فلاسفه مکتب فاشیسم جوهر آدمی را “قدرت” می دانند که به عنوان سرلوحه نیازهای غریزی انسان محور توجهات آنهاست. اصل در انسان و جهان و هدف زندگی رسیدن به قدرت است و مهم ترین عامل در مولفه معرفت شناختی این مکتب همین عنصرقدرت است.
ویژگی سرشت انسان اولویت دادن به” اراده و عمل “ است . انسان ها در درجه اول مخلوقات اراده و عمل خویش اند. اندیشه مجرد ما را از عمل منحرف و کردار ما را تباه می کند ما با اعمال اراده و کردار خود در جهان سرشت خود را متجلی می کنیم.
سرشت انسان ها در تمام مکان ها و زمان ها یکی است و انسان در رفتار سیاسی تابع امیال، هوسها قدرت طلبی ها و مال دوستی هاست. نبرد و نزاع انسان ها به خاطر اشباع غریزه قدرت و سودجویی اجتناب ناپذیر است.
“به دلیل خودستیزی و خردگریزی که این مکتب به عنوان اصول آموزش های خود در مورد توده مردم و ملت قائل است قبل از اینکه نهضت روشنفکرانه باشد بیشتر ارتجاعی و جزمی است در نتیجه رژیم های فاشیستی تابوهای تقدیس شده، خردمند و خطاناپذیر و خواسته های منع شده را به عنوان کمال مطلوب فرد و جامعه در اذهان عمومی نشر داده و سمبل سازی می نمایند” (1)
براساس تعلیمات هگل افراد انسانی و هر فرد جزیی از ملت خاص به معنای ارگانیک است.
و اشتراکات ناخودآگاهانه که در پی عضویت در این جامعه بر انسان متصور است این تقدیس و به دنبال آن رقابت و قدرت طلبی را توجیه می کند.
خردستیزی که شرحش گذشت، در کنار مفاهیم مهم دیگری چون رمانتیسیسم، دارونیسیم اجتماعی، رهبریت انسان کامل (ابرمرد) ، نژادپرستی و نخبه گرایی به عنوان اساسی ترین مفاهیم درباب مطالعه و درک سرشت انسان در مکتب فاشیسم مورد توجه است.
فاشیست ها نظریه “تنازع بقا” ی داروین را در علم سیاست و جامعه شناسی تسری داده و بهتر قابل درک می دانند. به عبارت دیگر” فاشیست ها عقیده دارند که جوهره اصلی و اساسی قدرت منبعث از جوهری است که در تکامل انواع وجود داشته است و این جوهره در این حرکت مدام در عالی ترین نوع خود یعنی انسان باقی می ماند ولی انسان ها از شرایط مساوی برخوردار نمی باشند پس در روند تکامل انسان هایی که از شرایط مساعدتری برخوردارند به کسب قدرت بیشتری نائل آمده و روند تکامل این جوهره را به اوج خود می رسانند”. (2)
نتیجه چنین اعتقادی لزوم اصلاح نژاد بشر است و تولید نژاد برتر؛ چرا که نژاد پست از نژاد عالی بهره برده و به حیات خود ادامه می دهد. اطاعت و پیروی نژاد فروتر از نژاد برتر به نفع نژاد فروتر و حق تسلط نژاد برتر از طریق قانون طبیعی شناخته شده است. فاشیسم علاوه بر قانون طبیعی استناد به جوامع دموکراتیک و لیبرال در تباهی طبیعت انسان دارد.
انسان ها غالبا در جمع و توده به عنوان انبوه گله وار که در پی ارضای غرایز خود هستند نگریسته می شوند افراد برتر اندک می توانند به رستگاری غرایز آنها بپردازند. صور خام داروینیسم اجتماعی در ترکیب با مرام ملت برتر به این نتیجه می رسد که نمونه های نامناسب تر یا منحط انسان را می توان به همان ترتیبی که حیوانات اهلی را انتخاب می کنیم و پرورش می دهیم از بین برد یا پرورش داد بنابراین انسان ها با تحقیری خیرخواهانه به صورت گله وار و توده ای درنظر گرفته می شوند.
آدولف هیتلر سرشناس ترین فاشیست تاریخ در عمل، معتقد بود:
“نژاد قوی باید نژاد ضعیف را در خود حل کند. انتزاج دو نژاد برخلاف اراده خداوند است. اگر همه نژادها یکسان بودند یعنی همگی ضعیف بودند، از بین می رفتند. یک روباه همیشه روباه است و یک خروس، خروس. ظاهرا انسان ها اگر یکی است باطن و قدرت خلاقیت آنها متفاوت است به همین جهت نبرد و مبارزه بین آنها همیشه وجود داشته و خواهد داشت و همین دلیل ترقی و پیشرفت انسان هاست”. (3)
لازمه ارگانیک بودن مفهوم جامعه و بقای ابدی آن تجویز قدرت مطلقه و استبدادی بر رهبری و لزوم اطاعت تام شهروند از اوست بدون اینکه حق انتقادی داشته باشد. (توتالیتاریسم) دین، عدالت، محبت و مهربانی و . . . ابزار زیردستان و دستاویز جبران ضعف، ترس و نقض آنهاست که تحقق این مفاهیم باعث اخلال در جامعه و تربیت و اصلاح نژاد برتر می شود.
