لیبرالیسم
از نظر مفهوم می توان لیبرالیسم را آزاد منشی معنا کرد که از واژه «لیبر» به معنای آزاد مشتق شده است.
لیبرالیسم از نظر سیاسی دارای دو مفهوم جداگانه است:
1- در یک مفهوم سیاسی لیبرالیسم به یک جریان سیاسی بورژوازی اطلاق می شد که در عصر مترقی بودن آن، در زمانی که سرمایه داری صنعتی علیه آریستوکراسی فئودالی مبارزه می کرد و در صدد گرفتن قدرت بود، بوجود آمد و رشد کرد. لیبرال ها یا آزاد منشان در آن زمان بیانگر منافع و مدافع طبقه ای در حال رشد و بالنده بودند، آزادی از قید و بندهای اقتصادی و اجتماعی دوران فئودالیسم را طلب می کردند، می خواستند که قدرت مطلقه سلطنت محدود شود، در پارلمان عناصر لیبرال راه یابند و حق رای آزاد و سایر حقوق سیاسی در محدوده خاص آن دوران به مفهوم بورژوایی آن به رسمیت شناخته شود.
2- در مفهوم سیاسی دیگر لیبرالیسم به یک روش لاقیدانه و درویش مسلکانه در داخل حزب طبقه کارگر نسبت به دشمن طبقاتی اطلاق می شود. در این مفهوم لیبرالیسم به معنای آشتی طلبی غیر اصولی به ضرر اساس اندیشه های مارکسیسم لنینیسم، نرمش بیجا در مقابل خطا و نادیده گرفتن نقض اصول به علل مشخصی بکار می رود. لیبرالیسم در این مفهوم از تظاهرات اپورتونیسم و اندیویدوالیسم است. احزاب مارکسیستی با این جریان که مخالف با پیگیری در اجرای خط مشی و مبارزه اصولی و هشیاری انقلابی است مبارزه می کنند.
لیبرالیسم ، زمینهها و عوامل پیدایش آن
لیبرالیسم (Liberalism) ازجمله نظامهای اجتماعی است که بر مبنای فردگرایی بنا شده است.
لیبرالیسم در اصل اعتقاد به آزادی و فلسفه آزادی است، خواه این آزادی به عنوان اصل نهادهای جامعه و یا به عنوان راه و رسم زندگی فردی و اجتماعی باشد. اصطلاح لیبرالیسم در قرن 19 در زبانهای اروپایی مخصوصاً در زبان انگلیسی پیدا شد.
ریشه های تاریخی لیبرالیسم به عنوان یک نهضت اجتماعی که طرفدار آزادیهای فردی و رهایی از بند هر گونه تشکیلات اجتماعی- سیاسی است. به زمانهای بسیار دور می رسد. اما ندای این نحو آزادی در اروپای بعد از قرون وسطی، از حلقوم پروتستانها شنیده شد.
در اروپای قرون وسطی، قدرت اجتماعی- سیاسی در اختیار طبقه معینی شامل اشراف و نجبا، روحانیون و اولیای کلیسا و فئودالها بود. نظام جامعه چنان بود که فرد از ابتدای عمر تا انتها در طبقه مشخص و غیر قابل تغییری میزیست. در زمینه مذهبی نیز سلطه کلیسا در جامعه حاکم مطلق بود و دستگاه تفتیش عقاید کلیسا به سانسور عقاید میپرداخت. در چنین جوی لیبرالیسم پا به عرصه وجود گذاشت. این جریان درحقیقت عکسالعملی در مقابل خفقان حاکم بر اروپا بود.
پروتستانتیسم با تاکید بر آزادی و استقلال فرد به مبارزه با کلیسا برخاست. پیشرفت علوم در رنسانس، ظهور فلسفه و نظریات اجتماعی و سیاسی نیز سبب تقویت این جریان شد.
در زمینه فلسفی دانشمندانی چون جان لاک و ژان ژاک روسو نظریات موثری اظهار نمودند. لاک و روسو با تاکید بر یکسان عمل کردن طبیعت در شرایط مساوی و تطبیق قوانین جامعه با آن و با پیشنهاد برقراری مجلسی متشکل از نمایندگان به نفی امتیازات اشرافی و کلیسایی پرداختند.
