شب با گرمایش، آسایشی مختصر آورده است و در سپیده دم هرم داغ باد بر دریای بی رنگ می وزد. شوالیه آنتونیوس بلاک، درمانده بر روی چند شاخه صنوبر که بر ماسه ها پراکنده اند، دراز کشیده است. چشمانش کاملاً باز و از شدت کم خوابی سرخ گشته اند.
در همان نزدیکی ملازمش یونس با صدایی بلند خرناس می کشد. او نیز درست در کناره جنگل و در میان درختان صنوبر از پای افتاده و به خواب رفته است. دهان او به سمت فلق باز میشود و صدایی غیرزمینی از حنجره اش بیرون میآید. با وزش ناگهانی باد، اسب ها به جنبش در می آیند و پوزه های نیم سوخته خود را به سمت دریا دراز میکنند. آنها نیز به اندازه صاحبانشان لاغر و فرسوده گشته اند.
شوالیه برمی خیزد و وارد آب های کم عمق میشود تا چهره آفتاب سوخته و لبان تاول زده اش را بشوید. یونس غلتی به سوی جنگل و تاریکی می زند. در خواب می نالد و به شدت موهای زبر سرش را می خاراند. اثر خراش بر روی سرش همچون سفیدی برق در برابر دوده است.
شوالیه به ساحل بازمی گردد و بر روی زانوانش می نشیند. در حالی که چشمانش بسته و ابروانش درهم کشیده است، نماز صبحش را به جا میآورد. دستانش در هم گره خورده اند و لبانش کلماتی را زمزمه میکنند. چهره اش تلخ و غمگین است. چشمانش را باز میکند و مستقیماً به خورشید صبحگاهی که همچون ماهی باد کرده و مرده ای از دریای مه آلود بالا می آید، خیره میشود. آسمان همچون گنبدی سربی، خاکستری و بیحرکت است. ابری گنگ و تیره در افق غربی معلق است. در بالا، کاملاً قابل رویت، مرغی دریایی با بال های بی حرکت در آسمان شناور است. فریاد او غریب و بی قرار است. اسب خاکستری بزرگ شوالیه سرش را بلند میکند و شیهه می کشد. آنتونیوس بلاک برمی گردد.
پشت سر او مردی سیاهپوش ایستاده است. چهره اش بسیار رنگ پریده است و دستهایش در چین های عبایش پنهان شده است.
شوالیه- تو کیستی؟
مرگ- من مرگم.
شوالیه- آیا برای من آمده ای؟
مرگ- من مدت هاست که در کنار توام.
شوالیه- خوب می دانم.
مرگ- آماده ای؟
شوالیه- بدنم ترسیده است، اما خودم نه.
مرگ- خب، این که مایه شرم نیست.
شوالیه از جایش برمی خیزد. می لرزد. مرگ عبایش را باز میکند تا آن را بر شانه های شوالیه بگذارد.
شوالیه- لحظه ای درنگ کن.
مرگ- این چیزیست که همه می گویند. من مجازات هیچ کس را به تعویق نمی اندازم.
شوالیه- تو شطرنج بازی می کنی. مگر نه؟
مرگ- تو از کجا می دانی؟
شوالیه- در نقاشی ها دیده و در تصانیف شنیده ام.
مرگ- بله. در واقع من شطرنج باز خوبی هستم.
شوالیه- اما تو نمی توانی از من بهتر باشی.
شوالیه در کیف سیاهی که در کنارش بود جستجو میکند و صفحه شطرنج کوچکی بیرون میآورد. آن را با دقت بر روی زمین می گذارد و شروع به چیدن مهره ها میکند.
مرگ- چرا می خواهی با من بازی کنی؟
شوالیه- من دلایل خودم را دارم.
مرگ- این یک امتیاز ویژه برای توست.
شوالیه- شرایط از این قرار است که من می توانم تا زمانی که در مقابل تو شکست نخورده ام، زنده بمانم. اگر من بردم تو مرا رها خواهی کرد. موافقی؟
شوالیه مشت هایش را به سوی مرگ بالا میآورد. مرگ ناگهان لبخندی به او می زند و به یکی از دست های شوالیه اشاره میکند. پیاده سیاه در آن دست قرار دارد.
شوالیه- تو سیاه را برداشتی.