از سرشناس ترین اندیشمندان این مکتب می توان به ماکیاول، نیچه و هگل اشاره کرد.
لیبرالیسم
سرزنده ترین، مهمترین و پیچیده ترین مکتب معاصر خاصه در جهان غرب است که به طرز عمیقی در زندگی فرهنگی و سیاسی غربی نفوذ کرده است. مضامین لیبرالی بخش اعظم نظریه سیاسی معاصر را تشکیل می دهد. نهال جوان لیبرالیسم قرن هجده با پیام روشنگری به وسیله استفاده تام از عقل و تجربه بشری الهیات، اقتصاد، سیاست، قانون و فلسفه را سخت تحت تاثیر خود قرار داد و ثمره این بالندگی حکومت این ایدئولوژی بر سایر مکاتب در ظرف زمانی امروز (شروع هزاره سوم) می باشد.
هسته اصلی مابعد الطبیعی و آنتولوژی اندیشه لیبرالی و شالوده وجود اخلاقی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، انسان محوری )Humanism( است که انسان کنونی زاییده آن است. عقل گرایی، تجربه گرایی، روشنگری و آزادی از مولفه های دیگر لیبرالیسم به شمار می رود. قاعده کلی لیبرالیسم خوش بینی به ذات انسان است. انسان موجودی است ذی شعور که نیازی به قیم ندارد و چنانچه راه برای پیشرفت او باز باشد، ترقی و پیشرفت او حدی ندارد و در این راه فقط مدیون خود است . محوریت انسان شامل تمام حوزه های تقنین، اجرا و قضا می شود.
جوهر لیبرالیسم تفکیک حوزه های دولت وجامعه و تحدید قدرت دولت در مقابل حقوق فرد )individualism( در جامعه است. فرد مقدم بر جامعه بوده و مشروط کردن قدرت دولت با تاکید بیشتر بر مالکیت خصوصی در عرصه اقتصاد، دموکراسی در عرصه سیاست واجتماع و معرفت شناسی مبتنی بر عقلانیت ابزاری )Rationalism(، تجربی گرایی حسی )EmPiricism( و علم بر معنای خاص )sciense( در این مکتب مدنظر مطلوب است.
“درحقیقت، لیبرالیسم نه تنها راه ایدئولوژی سیاسی بلکه نوعی راه زندگی است. به این معنا لیبرالیسم از آغاز همزاد و همراه با سکولاریسم (جداانگاری دین از سیاست)، مدرنسیم یا سنت ستیزی، فلسفه اختیار، بازار آزاد، رقابت کامل، فردگرایی، مشارکت سیاسی، نظام نمایندگی، عقل گرایی، ترقی خواهی وعلم گرایی بوده است.”(4)
انسان لیبرال عملگر است و اصالت عمل جای ارزشها را می گیرد . ارزش و حقیقت یک اظهار و بیان واندیشه بشری فقط به وسیله سودی که می رساند و منفعتی که به دست می دهد تعیین می شود. (پراگماتیسم) فکر و اندیشه باید با مقاصد سودآور و نافع برای اندیشمند همراه باشد و نتایجی که مورد نظر است بدست دهد تا بدین وسیله حقیقت را از راه عمل بتوان شناخت.
اندیشه ها تا جایی حقیقت دارند که پیوندی با واقعیات و تجربیات زندگی ما داشته باشند. حقیقت چیزی ثابت نیست که در اندیشه ای انتزاعی وجود داشته باشد بلکه اندیشه بشر در تماس با واقعیات به صورت حقیقت جلوه گر می شود.
ویلیام جیمز از اندیشمندان مهم این مکتب در مورد ارتباط انسان با مذهب و اجتماع معتقد است: “اهمیت مذهب در فایده اجتماعی آن است نه در ماهیت و منشا آن. از این رو فرد می تواند برای حل مسایل خود به هر عقیده ای روی آورد و تنها ملاک حقیقی بودن هر عقیده ای همان فایده آنست. به علاوه شناخت ما از امور هیچ گاه قطعی و نهایی نیست بلکه همواره پویا و در حال تکامل است و حقایق همواره در تغییرند.”(5)
اعتقاد به محوریت انسان و مطلق بودن نسبیت رابطه بین شناخت بشری وجهان پیرامونش با تمامی تعلقات و امور مربوط به این پیرامون پذیرش اطلاق “نیک” برنهاد هر گونه بشری را به دنبال دارد و نیز افکار طبع شرورانه برای بشر را نتیجه می دهد چرا که هرگونه قصور و کوتاهی از انسان با نیروی تعقل وی توجیه می شود.
“منظور از جنبه انسان شناسی نه لیبرالیسم پذیرش ویژگی های کلی و عمومی مانند نیک نهادی و نیک نیازی انسان است. پذیرش اصل نیک نهادی در پاسخ به دعوی مخالفانی است که معتقدند از کجا معلوم است فرد مجهز به نیروی تعقل به شرارت نپردازد؟ (6)“
“هیچ اخلاق یا دکترینی وجود ندارد که بتواند فرد را مجبور کند. انسان منبع همه ارزشهاست این مستلزم تمامیت فردیت و خودمختاری است. مطلقا هیچ امکانی در اینجا برای تدوین نظریه ای از منافع و مصالح عمومی وجود ندارد. ثمره نهایی چنین دکترینی را می توان در آثارش یا هرج و مرج طلبی فرد گرایانه پیدا کرد.”(7)