حکایت: میزبانى حضرت ابراهیم علیه السلام
حضرت ابراهیمعلیه السلام یکى از پیامبران عظیمالشان بود که هیچوقتبدونمهمان غذا نمىخورد و لب به غذا نمىزد. از قضا روزى مهمان براىآن حضرت نرسید و او گرسنه بود. از خانه به جستوجوى مهمانبیرون آمد. دید در صحرا جماعتى در حال سفرند.
حضرت ابراهیمعلیه السلام خود را به آنها که پانزده نفر بودند، رساند و آنها را بهمهمانى دعوت کرد.
آنها گفتند: ما گروهى کارگر بیچاره هستیم. هر یک از ما اطفال و عیالزیادى داریم. هر گاه خود مهمان شویم، اهل و عیال ما گرسنه خواهند ماند.
حضرت ابراهیم فرمود: اجرت عملگى شما را نیز خواهم داد. به هر حالآنها را راضى کرد و به خانه آورد و مهمان نمود.
وقتى کارگران در ضیافتشرکت کردند و اجرت هم گرفتند، با خودگفتند: حقیقتا دین ابراهیم بر حق است; زیرا مهمان مىکند و اجرت هممىپردازد.
در همان ساعت نزد حضرت ابراهیم ایمان آوردند و به سوى خانواده خودبرگشتند.
حکایت مهماننوازى بادیه نشین
ابوالحسن مىگوید: روزى جمعى با امام حسن مجتبىعلیه السلام به حج مىرفتندو زاد و توشه آنها از پیش رفته بود. آنها گرسنه و تشنه شدند. ناگاه از دورخیمه کهنهاى را دیدند. به آنجا رفتند. زنى پیر در آنجا نشسته بود. به اوسلام کردند.
زن بادیه نشین پیش دوید و ایشان را اکرام کرد و گوسفندى بسته داشت.فورى آن را دوشید و شیرش را پیش مهمانان آورد و گفت: این شیر رابنوشیدو گوسفند را ذبح کنید و طعام سازید. مهمانان چنان کردند و بعد از غذا بهپیرزن گفتند: ما از طایفه قریشیم. وقتى بازگردیم، باید به نزد ما بیایى تاپاداش احسان تو را بدهیم. این را گفتند و حرکت کردند. شب که شد، شوهرزن از صحرا آمد و گوسفند را ندید.
زن ماجرا را به او گفت. مرد خشمگین شد و گفت: در دنیا یک گوسفندداشتى و آن را به قومى دادى که ایشان را نمىشناختى!
زن گفت: اگر ایشان را مىشناختم، بازرگان بودم، نه میزبان. میزبان آناست که طعام به کسى دهد که او را نشناسد.
بعد از چند روز، زن و شوهر از محنت فقر و فاقه به مدینه رفتند. پیرزنبه کوچهاى داخل شد. امام حسینعلیه السلام کنار در منزل ایستاده بود. آن زنراشناخت و به او فرمود: اى زن! آیا مرا مىشناسى؟
زن گفت: نه.
حضرت فرمود: من آنم که آن روز مرا به شیر و گوسفند مهمان کردى.امام به او هزار گوسفند و هزار درهم بخشید و او رانزد امام حسنعلیه السلام برد.حضرت پرسید: برادرم به تو چقدر کمک کرد؟
گفت: اینقدر گوسفند و درهم.
امام حسنعلیه السلام دو برابر آن را به زن داد و او رابه نزد عبدالله جعفر فرستاد.او از زن پرسید: ایشان به تو چقدر دادند؟
گفت: هریک این مقدار گوسفند و درهم.
عبدالله دو هزار گوسفند و دو هزار درهم به او داد و گفت: اگر تو از اولبه نزد من مىآمدى، تو را مستغنى مىکردم.
آن زن و شوهر به خاطر یک گوسفند که در دنیا داشتند و آن را براىمهمان ذبح کردند، با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم بازگشتند. (11) .