مرگ- خیلی مناسب است. تو این طور فکر نمی کنی؟
شوالیه و مرگ بر روی صفحه شطرنج خم میشوند. پس از اندکی تأمل، آنتونیوس بلاک، با پیاده مقابل شاهش آغاز میکند. مرگ نیز پیاده مقابل شاهش را حرکت میدهد.
نسیم سحری آرام شده است. جنبش بی امان دریا متوقف گشته و آب خاموش و بی صداست. خورشید از پشت مه بالا آمده و نورش همه جا را روشن میکند. مرغ دریایی در زیر ابر تیره شناور است، انگار که در آسمان منجمد شده باشد. روزی داغ و سوزان است.
یونس با ضربه ای به پشتش بیدار میشود. چشمانش را باز کرده، همچون خوکی خرخر میکند و خمیازه ای بلند می کشد. به زحمت می ایستد، اسبش را زین میکند و بسته سنگینی را بلند میکند.
شوالیه سوار بر اسب به آرامی از دریا دور شده و به سوی جنگلی که در نزدیکی ساحل و درست بالا جاده قرار دارد می رود. تظاهر میکند که صدای نماز صبح ملازمش را نشنیده است. یونس خیلی زود از او سبقت میگیرد.
یونس- (می خواند) خفتن بین دو پای فاحشه، زندگیم هر روز در حسرتشه.
او می ایستد. به اربابش می نگرد. اما شوالیه صدای آواز یونس را نشنیده است و یا تظاهر به آن میکند. برای اینکه بیشتر او را تحریک کند یونس این بار بلندتر می خواند.
یونس- (میخواند) اون بالا بالاها جای خدای قادر متعاله، اما برادرت شیطانه که همه جا می بینیش.
یونس بالاخره توجه شوالیه را جلب میکند. دست از خواندن می کشد. شوالیه، اسبش، اسب یونس و خود یونس تمام این ترانه ها را ازبرند. سفر طولانی و پر گرد و غبار آنها از سرزمین مقدس، آنها را پاکیزه نگاه نداشته بود. آنها در دشتی باتلاقی که تا افق ادامه دارد می تازند و در دوردست دریایی که در زیر تابش سفید آفتاب می درخشد، خفته است.
یونس- در فروجستاد همه درباره نشانه های شر و اتفاقات هولناک سخن می گفتند. در شب، دو اسب یکدیگر را خورده بوند و در محوطه کلیسا گورها باز شده و بازمانده لاشه ها همه جا پخش شده بود. دیروز عصر چهار خورشید در آسمان میتابید.
شوالیه پاسخ نداد. در نزدیکی، سگی لاغر، نالان به سوی صاحبش که بر روی یک صندلی در زیر آفتاب داغ خفته است، می خزد. ابر سیاهی از مگس به دور سر و شانه های مرد جمع شده اند. سگ نگون بخت در حالی که به روی شکم دراز کشیده و دمش را می جنباند، پیوسته می نالد.
یونس از اسب پیاده شده، به مرد خفته نزدیک میشود. مودبانه از او نشانی ای می پرسد. وقتی جوابی نمی شنود، به طرف مرد می رود تا او را بیدار کند. بر روی شانه های مرد خفته خم می شود، اما به سرعت دستش را پس می کشد. مرد از عقب بر زمین می افتد و صورتش در مقابل یونس قرار میگیرد.
یک جنازه است که با حدقه خالی و دندان های سفید به یونس خیره شده است.
یونس دوباره سوار اسبش میشود و به اربابش می رسد. از قمقمه اش آبی می نوشد و کیف را به شوالیه میدهد.
شوالیه- خب، آیا راه را نشانت داد؟
یونس- نه، کاملاً.
شوالیه- چه گفت؟
یونس- هیچ
شوالیه- آیا لال بود؟
یونس- نه سرورم. من این را نگفتم. اتفاقاً کاملاً فصیح و شیوا بود.
شوالیه- اوه؟
یونس- او سخنور بود اما مشکل در این بود که حرف او افسرده کننده بود. (می خواند) زمانی روشن و با نشاطی، زمانی با کرم ها می خزی. سرنوشت تبه کار مخوفی است و تو، دوست من. قربانی آنی.
شوالیه- مجبوری بخوانی؟
یونس- نه.