طبق نظریه لاک، که از لحاظ فلسفی بیش از نظریات دیگران در تکوین لیبرالیسم موثر بود، حقوق طبیعی فرد همواره تحت مخاطره قرار میگیرد. و به هیچ وجه قابل تفویض و انتقال نیز نمیباشد. به همین جهت نظریه دولت حمایت کننده وی مبین این معنی است که دولت وظیفه حراست از آزادیهای فردی را دارد نه تحدید و تضعیف آن را.
در این زمان افکار وجریانهای موافق منافع طبقه متوسط و بازرگانان بود و همواره برای آزادی تجارت و رهایی از چنگ فئودالها و صاحبان قدرت تلاش میکردند و لذا با وقوع انقلابهای عظیم و گسترده و با شعارها و عناوینی همچون برابری افراد و داشتن حق رای مساوی و آزادی افراد در تعیین سرنوشت که تا آن زمان اکثریت مردم از آن محروم بودند قدرت از انحصار طبقهای خاص خارج گردید.
این نهضت سیاسی و اجتماعی که از سوی طبقه متوسط و مدام با نظریات فلاسفه و دانشمندان اروپایی پشتیبانی میشد، رنگ یک مشی اجتماعی- سیاسی مدونی به خود گرفت و در زبانهای اروپایی، به خصوص انگلیسی عنوان لیبرالیسم را به خود گرفت.
لیبرالیسم با نفوذ نظریه سودگرایی یا اوتیلیتاریانیسم در این دوره که بر فرد و منافع او تاکید میورزید، به صورت یک جریان فلسفی- سیاسی- اجتماعی قوی درآمد.
بنابراین لیبرالیسم به عنوان یک نهضت اجتماعی در اروپا شکل گرفت و هسته مرکزی آن را آزادیهای فردی و رهانیدن فرد از قید تشکیلات اجتماعی و مذهبی تشکیل می داد.
اصالت فرد و جامعه از دیدگاه لیبرالیسم
لیبرالیسم بر پایه اندویدوآلیسم بنا شده است و اندویدوآلیسم( Individualism )در فارسی به صورت اصالت فرد یا فردگرایی ترجمه شده است.
بنابراین نظریه اگر تأمین منافع فرد وآزادیهای او در جامعه به طور کامل صورت پذیرد، این امر خود به خود به تامین مصالح اجتماعی نیز منتهی خواهد شد.
محدود ساختن آزادیهای فردی در هیچ صورت صلاح نیست، بلکه تمام اختلالات در زندگی انسانی از همین جا ناشی می شود که دولت یا هر مرکزیت متمرکز اجتماعی دیگر به تضعیف فرد و تحدید آزادی عمل او مبادرت ورزد. این دخالت در قالب قوانین و نظامات حقوقی که منجر به محدود ساختن آزادیهای فردی به خصوص در زمینه اقتصادی میشود سبب ایجاد فساد است .
بنابراین معتقدان به اندویدوآلیسم به طور کلی با نظارت و مداخله دولت در فعالیتهای اقتصادی مخالفت می کنند. اینان چون سرشت انسان را به طور طبیعی نیک میشناسند لذا عقیده دارند که اگر او را به حال خود واگذارند بسوی پاکی و نیکی حرکت خواهد کرد و اگر برخلاف مقتضای طبیعت بخواهند حقوق طبیعی او را سلب کنند باعث انحراف او از طبیعت اولیهاش که همانا پاکی و نیکی است خواهند شد.
در مقابل نظریه فردگرایی، نظریه جامعهگرایی یا سوسیالیسم قرار دارد که معتقد به محدود ساختن آزادی عمل فرد برای تأمین منافع اجتماعی است. البته در اینجا مفهوم عام سوسیالیسم مورد نظر است که شامل تمامی نظامات و مکتبهای سیاسی است که اصالت را از آن جامعه میدانند.
اصطلاح دیگری هم وجود دارد که مبین همین معنی است و آن کلکتیویسم یا اصالت جمع است. بنابراین نظریه، اگر انسان آزاد شود و از جانب دولت که نماینده جامعه و اکثریت تلقی می شود آزادی عملش محدود نگردد، به علت سود جوییهای افراد، جامعه به دو قطب ظالم و مظلوم تقسیم میشود. لذا باید از آزادیهای فردی به نفع جامعه چشم پوشید و دولت را در تمامی فعالیتهای افراد به خصوص فعالیتهای اقتصادی مداخلهای تعیین کننده داد.