انسان در مهماندارى و پذیرایى از مهمان نباید خساستبه خرج دهد،بلکه در حد توان خود باید پذیرایى کند، چون مهمان حبیب خدا است. خداىمتعال فرداى قیامتبه کسى که عزیزش راخدمت کرده است، آنقدر نعمتمىدهد که تمامى مردم حسرت حال او را مىخورند. در آن روز است کهانسان افسوس مىخورد اى کاش تمام اموالم را براى مهمان خرج مىکردم وتمام وقتم در پذیرایى از مهمان مىگذشت، تا الآن جزو زیانکاران نباشم.
حکایت ملک شاه و روستایى
آوردهاند: روزى ملکشاه آلب ارسلان به شکار رفته بود. به دهى از نواحىنیشابور رسید و گرسنگى بر وى غالب شد، مردى را دید که کشتخود را آبمىداد. نزدیک رفت و پرسید: اى روستایى! آیا آب ونان همراه دارى؟
کشاورز گفت: دارم، ولى نه براى تو!
سلطان گفت: یاوه مگوى! اگر دارى دو سه تا به من بده.
روستایى جواب داد: یاوه تو مىگویى که به من مىگویى نان بده!
سلطان دانستسختى و درشتى در وى تاثیر ندارد. از این رو کارد خود رااز میان باز کرد و گفت: این را بگیر و چند عدد نان بده.
روستایى گفت: به دکان طباخ ببر که اگر من از سر کشتبروم و فرار کنم،از کجا مرا مىیابى؟!
سلطان گفت: این کارد را به تو مىبخشم.
روستایى جواب داد: بهتر از این چیزى ندارى که به من ببخشى؟ یادست ازسر من بردارى؟!
سلطان ناراحتشد و خواستبرود. روستایى عنان اسب او را گرفتو بوسه داد و گفت: مرا ببخش، چون با تو شوخى مىکردم! او را فرود آوردو دوید جامى آب حاضر کرد و بره شیر مستى را ذبح کرد. آتش افروختو کباب کرد و براى او حکایتهاى مضحک مىگفت وسلطان مىخندید.
چون لشکر از دنبال او برسید، روستایى دانست او سلطان است.سر در پیش افکند و به کار خود مشغول شد.
وقتى سلطان غذا خورد، به او گفت: باید به درگاه ما بیایى تا حق تو رابه جاى آورم!
روستایى گفت: ما در عهد سلطان جهان آسودهایم و اینقدر خدمت،ارزش ندارد کسى مکافات آن کند و ما عادت نکردهایم از مهمان مزد بستانیم.
سلطان از آن سخن بسیار خوشش آمد و انتظار کشید تا شاید روستایىبه خدمت او بیاید، اما خبرى نشد، روستایى بعدا هم به هیچ کس نگفتسلطان مهمان او بوده است. (9) .
حکایت: دعوت به دین در مهمانى
در زمان رسولخداصلى الله علیه وآله در میان مشرکان شخصى به نام «عقبه» بود. وىمردى سخى و بلند نظر بود. هر وقت از سفر برمىگشت، سفره مفصلى ترتیبمىداد و دوستان و بستگانش را به مهمانى دعوت مىکرد. در همان حال که درصف مشرکان بود، دوست داشت پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله را مهمان کند.
او در مراجعت از یکى از مسافرتهایش، سفره گستردهاى ترتیب داد وجمعى از جمله رسولخداصلى الله علیه وآله را دعوت کرد.
دعوت شدگان به خانه او آمدند و کنار سفره غذا نشستند. پیامبر اکرمصلى الله علیه وآلهنیزوارد شد و کنار سفره نشست، ولى دستبه غذا نزد.
عقبه از حضرت پرسید: چرا غذا میل نمىفرمایید؟!
پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود: من از غذاى تو نمىخورم، مگر اینکه به یکتایى خداوندو رسالت من گواهى دهى!
«عقبه» چون خیلى به آن حضرت علاقه داشت و نمىخواست کسىگرسنه از کنار سفره او برخیزد، به یکتایى خداوند عزوجل و رسالتپیامبر اکرمصلى الله علیه وآله گواهى داد و به این ترتیب اسلام را قبول کرد. اما متاسفانهبهخاطر همنشین بد، از دین اسلام برگشت و مرتد شد و در جنگ احدبه هلاکت رسید. (6) .