شوالیه تکه ای نان به ملازمش میدهد تا برای مدتی او را ساکت نگه دارد. خورشید بی رحمانه آنها را می سوزاند و قطرات عرق از چهره هاشان می چکد. ابری از غبار در اطراف اسب ها برخاسته است. آنها در آنسوی خلیج و در امتداد بیشه زاری سبز میتازند. در سایه چند درخت تنومند، یک گاری قرار دارد که با کرباس خالدار پوشانده شده است. اسبی در نزدیکی گاری شیهه می کشد و اسب شوالیه به آن پاسخ میدهد. دو مسافر برای استراحت در زیر سایه درختان توقف نمی کنند و همچنان می تازند، تا در انحنای جاده ناپدید می گردند.
در خواب، یوف شعبده باز، صدای شیهه اسبش و پاسخی از دوردست را می شنود. می کوشد تا دوباره بخوابد اما فضای داخل گاری خفه کننده است. اشعه خورشید از خلال کرباس عبور کرده و به شکل نوارهای باریکی از نور، به صورت میا، همسر یوف و پسر یکسالهشان میکائیل که در آرامش خفته است، می تابد. در نزدیکی آنها یوناس اسکات که از سایرین مسن تر است، با صدای بلند خرناس می کشد.
یوف به بیرون گاری می خزد. در زیر درختان بلند، همچنان کمی سایه وجود دارد. مقداری آب می نوشد و غرغره میکند. نرمش مختصری انجام میدهد و با اسب لاغر و استخوانی اش صحبت میکند.
یوف-صبح بخیر. صبحانه خورده ای؟ من از بدبختی نمی توانم علف بخورم. نمی توانی به من یاد بدهی؟ کمی کارمان سخت شده است. در این منطقه از کشور کسی شعبده بازی دوست ندارد.
یوف توپ های شعبده بازی را برداشته، به آرامی شروع به بالا انداختن آنها میکند. سپس به روی سرش می ایستد و چون مرغی قدقد میکند. ناگهان دست از کار می کشد و با نگاهی کاملاً شگفت زده می نشیند. باد موجب حرکت آرام درختان شده است. برگ ها می جنبند و زمزمه ای آرام پدید می آورند. گل ها و چمن ها به زیبایی خم شده اند و در جایی یک پرنده صدای چهچهه اش را بلند کرده است.
چهره یوف خندان و چشمهایش پر از اشک می گردد. با حالتی گیج و مبهوت بر زمین می نشیند و زنبورها و پروانه ها دور سرش وزوز میکنند. پرنده ناپیدا همچنان میخواند.
ناگهان باد از وزیدن باز می ایستد، پرنده نیز از خواندن. لبخند یوف محو می گردد و گل ها و چمن ها از گرما می پلاسند. اسب پیر همچنان به دور چراگاه راه می رود و دمش را همچون شلاقی به سمت مگس ها پرتاب میکند.
یوف به زندگی باز می گردد. به داخل گاری هجوم میبرد و میا را بیدار میکند.
یوف- میا، بیدار شو. بیدار شو. میا، من یک چیزی دیدم. باید به تو بگویم.
میا- (وحشت زده می شنید) چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
یوف- من یک خیال داشتم. نه یک خیال نبود. حقیقی بود، کاملاً حقیقی.
میا- اوه، پس تو دوباره خیال داشتی.
صدای میا، سرشار از طعنه مودبانه است. یوف سرش را تکان میدهد و شانه های میا را میگیرد.
یوف- اما من او را دیدم.
میا- چه کسی را دیدی؟
یوف- مریم باکره را.
میا نمی تواند تحت تأثیر اشتیاق شوهرش قرار نگیرد.
میا- تو واقعاً او را دیدی؟
یوف- او آنقدر به من نزدیک بود که می توانستم لمسش کنم. او تاجی طلایی بر سر و جامه ای آبی رنگ با گلهای طلایی بر تن داشت. او پابرهنه بود و دست های کوچک قهوه ای رنگی داشت که کودکی را نگه داشته بود و به او راه رفتن می آموخت. سپس مرا دید که به او نگاه میکنم و لبخند می زنم. چشمانم از اشک پر شد و وقتی که اشک ها را پاک کردم، او ناپدید شد و همه چیز در آسمان مثل همیشه شد. می فهمی؟
میا- عجب تخیلی داری.
یوف- تو حرف های مرا باور نمی کنی. اما حقیقت دارد. نه مثل واقعیت هایی که هر روز می بینی بلکه از نوعی متفاوت.
میا- شاید از نوع واقعیتی که به ما گفتی، شیطان را در حالی که چرخ های گاری ما را با دمش قرمز رنگ می کرد، دیدی.
