نزار قبانی متولد سوریه است. او یکی از مشهورترین شاعران عرب است که در شعرهایش از رنج زنان عرب بسیار سروده است
موضوع آثار نزار قبانی عشق و زن است و انتخاب این دو موضوع در شرق، آن هم در یک کشور عربی، یعنی خودکشی! خودش میگوید: در سرزمین ما شاعر عشق، روی زمینی ناهموار و در محیطی خصومتآمیز میجنگد و در جنگلی که اشباح و دیوها در آن سکنی دارند، سرود میخواند
نزار قبانی از خود و خانواده اش می گوید.
ترجمه ای از سرگذشت نزار قبانی(ترجمه غیر حرفه ای است به بزرگواری خودتان ببخشید)
برگرفته از سایت رسمی نزار قبانی:nizar.ealwan.com
خانواده و کودکی ام
در ساختار خانوادگی مان،فرزند دوم از چهار پسر و یک دختر بودم.انها معتز،رشید و صباح و هیفاء
خانواده ما از خانواده های دمشقی متوسطی بود.پدر هیچ گاه ثروتنمد نبود و ثروتی جمع آوری نمی کرد،همه درامد کارگاه شرینی پزی که در آن کار می کرد،خرج مصرف خانه ،درس مان و کمک مالی به جنبش مقاومت مردمی ضد فرانسویها می نمود.
اگر می خواستم پدرم را طبقه بندی نمایم او را در طبقه زحمتکشان می گذاشتم.چرا که او 50 سال از زندگی اش را در حالی سپری کرد که بوی زغال سنگ را استشمام می کرد
و متکایش کیسه های شکر و رختخوابش تخته چوبهای صندوق چوبی بود.
هنگامی که هر غروب از کارگاهش که در کوچه معاویه قرار داشت،همانند کشتی سوراخ شده زیر شیروانیهای زمستانی بر می گشت،
و صورت پدرم را که از گرده های زغال سنگ سیاه شده بود و لباسهایش که پر از وصله و شوختگی بود. بیاد می آورم هر گاه حرفهای کسانی که مرا به بورژوازی و تعلق به طبقه مرفه و سلاله دارای رنگ آبی متهم می کنند.
کدام طبقه .... و کدام خون آبی...این چیزی که اینها از آن سخن می رانند؟
خون من نه پادشاهیست و نه شاهانی ،ومگر خونی عادی همانند خون هزاران خانواد دمشقی که رزق و روزی اش را با شرف و استقامت و ترس از خدا کسب می کرد.
و به ارث برده در باغچه خانواده درختی بزرگ بزرگ..نامش ابوخلیل القبانی.او عموی مادرم و برادر پدربزرگ پدرم بود...
اندکی از شما شاید این مرد را می شناسند.
اندک هستند کسانی می دانند او کسی بود که مملکتی را لرزاند،و درب باب عالی را لرزاند و در اواخر قرن نوزدهم مفاصل دولت عثمانی را لرزاند
اعجوبه ای بود این مرد.تصور کنید انسانی که خواست خیابانها و دکانهای دمشق که جانوران در آن زاد و ولد می کردند را به تاتر تبدیل کند.
و از دمشق محافظه کار؛ترسا ؛زاهد ..بردوایی دیگر بسازد.
اندیشه ها و افکار ابوخلیل خطرناک بود و از آن خطرناکتر اینکه او آنها را اجرا کرد... بهخاطرشان به صلیب کشیده شد...
ابوخلیل القبانی دایره المعارف صد و یک جلدی بود....روایات تالیف می کرد،کارگردانی می کرد .و سناریو را می نوشت..گفتگوها(دیالوگها) را می گذاشت.لباسها را طراحی می کرد.آواز می خواند ، بازی می کرد.
و می رقصید و اهنگسازی تاترها را انجام می داد و به زبان عربی و فارسی شعر می گفت..
آن هنگام که دمشق از هنر تاتر چیزی جز چادر قره کوز نمی دانست و از قهرمانان کسی جز ابی زید الهلالی و عنتره و الزیر .. نمی شناخت.....ابوخلیل راسین را از فرانسه ترجمه می کرد...
و در نبود عنصر زن.شیخ مجبور شد به کودکان و پسران لباس زنانه بپوشاند..و نقش های زنانه را به آنها می سپرد.
دقیقا هماند شکسپیر در روزگار ویکتوری.
آرامش دمشق از بین رفت و پیران و بزرگانش دچار تشویش روانی شدیدی شدند..پس با هر گونه امکاناتی که در اختیار داشتند به پا خاستند، و افراد را بر علیه او شورانیدند تا او را در رفت و آمدش ناسزا گویند. و با پلیدترین اشعار او را هجو کردند...ولی او استوار باقی ماند..و تاترها و نمایشهایش در دکانهای دمشق به نمایش در می آمد. و تماشاگرانی که به دنبال هنر پاک بودند به استقبال آن می شتافتند.
و هنگامی که بزرگان دین دمشق از خرد کردن ابوخلیل مایوس شدند. هیاتی تدارک دیدند و به آستانه نزد باب عالی فرستادند.
و او را آگاه کرد که ابوخلیل القبانی خطر بزرگی علیه مکارم اخلاق و دین و دولت بزرگوار تشکیل می دهد.
و اگر پادشاه تاتر و نمایشهایش را تعطیل نکند دمشق از دست آل عثمانی خواهد رفت...و خلافت سقوط خواهد کرد.
طبیعی بود که خلافت بر خودش نگران شد و فرمانی سلطانی مبنی بر تطیلی اولین تاتر خیابانی که شرق آنرا دید و ابوخلیل دمشق را به سوی مصر ترک کرد،دمشق او را بدرقه کرد هماننند بدرقه همه شهرهای متحجر استعدادها و نخبه هایشان،اری با سنگ،با تخم مرغ گندید...
و در مصر،که نسبت به هنر بازتر بود و شناخت بیشتری از طبیعت کار هنری ؛ابوخلیل باقی روزهای زندگی اش را در آن سپری کرد.سنگ بنای اولین تاتر اواز مصر را گذاشت.
سرکوب رجعیت بر ابوخلیل،اولین واقعه استشهاد هنری در تاریخ خانوادگی مان است و هنگامی که به زخمهای ابوخلیل نگاه می کنم، ودر صلیبی که بر دوشهایش حمل می کرد و در هزاران میخی که در گوشتهایش فرو کرده بودند. زخمهایم ساده و ناچیز می نماید...و صلیبم کوچک کوچک.
مرا نیز دمشق با سنگها ،بندوره و تخم مرغهای گندیده زد.هنگامی که در سال 1954 قصیده (خبز و حشیش و قمر)(نان و علف و ماه) را منتشر کردم.
همان عمایم و کلاه هایی که درخواست اعدام ابوخلیل را کردند درخواست اعدام مرا کردند.و چانه های پر شده از غبار تاریخ که سرش را خواستند سر مرا نیز خواستند.
خبز و حشیش و قمر(نان و علف و ماه)اولین برخورد من با اسلحه سفید میان من و میان خرافه ،افسانه و میان تاریخی ها.
نامه «نزار قبانی» به «جمال عبدالناصر» از مقدمه چاپ جدید «داستان من و شعر» /من به جز آزادی بیان چیزی نمی خواهم