پیامبر گرامى اسلامصلى الله علیه وآله فرمود: اگر مؤمنى مرا به [خوردن] شانه گوسفندىدعوت کند، دعوت او را اجابت مىکنم، چون این عمل جزو ایمان است. (7) .
حکایت: غذا خوردن حضرت علىعلیه السلام با مهمانانش
روزى عدهاى دزد را نزد حضرت علىعلیه السلام آوردند تا حکم شرعى را دربارهآنها به اجرا در آورد.
حضرت بعد از اجراى حکم شرعى و قطع کردن انگشتان آنها فرمود: حالداخل مهمانسرا شوید، و به یکى از اصحاب دستور داد که دست آنها رامعالجه کند و به آنها روغن و عسل و گوشتخورانید تا اینکه بعد از چندروزى خوب شدند.
روزى حضرت آنها را به خانه خود دعوت کرد و فرمود: دستهاى شمازودتر از خودتان به آتش جهنم سبقت گرفتند. حال اگر خودتان مىخواهیدنجات پیدا کنید، توبه کرده و از این غذا بخورید.
بعد از حاضر شدن غذا، حضرت دستش را به بهانه درست کردن چراغدراز کرد و آن را خاموش نمود و بعد آن را به حضرت زهراعلیها السلام داد و فرمود:روشن کردن آن رابه تاخیر بینداز تا مهمانها خوب غذا بخورند، بعد که تو راصدا زدم، آن را بیاور!
حضرت کنار مهمانها در تاریکى نشست و بدون اینکه غذا میل کند،دهان مبارکش را مىجنباند. مهمانها فکر مىکردند در حال خوردن است.و آنها هم تا آخر غذا را خوردند و سیر شدند و دست از غذا خوردن کشیدند.
حضرت علىعلیه السلام وقتى فهمید مهمانها دست از غذا خوردن کشیدهاند،حضرت زهراعلیها السلام را صدا زد و فرمود: زهرا جان! پس این چراغ چه شد، چراآن را نمىآورى؟
حضرت زهراعلیها السلام چراغ را روشن کرد و آن را آورد. وقتى در روشنایى بهسفره نگاه کردند، دیدند تمام غذا باقى است و چیزى از آن کم نشده است!
امیرالمؤمنین علىعلیه السلام به مهمانها گفت: چرا غذا میل نکردید؟!
عرض کردند: ما غذا خوردیم و سیر شدیم، ولى خداى عزیز به غذاى شمابرکت داده است.
بعد حضرت علىعلیه السلام از آن غذا میل کرد و سیر شد. حضرت زهرا وحسنینعلیهما السلام نیز غذا خورده و سیر شدند. از آن غذا به همسایهها هم دادند،در حالى که غذا همچنان باقى بود و از آن کم نمىشد.
صبح که شد حضرت علىعلیه السلام خدمت رسولخداصلى الله علیه وآله شرفیاب شد.
رسولخداصلى الله علیه وآله وقتى چشمش به علىعلیه السلام افتاد، در حالى که لبخند شادىبر لب داشت، فرمود: خداوند تبارک و تعالى از کارى که دیشب کردى،خشنود شد و به خاطر اینکه چراغ را خاموش کردى و غذا نخوردى تامهمانها سیر شوند، به غذاى تو برکت داد، بهطورىکه هر چه از آن مصرفمىکردید، چیزى کم نمىشد.
علىعلیه السلام عرض کرد: یارسول الله! کى تو را خبر داد؟!
حضرت فرمود: جبرئیلعلیه السلام این آیه را در شان تو از طرف خدا بر منخواند: «ویؤثرون على انفسهم ...». (7) .
علت تاکید ائمه اطهارعلیهم السلام به غذا خوردن با مهمان این است که بعضى ازمهمانها کمرو هستند و به همین خاطر غذا نمىخورند مگر اینکه ابتدامیزبان شروع به خوردن کند، و اگر او زود دست از غذا خوردن بکشد، آنهانیز دست از غذا خوردن مىکشند، هر چند سیر نشده باشند.