یوف- (متأثر) چرا باید این قضیه را پیش بکشی؟
میا- و سپس فهمیدی که زیر ناخن های خودت رنگ قرمز وجود دارد.
یوف- خب، شاید آن بار کار خودم بود. (مشتاقانه) من آن کار را کردم تا تو بقیه خیال هایم را باور کنی. خیال های حقیقی را. آن هایی که خودم انجام ندادم.
میا- (با شدت) تو باید خیال هایت را کنترل کنی، در غیر اینصورت مردم فکر میکنند که تو دیوانهای، در صورتی که اینطور نیست. حداقل تا الان … از وقتی که من می شناسمت. درباره اش فکر کن. من مطمئن نیستم.
یوف- من که نمی خواهم خیال داشته باشم. ولی از دست من کاری ساخته نیست وقتی صداهایی با من سخن بگویند، باکره مقدس بر من ظاهر شود و فرشتگان و شیاطین همچون همراهان من باشند.
اسکات- (برمی خیزد) مگر من یک بار و برای همیشه نگفتم که، به خواب صبح نیاز دارم. من مودبانه از شما خواستم. به شما التماس کردم. اما فایده ای نداشت. پس حالا بهتان می گویم، خفه شوید.
پلک هایش از شدت ناراحتی می پرد. برمی گردد و دوباره شروع به خرناس کشیدن میکند. میا و یوف تصمیم عاقلانه ای گرفته و از گاری خارج میشوند. آنها روی صندوقی می نشینند. میا، میکائیل را بر روی زانوانش گذاشته است. او لخت است و به شدت پیچ و تاب می خورد. یوف در کنار همسرش می نشیند. باد گرم و خشکی از سمت دریا می وزد.
میا- اگر کمی باران می بارید. همه چیز مثل زغال سوخته است. در زمستان چیزی برای خوردن نخواهیم داشت.
یوف- (خمیازه می کشد) ذخیره خواهیم کرد.
او این جمله را لبخند زنان و با حالتی غیر جدی میگوید. بدنش را کش میآورد و با خشنودی می خندد.
میا- من دوست دارم میکائیل زندگی بهتری نسبت به ما داشته باشد.
یوف- میکائیل بزرگ میشود تا به یک آکروبات فوق العاده تبدیل شود … یا یک شعبده باز که میتواند یک حقه غیرممکن را اجرا کند.
میا- چه حقه ای؟
یوف- که توپی را مجبور کند تا ساکن روی هوا بایستد.
میا- اما این غیرممکن است.
یوف- برای ما بله، ولی نه برای او.
میا- تو دوباره خیالاتی شدی.
میا خمیازه می کشد. آفتاب کمی او را کرخت میکند و او روی چمن دراز می کشد. یوف نیز چنین میکند و یکی از بازوهایش را دور شانه های همسرش می گذارد.
یوف- من یک ترانه سروده ام. در طول شب که خوابم نمی برد آن را ساختم. دوست داری بشنوی؟
میا- بخوان. من خیلی کنجکاوم.
یوف- اول باید بایستم.
او در حالی که پاهایش را ضربدری قرار داده می ایستد. با بازوهایش ژستی دراماتیک به خود میگیرد و با صدای بلند می خواند.
یوف- (می خواند) روی شاخه سوسن فاخته ای نشسته است، در مقابل آسمان تابستان. ترانه ای حیرت آور از مسیح می خواند و سروری بی پایان در آسمان هاست.
او دست از خواندن می کشد تا از سوی همسرش تعریف بشنود.
یوف- میا، خوابیده ای؟
میا- چه ترانه دوست داشتنی ای.
یوف- هنوز تمامش نکردم.
میا- من گوش دادم، اما فکر میکنم باید کمی بیشتر بخوابم. تو می توانی بقیه اش را بعداً بخوانی.
یوف- تو فقط می خوابی.
یوف کمی رنجیده خاطر است. نگاهی به پسرش، میکائیل می اندازد، اما او هم به آرامی بر روی چمن ها خوابیده است.
یوناس اسکات از گاری بیرون میآید. خمیازه می کشد. بسیار خسته و بدخلق است. در دستانش نقاب نتراشیده ای از مرگ قرار دارد.
اسکات- این مثلاً نقابی برای یک بازیگر است؟ اگر کشیش ها پول خوبی نمی دادند، برایشان بازی نمی کردم.
