در تاریخ آمده که پس از داستان ذبح عبد الله و نحر یکصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و یک سر بخانه وهب بنعبد مناف...که در آنروز بزرگ قبیله خود یعنى قبیله بنى زهرهبود آورد و دختر او آمنه را که در آنروز بزرگترین زنان قریش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .
و یکى از نویسندگان این کار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غیر عادى دانسته و در صحت آن تردید کرده است، ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى که از نجاتعبد الله از آن معرکه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلبمىخواستبا اینکار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران کردهباشد،اینکار گذشته از اینکه غیر عادى نیست، طبیعى هم بنظرمىرسد.
100 و البته این مطلب طبق گفته ابن اسحاق است که در سیره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى دیگر این ازدواج یک سالپس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و دیگر این بحثپیش نمىآید.
یک داستان جنجالى
در اینجا باز هم یک داستان جنجالى در تاریخ آمده کهبرخى از نویسندگان حرفهاى هم آنرا پر و بال داده و بصورتمبتذل و هیجان انگیزى در آورده و سوژهاى بدستبرخى دشمنانمغرض اسلام داده و از اینرو برخى از سیره نویسان در اصل آنتردید کرده و آنرا ساخته و پرداخته دست دشمنان دانستهاند.
و البته این داستان بگونهاى که در سیره ابن هشام نقل شدهمخدوش و مورد تردید است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر آشوب و برخى از ناقلان دیگر،قابل توجیه بوده ووجهى براى رد آن دیده نمىشود.
آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده اینگونه است کهگوید:
«هنگامى که عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه باز مىگشت،عبورشان به زنى از قبیله بنى اسد بنعبد العزى بن قصى بن کلاب افتاد که آن زن کنار خانه کعبهبود و خواهر ورقه بن نوفل بوده (3) و هنگامى که نظرش به صورتعبد الله افتاد بدو گفت:اى عبد الله کجا مىروى؟پاسخ داد:
بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى کهبراى تو قربانى کردند به تو بدهم که هم اکنون با من درآمیزى!عبد الله گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمىتوانم بااو مخالفت کرده و از او جدا شوم...!»ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه کهذکر شد نقل کرده و سپس مىنویسد:
«گفتهاند:پس از آنکه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه بهرسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بیرون آمده نزد همانزن رفت و بدان زن گفت:چرا اکنون پیشنهاد دیروز خود راامروز نمىکنى؟آن زن پاسخ داد:براى آنکه آن نورى کهدیروز با تو بود امروز از تو جدا شده،و دیگر مرا به تو نیازىنیست!و آن زن از برادرش ورقه بن نوفل-که به دین نصرانیتدر آمده بود و کتابها را خوانده بود-شنیده بود که در این امت،پیامبرى خواهد آمد...» (4) ابن هشام سپس داستان دیگرى نیز شبیه بهمین داستان از زندیگرى که نزد آمنه بوده نقل مىکند که آن زن نیز قبل از ازدواجعبد الله با آمنه از وى خواستبا وى در آمیزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزنبرگشت و بدو پیشنهاد آمیزش کرد ولى آنزن نپذیرفت و گفت:
دیروز میان دیدگان تو نور سفیدى بود که امروز نیست... (5)
البته نقل مذکور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-که در ایمان و عفت او جاى تردید نیست-مناسب نیست، بلکهبا شیوه هیچ مرد آزاده و با کرامتى که پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد سازگار نخواهد بود،و ما هم نمىتوانیم آنرابپذیریم،و با دلیل عقلى و نقلى آنرا مردود مىدانیم،اگر چهدیگر سیره نویسان نیز نوشته و نقل کرده باشند!
اما بر طبق نقلى که مرحوم ابن شهر آشوب و دیگرانکردهاند (6) داستان اینگونه است:
«کانت امراه یقال لها:فاطمه بنت مره قد قرات الکتب،فمر بهاعبد الله ابن عبد المطلب،فقالت:انت الذی فداک ابوک بماه من الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لک ان تقع علی مره و اعطیکمن الابل ماه ؟فنظر الیها و انشا:
اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبینه فکیف بالامر الذی تبغینه
و مضى مع ابیه فزوجه ابوه آمنه فظل عندها یوما و لیله ،فحملتبالنبی صلى الله علیه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها فلمیر بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلک مختبرا:
هل لک فیما قلت لی فقلت:لا؟
قالت:
قد کان ذاک مره فالیوم لافذهبت کلمتا هما مثلا!