دین مبین اسلام براى حل این مشکل سفارش کرده خوب است میزبان قبلاز همه شروع به خوردن کند و بعد از همه دست از غذا بکشد تا کسى گرسنهنماند.
امام جعفر صادقعلیه السلام مىفرماید: رسولخداصلى الله علیه وآله وقتى با عدهاى غذامیل مىکرد، اولین کسى بود که شروع به خوردن مىکرد و آخرین کسى بود کهدست از غذا خوردن مىکشید. (8) .
امام کاظمعلیه السلام مىفرماید: وقتى براى رسولخداصلى الله علیه وآله مهمان مىرسید، همراهاو غذا مىخورد و دست از غذا نمىکشید تا غذاى مهمان تمام مىشد. (9) .
شایان ذکر است غذا خوردن مهمان با میزبان عمومیت ندارد، یعنى اینکهدر زمانها و اماکن عادات و رسومات مختلف است. ممکن است در زمانىبراى مراعات حال مهمان غذا خوردن با او بهتر باشد، اما در زمان و یا مهماندیگر غذا نخوردن بهتر باشد. لذا در مورد اول باید با مهمان غذا بخورد و درمورد دوم خوب است او را تنها گذاشت، تا غذایش را میل کند.
هر طور که مهمان راحتباشد و در سختى قرار نگیرد، اسلام دستورداده است همانطور با او رفتار کنیم.
حکایت: پذیرایى اعرابى از خلیفه
روزى خلیفه مهدى عباسى، به شکار رفته و از لشکر دور افتاده بود.همچنان که حیران و سرگردان در صحرا مىگشت، ناگاه به خیمه اعرابىبادیهنشین رسید.
هوا گرم و خلیفه تشنه و گرسنه بود. خلیفه به خیمه اعرابى وارد شد و روبه او کرده، پرسید: اى اعرابى! آیا مهمان مىخواهى؟
اعرابى گفت: مىخواهیم، اگر به آنچه هست، قانع شوى و عیب نگیرى!
خلیفه گفت: قبول است. حال برو و آنچه حاضر است، بیاور.
اعرابى مقدارى ماست و نان داشت. آورد و خلیفه میل کرد. بعد گفت:اى اعرابى! غذاى خوبى بود. دیگر چه دارى؟
اعرابى کوزه آبى داشت. پیش آورد و قدحى پر کرد و به خلیفه داد.
خلیفه نوشید. آنگاه به اعرابى گفت: آیا مرا مىشناسى؟
اعرابى گفت: خیر، شما را نمى شناسم. خلیفه گفت: من از خواصامیرالمؤمنین مهدیم!
اعرابى گفت: شاید راستبگویى.
خلیفه قدحى دیگر نوشید و گفت: من از جمله سپهسالاران امیرالمؤمنینمهدیم!
اعرابى باشنیدن این حرف کوزه را از پیش او برداشت و سر کوزه رامحکم کرد و یک سو نهاد.
مهدى پرسید: چه مىکنى؟!
گفت: و الله دیگر آب به تو نمىدهم. وقتى قدح اول را نوشیدى، ادعا کردىاز نزدیکان خلیفهاى. دوم را که خوردى، گفتى سپهسالارى. قدح سوم را کهبخورى، دعوى خلافت مىکنى، و اگر چهارم را بخورى، دعوى نبوت مىکنى ومىگویى محمد رسول اللهام و همى ساعت فرشتگان در آیند و مرا به زحمتاندازند!
مهدى از این سخن بسیار خندید و بعد از ساعتى لشکر و خدم او آمدند واعرابى را جایزه زیادى داد. (12) .
خنده رویى میهمان را گل بجیب افشاندن است تنگ خلقى کفش پیش پاى مهمان ماندن است
«صائب تبریزى».
پیامبر گرامى اسلامصلى الله علیه وآله مىفرماید: خود را به خاطر مهمان به زحمتنیندازید، زیرا این کار موجب ناراحتى مهمان مىشود و کسى که مهمان راناراحت کند، خدا را ناراحت کرده است و کسى که خدا را ناراحت کند، خدااو را [به عذاب در جهنم] ناراحت مىکند.