یوف- تو می خواهی نقش مرگ را بازی کنی؟
اسکات- فکرش را بکن. نجیب زادگان ترسان و عقل از سر پریده، فقط به خاطر چنین چیز مزخرفی.
یوف- کی قرار است که این نمایش را اجرا کنیم؟
اسکات- در جشن قدیسان در السینور. قرار است درست روی پله های کلیسا اجرایش کنیم. باور می کنی؟
یوف- بهتر نیست که یک نمایش فارس اجرا کنیم؟ مردم آن را بیشتر دوست دارند و به علاوه جالب تر است.
اسکات- احمق. می گویند که طاعون وحشتناکی در کشور شایع شده و کشیش ها مرگ ناگهانی و هرگونه رنج روحی را پیش بینی کرده اند.
میا اکنون بیدار است و با خشنودی به پشت دراز کشیده است. در حالی که انتهای علفی را می مکد و لبخند زنان به شوهرش نگاه میکند.
یوف- و کدام نقش را من بازی خواهم کرد؟
اسکات- تو یک احمق لعنتی هستی، به همین خاطر تو روح انسان خواهی بود.
یوف- یک نقش بد. البته.
اسکات- چه کسی اینجا تصمیم می گیرد؟ چه کسی، به هر حال، کارگردان این گروه است؟
اسکات پوزخند زنان، نقاب را بر چهره اش نگه می دارد و متن را از بر می خواند.
اسکات- این را در مغزت فرو کن. تو احمق. زندگی ات به نخی آویزان است و زمانت کوتاه. (با صدای معمولی) آیا زنها از این حالت من خوششان میآید؟ آیا می توانم نمایشی پربیننده داشته باشم؟ … نه. احساس میکنم که پیش از این ها مرده ام.
در حالی که با خود سخن میگوید به داخل گاری می رود. یوف در حالی که به جلو تمایل دارد می نشیند. میا کنار او، روی چمن دراز کشیده است.
میا- یوف
یوف- بله؟
میا- همین طور بنشین. تکان نخور.
یوف- منظورت چیست؟
میا- چیزی نگو.
یوف- من مثل یک قبر ساکتم.
میا- هیس! دوستت دارم.
امواج گرما، کلیسای سنگی خاکستری را در مهی سفید و عجیب پوشانده است. شوالیه از اسب پیاده شده، وارد کلیسا میشود. پس از بستن اسب ها، یونس به آرامی به دنبال او وارد میشود. وقتی وارد صحن کلیسا میشود از فرط تعجب می ایستد. در سمت راست ورودی یک نقاشی آبرنگ بسیار بزرگ بر روی دیوار وجود دارد. در حالی که هنوز کامل نشده است. بر روی یک داربست زمخت، نقاشی با کلاه قرمز و لباس رنگی نشسته است. او یک قلم مو در دهان دارد و با قلم موی دیگری که در دست دارد، چهره کوچک و وحشت زده یک انسان را در میان دریایی از چهره ها، نقاشی میکند.
یونس- این مثلاً چه چیزی را نشان می دهد؟
نقاش- رقص مرگ.
یونس- و آن یکی مرگ است؟
نقاش- بله. او با همه آنها می رقصد.
یونس- چرا چنین چیز مزخرفی را می کشی؟
نقاش- فکر کردم که این نقاشی باعث میشود تا مردم به خاطر داشته باشند که باید بمیرند.
یونس- خب … این مسئله آنها را خوشحال تر نمی کند.
نقاش- چرا باید یک نفر همیشه مردم را خوشحال کند؟ شاید ایده بدی نباشد که یک بار آنها را بترسانیم.
یونس- در آن صورت، آنها چشمانشان را می بندند و از دیدن نقاشی تو امتناع میورزند.
نقاش- اوه، آنها نگاه خواهند کرد. یک اسکلت همیشه جذاب تر از یک زن عریان است.
یونس- اگر تو آنها را بترسانی …
نقاش- فکر خواهند کرد.
یونس- و اگر فکر کنند …
نقاش- حتی بیشتر خواهند ترسید.
یونس- و یک راست به طرف کشیش خواهند دوید.
نقاش- این به من ربطی ندارد.
یونس- تو فقط رقص مرگت را می کشی.
نقاش- من فقط چیزها را همان گونه که هستند می کشم. هر کس میتواند هر کاری که دوست دارد انجام دهد.