

    فقیهی کهن جامه‌ای تنگ دست
     

     

     

     

    در ایوان قاضی به صف برنشست
     

     

     

    نگه کرد قاضی در او تیز تیز
     

     

     

     

    معرف گرفت آستینش که: «خیز
     

     

     

    ندانی که برتر مقام تو نیست
     

     

     

     

    فروتر نشین، یا برو، یا بایست
     

     

     

    نه هر کس سزاوار باشد به صدر
     

     

     

     

    کرامت به فضل است و رتبت به قدر
     

     

     

    دگر ره چه حاجت به پند کست؟
     

     

     

     

    همین شرمساری عقوبت بست
     

     

     

    به عزت هر آن کو فروتر نشست
     

     

     

     

    به خواری نیفتد ز بالا به پست
     

     

     

    به جای بزرگان دلیری مکن
     

     

     

     

    چو سرپنجه ات نیست شیری مکن»
     

     

     

    چو دید آن خردمند درویش رنگ
     

     

     

     

    که بنشست و برخاست بختش به جنگ
     

     

     

    چو آتش برآورد بیچاره دود
     

     

     

     

    فروتر نشست از مقامی که بود
     

     

     

    فقیهان طریق جدل ساختند
     

     

     

     

    لِم و لااُسَلِّم در انداختند
     

     

     

    گشادند برهم در فتنه باز
     

     

     

     

    به لا و نعم کرده گردن دراز
     

     

     

    تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
     

     

     

     

    فتادند درهم به منقار و چنگ
     

     

     

    یکی بیخود از خشمناکی چو مست
     

     

     

     

    یکی بر زمین می زند هر دو دست
     

     

     

    فتادند در عقده ای پیچ پیچ
     

     

     

     

    که در حل آن ره نبردند هیچ
     

     

     

     

    کهن جامه در صف آخرترین
     

     

     

     

    به غرش درآمد چو شیر عرین
     

     

     

    بگفت: «ای صنا دید شرع رسول
     

     

     

     

    به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
     

     

     

    دلایل قوی باید و معنوی
     

     

     

     

    نه رگ های گردن به حجت قوی
     

     

     

    مرا نیز چوگان لعب است و گوی»
     

     

     

     

    بگفتند: «اگر نیک دانی بگوی»
     

     

     

     

    به کلک فصاحت بیانی که داشت
     

     

     

     

    به دل ها چو نقش نگین برنگاشت
     

     

     

    سر از کوی صورت به معنی کشید
     

     

     

     

    قلم در سر حرف دعوی کشید
     

     

     

    بگفتندش از هر کنار:‌ «آفرین»
     

     

     

     

    که بر عقل و طبعت هزار آفرین»
     

     

     

    سمند سخن تا به جایی براند
     

     

     

     

    که قاضی چو خر در وحل باز ماند
     

     

     

    برون آمد از طاق و دستار خویش
     

     

     

     

    به اکرام و لطفش فرستاد پیش
     

     

     

     
     

     

     

    که: «هیهات قدر تو نشناختیم
     

     

     

     

    به شکر قدومت نپرداختیم
     

     

     

    دریغ آیدم با چنین مایه ای
     

     

     

     

    که بینم تو را در چنین پایه ای»
    »

     

     

    معرف به دلداری آمد برش
     

     

     

     

    که دستار قاضی نهد بر سرش
     

     

     

    به دست و زبان منع کردش که: «دور
     

     

     

     

    منه بر سرم پای بند غرور
     

     

     

    که فردا شود بر کهن میزران
     

     

     

     

    به دستار پنجه گزم سر گران
     

     

     

    چو مولام خوانند و صدر کبیر
     

     

     

     

     

    نمایند مردم به چشمم حقیر
     

     

     

    تفاوت کند هرگز آب زلال
     

     

     

     

    گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
     

     

     

    خرد باید اندر سر مرد و مغز
     

     

     

     

    نباید مرا جون تو دستار نغز
     

     

     

    کس از سر بزرگی نباشد به چیز
     

     

     

     

    کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
     

     