بر این اساس نظریههای سیاسی چندی از طرف برخی از فلاسفه اجتماعی و شخصیتهای سیاسی ارائه شده است، از جمله کلیه نظامات اجتماعی سوسیالیستی و مارکسیستی که هر یک از آنها درجه ای از کلکتیویسم را
مبنای تئوریهای خود قرار داده اند.
لیبرالیسم و مذهب
در بینش لیبرالیسم مذهب به عنوان یک نظام اجتماعی که برای خود اصول و موازین خاص داشته باشد، و چهارچوبی برای فعالیت انسان ارائه دهد، مورد قبول نیست.
لیبرالیسم، مذهبی را میپذیرد که ماهیتش مسخ شده باشد، یعنی تنها در مشتی توصیههای اخلاقی و عبادی خلاصه شود و به عنوان یک چهارچوب سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی پا در عرصه اجتماعی نگذارد و از دامن زندگی خصوصی فرد تجاوز نکند.
اصطلاح لیبرالیسم مذهبی نیز به همین معنی است که هر کس در انتخاب مذهب و یا لامذهبی آزاد است. البته مذهبی با خصوصیات فوق که دین را از سیاست جدا بداند.
بنابراین اگر لیبرالیسم را به عنوان یک مجموعه و نظام درآوریم هرگز نمیتواند مورد تایید اسلام باشد. چون در مکتب وحی الهی اساساً جدایی بین زندگی فردی و اجتماعی انسان وجود ندارد و اسلام هم برای زندگی خصوصی افراد و هم برای نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی چهارچوبی مشخص کرده است.
مثلا در نظام اقتصادی اسلام، برخلاف لیبرالیسم، مالکیت و فعالیتهای اقتصادی به صورت بیقید و شرط و با آزادی عمل کامل تجویز نمیشود تا منتهی به تمرکز قدرت اقتصادی و در نتجیه ظهور تبعیض در جامعه گردد.
در عین حال نظام اقتصادی اسلام مانند نظام مارکسیستی، آزادی های اولیه فرد را که در واقع سرمایه اولیه حرکت تکاملی او است نیز به کلی نادیده نمیگیرد، بلکه در این میان اصول خاصی ارائه میدهد که هم مصالح فردی هم مصالح اجتماعی را در مسیر رشد و تعالی انسان منظور میکند.
اسلام مجموعهای کامل است که از جانب خالق انسان بعنوان یک نظام کامل زندگی در جهات مختلف به بشریت ارائه شده است و از این رو اختلاط آن با هر بینش دیگری که تعارض با تعالیم اسلامی داشته باشد اولا آنرا از حالت ناب و خالص خود خارج میکند و به صورت یک دین تحریف شده در می آورد، ثانیا چنین بینش و تفکری، ادعای نقص در آخرین دین الهی و در تحلیل نهایی ادعای نقص در علم و حکمت الهی را به همراه دارد، و لذا از بینش شرک آلود نشأت میگیرد.
لیبرالیسم در قرن بیستم
لیبرالیسم در عمل با طرفدارای از نظریه «له فر» تبدیل به شیوه بی بند و بار گونه در جهات مختلف شد و لذا مشکلات فراوانی برای جامعه بشریت به ارمغان آورد. چون عملاً این لاقیدی در قالب به اصطلاح آزادی وسیله مهمی بذای قبضه کردن قدرتهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی شد.
در چنین جامعه هایی مانند اروپای غربی و آمریکای شمالی، آزادی بیان و قلم و حقوق سیاسی، علیرغم تبلیغات صوری و کذایی آن، در انحصار قدرتهای عظیم سرمایهداری و استعماری است.
استعماری که نه تنها کشورهای جهان سوم را فراگرفته، بلکه خود ملل غربی هم از آن بی نصیب نمانده اند. از اینرو لیبرالیسم در مفهوم دموکراتیک که هم اکنون در آمریکا وجود دارد از قراردادن اصول لیبرالیستی در کنار اتحادیههای کارگری، بیمههای اجتماعی و … بوجود آمد.
در صورتی که در قرن نوزدهم، لیبرالها حتی با وضع قانون کار نیز مخالف بودند و آنرا مداخله بیجا و ناروای دولت در فعالیتهای اقتصادی میدانستند.
سوسیال لیبرالیسم یا دولت اصلاحات اجتماع شبیه آنچه در آلمان غربی بود، آخرین شکل اصلاح شده لیبرالیسم است. در این فرم، نقش دولت در برنامهریزیها، امور اقتصادی، بهداشت و تنظیم مسائل رفاهی مردم، گسترش بیشتری یافته است. البته این اصلاحات در جنبه های ظاهری لیبرالیسم صورت گرفته است.