ثم قالت:ای شیء صنعتبعدی؟قال:زوجنی ابی آمنه فبتعندها،فقالت:
لله ما زهریه سلبت ثوبیک ما سلبت؟و ما تدریثم قالت:رایت فی وجهک نور النبوه فاردت ان یکون فی و ابىالله الا ان یضعه حیثیحب،ثم قالت:
بنی هاشم قد غادرت من اخیکم امینه اذ للباه یعتلجان کما غادر المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما کل ما یحوى الفتى من نصیبه بحرص و لا ما فاته بتوانی
و یقال:انه مر بها و بین عینیه غره کغره الفرس.» که خلاصه ترجمهاش چنین است که گفتهاند:در مکه زنىبود به نام: «فاطمه دختر مره »،که کتابها خوانده و از اوضاعگذشته و آینده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد اللهرا دیدار کرده بدو گفت:توئى آن پسرى که پدرت صد شتر براىتو فدا کرد؟
عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى یکبار با من هم بستر شوى و صد شتربگیرى؟
عبد الله نگاهى بدو کرده گفت:
اگر از راه حرام چنین درخواستى دارى که مردن براى منآسانتر از اینکار است،و اگر از طریق حلال مىخواهى کهچنین طریقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنین درخواستىرا مىکنى؟
عبد الله رفت و در همین خلال پدرش عبد المطلب او را بهازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را دیدار کرده و ازروى آزمایش بدو گفت:آیا حاضرى اکنون به ازدواج من درآئىو آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى بصورت عبد الله کرد و گفت:حالا نه،زیراآن نورى که در صورت داشتى رفته،سپس از او پرسید:پس از آن گفتگوى پیشین تو چه کردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعریف کرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده کردم ومشتاق بودم که این نور در رحم من قرار گیرد ولى خدا نخواست،و اراده فرمود آنرا در جاى دیگرى بنهد،و سپس چند شعر نیزبعنوان تاسف سرود.و گفتهاند:هنگامى که عبد الله بدو برخوردسفیدى خیره کنندهاى میان دیدگان عبد الله بود همانند سفیدىپیشانى اسب....
و همانگونه که مشاهده مىکنید تفاوت میان این دو نقلبسیار است،و بدینصورت که در نقل مرحوم ابن شهر آشوب استمنافاتى هم با مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نیز نقلمزبور قابل قبول و پذیرش است،و دلیل بر رد آن نداریم.
پىنوشتها:
1-سیره ابن هشام ج 1 ص 156.
2-تاریخ پیامبر اسلام تالیف مرحوم آیتى ص 47.
3-در پاورقى سیره آمده که نامش رقیه بوده.
4-سیره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
5-سیره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
6-مناقب آل ابیطالب-ط قم-ج 1 ص 26.و پاورقى سیره ابن هشام ج 1 ص 156.
درسهایى از تاریخ تحلیلى اسلام جلد اول صفحه 99
رسولى محلاتى
در روایات ما آمده است که در شب ولادت آنحضرتحوادث مهم و اتفاقات زیادى در اطراف جهان بوقوع پیوست کهپیش از آن سابقه نداشت و یا اتفاق نیفتاده بود که از جمله«ارهاصات»بوده بدانگونه که در داستان اصحاب فیل ذکر شد،و در قصیده معروف برده نیز آمده که چند بیت آن چنین است:
یوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ایوان کسرى و هو منصدع کشمل اصحاب کسرى غیر ملتئم النار خامده الانفاس من اسف علیه و النهر ساهى العین من سدم و ساء ساوه ان غاضتبحیرتها و رد واردها بالغیظ حین ظم کان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم
و شاید جامعترین حدیث در اینباره حدیثى است که مرحوم صدوق«ره»در کتاب امالى بسند خود از امام صادق علیه السلامروایت کرده و ترجمهاش چنین است که آنحضرت فرمود:
ابلیس به آسمانها بالا مىرفت و چون حضرت عیسى«ع»بدنیا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مىرفت،و هنگامیکه رسولخدا«ص»بدنیا آمد از همه آسمانهاى هفتگانهممنوع شد،و شیاطین بوسیله پرتاب شدن ستارگان ممنوعگردیدند،و قریش که چنان دیدند گفتند:
قیامتى که اهل کتاب مىگفتند بر پا شده!
عمرو بن امیه که از همه مردم آنزمان به علم کهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگرید اگر آن ستارگانىاست که مردم بوسیله آنها راهنمائى مىشوند و تابستان و زمستاناز روى آن معلوم گردد پس بدانید که قیامتبر پا شده و مقدمهنابودى هر چیز است و اگر غیر از آنها است امر تازهاى اتفاقافتاده.
و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هیچ بتى درآنروز بر سر پا نبود،و ایوان کسرى در آن شب شکستخورد وچهارده کنگره آن فرو ریخت.و دریاچه ساوه خشک شد.ووادى سماوه پر از آب شد.
آتشکدههاى فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گردید.
و مؤبدان فارس در خواب دیدند شترانى سخت اسبان عربىرا یدک مىکشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکندهشدند،و طاق کسرى از وسط شکستخورد و رود دجله در آنوارد شد.