     

    به صورت کسانی که مردم وشند
     

     

     

     

    چو صورت همان به که دم در کشند
     

     

     

    نی بوریا را بلندی نکوست
     

     

     

     

    که خاصیت نیشکر خود در اوست
     

     

     

    بدین عقل و همت نخوانم کست
     

     

     

     

    وگر می رود صد غلام از پست
     

     

     

    نه منعم به مال از کسی بهتر است
     

     

     

     

    خر ار جل اطلس بپوشد خر است»
     

     

     

    بدین شیوه مرد سخنگوی چست
     

     

     

     

    به آب سخن کینه از دل بشست
     

     

     

    وزان جا جوان روی همت بتافت
     

     

     

     

    برون رفت و بازش نشان کس نیافت
     

     

     

    غریو از بزرگان مجلس بخاست
     

     

     

     

    که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟
     

     

     

    نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
     

     

     

     

    که مردی بدین نعت و صورت که دید؟
     

     

     

    یکی گفت: «از این نوع شیرین نفس
     

     

     

     

    در این شهر سعدی شناسیم و بس»
     

     

     

    بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
     

     

     

     

    حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
     

     

     

     

    خمار مستی

     

    همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی
     

     

     

     

    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
     

     

     

    تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
     

     

     

     

    دگران روندوآیند و تو همچنان که هستی
     

     

     

    چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
     

     

     

     

    تو چو روی باز کردی، در ماجرا ببستی
     

     

     

    نظری به دوستان کن که هزار بار ازان به
     

     

     

     

    که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
     

     

     

    دل دردمند ما را، که اسیر تست یارا
     

     

     

     

    به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی
     

     

     

    نه عجب‌که‌قلب‌دشمن،شکنی به روز هیجا
     

     

     

     

    تو که قلب دوستان را، به مفارقت شکستی
     

     

     

    برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
     

     

     

     

    تو و زهد وپارسایی، من و عاشقی و مستی
     

     

     

    دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
     

     

     

     

    که‌چو قبله‌ایت باشد،به ازان‌که خودپرستی
     

     

     

    چوزمام بخت‌ ودولت نه بدست جهد باشد
     

     

     

     

    چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
     

     

     

    گله از فراق یاران و جفای روزگاران
     

     

     

    نه طریق توست سعدی‌کم خویش‌گیرو رستی

     

    شب عاشقان

     

    شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
     

     

     

     

    تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
     

     

     

    عجب است اگر توانم سفر کنم زدستت
     

     

     

     

    به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
     

     

     

    زمحبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
     

     

     

     

    که محب صادق آن است که پاکباز باشد
     

     

     

    به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
     

     

     

     

    که دعای دردمندان زسر نیاز باشد
     

     

     

    همه شب در این‌ خیالم‌که حدیث وصل جانان
     

     

     

     

    به کدام دوست گویم که محل راز باشد
     

     

     

    چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
     

     

     

     

    تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
     

     

     

    نه چنین حساب‌کردم چو تو دوست می‌گرفتم
     

     

     

     

    که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
     

     

     

    دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
     

     

     

     

    که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
     

     

     

    چند حکایت از گلستان

          یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌یی خفته، شوریده‌یی که در آن سفر همراه ما بود نعره‌یی برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت، چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت:

          بلبلان را دیدم که به نالش درآمده بودند از درخت، و کبکان از کوه، و غوکان در آب، و بهایم از بیشه، اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته

     

  • فهرست و منابع تحقیق مقاله جوامع الحکایات

    فهرست:

    ندارد.
     

    منبع:

    ندارد.

تحقیق در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات, مقاله در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات, تحقیق دانشجویی در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات, مقاله دانشجویی در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات, تحقیق درباره تحقیق مقاله جوامع الحکایات, مقاله درباره تحقیق مقاله جوامع الحکایات, تحقیقات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات, مقالات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات, موضوع انشا در مورد تحقیق مقاله جوامع الحکایات
ثبت سفارش
عنوان محصول
قیمت