امروز لیبرال در کشورهای مختلف و نظامات سیاسی گوناگون، معانی نسبتاً متفاوتی دارد. در کشورهایی که اندیشه انقلابی و رادیکالیستی در آنها نیست، عنوان لیبرال مبین یک جریان به اصطلاح مترقی است، مانند آمریکا. در صورتی که در فرهنگهایی با اندیشه انقلابی این اصطلاح بیانگر روشهایی مبتنی بر محافظه کاری است.
نظام سرمایهداری (capitalism)که محور آنرا بینش لیبرالیستی تشکیل میدهد به اقتضای طبیعت استعماری خود برای نفوذ در فرهنگ ملل مستضعف جهان به ترفندهای گوناگون متوسل می شود مثلا در ممالک اسلامی که ایدئولوژی وحدت بخش اسلام را سدی در راه خود میبینند با تاکید بر جنبههای ملی و قومی در مقابل انگیزههای مذهبی، به ایجاد اختلاف و نفاق درمیان آنها می پردازد.
از این رو ایادی استعمار همراه باترویج ملیگرایی منحط، نظریه لیبرالیسم را نیز گاهی به صراحت و زمانی در لفافه تبلیغ مینمایند تا بدین وسیله پایگاه فرهنگی برای استقرار سلطه استعمار را فراهم آورند. تاریخ مشروطه، اسناد فراماسونری و اسناد لانه جاسوسی گواهی بر ماهیت اتحاد منحوس لیبرالیسم و ملیگرایی است.
انسان شناسی لیبرالیسم
حاصل همه نظریات لیبرالیسم در موردانسان چنین خلاصه میشود:
1انسان دارای سرشتی پاک و نیک است و شر در وجود او نیست.
2 هدف از زندگی اجتماعی صرفاً تامین منافع و خواستهای فردی است.
3زندگی سعادتمند برای همگان زمانی فراهم می شود که آزادیهای فردی در جامعه تامین و تضمین گرددآنچه سبب بروز اختلاف در زندگی انسانی می شود مداخلات غیر طبیعی از جانب دولت یا امثال آن است.
در حالی که آدمی اگر آزاد شد به ایجاب عقل و سود فردی، به همکاری و مشارکت با دیگران جلب میشود.
بنابراین از دیدگاه لیبرالیسم، تلاش آزاد و بیقید وبند و به دور از کنترل جدی دولت، منتهی به برخورداری از یک زندگی فردی منظم و آزاد می شود، زیرا در این بینش انسان دیوانه نیست که زندگی اجتماعی خود را به سوی انحراف و انحطاط بکشاند. یکی از خدشههای اساسی لیبرالیسم، شناخت و تلقی یک بعدی و ناقص آن از انسان و سرشت پییچیده او است.
انسان شناسی لیبرالیستی همانند انسان شناسی مارکسیستی بر پایه روانشناسی قرن هجدهم است که انسان راموجودی صد در صد عقلانی می انگاشت که تنها طبق موازین عقلی عمل میکند.
در حالی که روانشناسی جدید ثابت کرده است که در مقابل عقل، نفس اماره با امیال و جاذبه های رنگارنگ به شدت هر چه تمامتر وجود دارد.
اگر انسان به خود رها شود عقل او به اندک غفلتی گرفتار نفس اماره و خودخواهی می شود.
عملا این برداشت به لاابالی گری و آزادی مطلق انسان لیبرالیستی در تمام جهات و بخصوص در زمینههای اخلاقی و اقتصادی شد.
بدینگونه لیبرالیسم تز «له فر Laisseze fair» یعنی بگذار هر کس هر چه می خواهد بکند را پیشه خود کرد که امروزه در سطح جهانی شاهد مفاسد اخلاقی و جنایات آن هستیم.
متقابلاً طرفداران نظریه جامعهگرایی (سوسیالیسم) که این مشکل را در لیبرالیسم حل نشده یافتند، چنان پنداشتند که اگر فرد راهیچ کاره بدانند و دولت و طبقه و … جایگزین او شود موفق به حل این مشکل میشوند. اما تجربههای قرن بیستم ثابت کردند که این نظریه نارساییهای فراوانی را نیز به ارمغان آورده است.