و در آن شب نورى از سمتحجاز بر آمد و همچنان بسمتمشرق رفت تا بدانجا رسید،فرداى آن شب تخت هر پادشاهىسرنگون گردید و خود آنها گنگ گشتند که در آنروز سخننمىگفتند.
دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گردید،وهر کاهنى که بود از تماس با همزاد شیطانى خود ممنوع گردید ومیان آنها جدائى افتاد.
آمنه گفت:بخدا فرزندم که بر زمین قرار گرفت دستهاىخود را بر زمین گذارد و سر بسوى آسمان بلند کرد و بداننگریست،و نورى از من تابش کرد و در آن نور شنیدم گویندهاىمىگفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.
آنگاه او را بنزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفتهبود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامنگذارده گفت:
الحمد لله الذى اعطانى هذا الغلام الطیب الاردان قد ساد فى المهد على الغلما
ستایش خدائى را که بمن عطا فرمود این فرزند پاک و خوشبورا که در گهواره بر همه پسران آقا است.
آنگاه او را به ارکان کعبه تعویذ کرد. (1) و در باره او اشعارىسرود.
و ابلیس در آن شب یاران خود را فریاد زد(و آنها را بیارىطلبید)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چیزتو را بهراس و وحشت افکنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمین را دگرگون مىبینم و بطور قطع درروى زمین اتفاق تازه و بزرگى رخ داده که از زمان ولادت عیسىبن مریم تاکنون سابقه نداشته،اینک بگردید و به بینید این اتفاقچیست؟
آنها پراکنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما که تازهاىندیدیم.
ابلیس گفت:این کار شخص من است آنگاه در دنیابجستجو پرداخت تا به حرم-مکه-رسید،و مشاهده کرد فرشتگان اطراف آنرا گرفتهاند،خواست وارد حرم شود که فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چونگنجشکى گردید و خواست در آید که جبرئیل بر او نهیب زد:
-برو اى دور شده از رحمتحق!ابلیس گفت:اى جبرئیلاز تو سؤالى دارم؟
گفت:بگو،پرسید:از دیشب تاکنون چه تازهاى در زمین رخداده؟
پاسخداد:محمد-صلى الله علیه و آله-بدنیا آمده.
شیطان پرسید:مرا در او بهرهاى هست؟گفت:نه.
پرسید:در امت او چطور؟
گفت:آرى.ابلیس که این سخن را شنید گفت:خوشنود وراضیم.
و در حدیث دیگرى که در کتاب کمال الدین نقل کردهچنین است که در شهر مکه شخصى یهودى سکونت داشت ونامش یوسف بود،وى هنگامى که ستارگان را در حرکت وجنبش مشاهده کرد با خود گفت:این تحولات آسمانى بخاطرولادت همان پیغمبرى است که در کتابهاى ما ذکر شده کهچون بدنیا آید شیاطین رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوعگردند. و چون صبح شد بمجلسى که چند تن از قریش در آن بودندآمد و بدانها گفت:آیا دوش در میان شما مولودى بدنیا آمده؟
گفتند:نه.
گفت:سوگند به تورات که وى بدنیا آمده و آخرین پیمبراناست و اگر اینجا متولد نشده حتما در فلسطین متولد گشته است.
این گفتگو گذشت و چون قریشیان متفرق شدند و بخانههاىخود رفتند داستان گفتگوى با آن یهودى را با زنان و خاندان خودبازگو کردند و آنها گفتند:آرى دیشب در خانه عبد الله بنعبد المطلب پسرى متولد شده.
این خبر را بگوش یوسف یهودى رساندند،وى پرسید:آیا اینمولود پیش از آنکه من از شما پرسش کردم بدنیا آمده یا بعد ازآن؟گفتند:پیش از آن!گفت:آن مولود را بمن نشان دهید.
قریشیان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزندخود را بیاور تا این یهودى او را بهبیند،و چون مولود را آوردند ویوسف یهودى او را دیدار کرد جامه از شانه مولود کنار زد وچشمش به خال سیاه و درشتى که روى شانه وى بود بیفتاد دراینوقت قرشیان مشاهده کردند که حالت غش بر آن مرد یهودىعارض شد و بزمین افتاد قرشیان تعجب کرده و خندیدند.
یهودى برخاست و گفت:آیا مىخندید؟باید بدانید که این پیغمبر پیغمبر شمشیر است که شمشیر در میان شما مىنهد...
قرشیان متفرق شده و گفتار یهودى را براى یکدیگر تعریفمىکردند.
و در حدیثى که مرحوم کلینى شبیه به روایتبالا از مردى ازاهل کتاب نقل کرده آنمرد کتابى به قرشیان که ولید بن مغیره وعتبه بن ربیعه و دیگران در میانشان بود رو کرده و گفت:نبوتاز خاندان بنى اسرائیل خارج شد و بخدا این مولد همان کسىاست که آنها را پراکنده و نابود سازد!