علل پیدایش مذاهب در اسلام
اگر مسلمانان در زمان پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم از وحدت خاصى برخوردار بودند، و عظمت مقام رسالت و مرجعیت مسلم او براى پیروانش، مانع از بروز دوگانگى بود، ولى پس از درگذشت او، شکاف عجیبى در میان آنان پدید آمد، و آن وحدت و ایثار، جاى خود را به جدال و نزاع کلامى، و احیانا به نبردهاى خونین، آنهم بر سر عقائد، داد.
مهمترین مساله در این مورد، بررسى علل پیدایش اختلافها و پىریزى مذاهب است که در کتابهاى مربوط به تاریخ عقائد، پیرامون آن کمتر گفتگو شده و حق آن ادا نشده است. از آنجا که تاریخ نگارى در میان مسلمانان به صورت نقلى بود، کمتر به تحلیل تاریخ مىپرداختند. بالطبع، چنین روشى در بحثهاى مربوط به ملل و نحل که یک نوع تاریخ نگارى تاریخ عقائد است، نیز سایه افکند و جداى از نقل حوادث، کمتر به تحلیل آن پرداختند. در نتیجه، فلسفه این همه اختلاف، بعد از رسول خدا در بین امت اسلامى روشن نشد.
پس از درگذشت پیامبر (ص)، براى گروهى از مسلمانان، مسائل کلامى، مطرح نبود و آنان، جز به جهاد و نشر اسلام در جهان، به چیزى نمىاندیشیدند، و در مسائل مربوط به توحید و شناخت صفات خدا و مانند آن، از آنچه از کتاب و سنت فرا گرفته بودند، پا فراتر نمىنهادند. زیرا آنان اسلام را با دو امتیاز شناخته بودند:
1 عقائدى واضح و روشن،
2 تکالیفى سهل و وظایفى آسان.
اسلام، با این دو امتیاز، در شبه جزیره و سپس در سائر نقاط، اسلامى گسترش یافت. اگر مشکلى پیش مىآمد به کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) مراجعه مىکردند. شیعیان نیز که سخن عترت را قرین قرآن مىدانستند، مشکلات فکرى را با آنان در میان مىگذاشتند. براى این گروه وارسته و عاشق جهاد و ایثار، و پیرو عترت، آیات زیر، در زمینههاى گوناگون، الهام بخش و عقیده ساز بود.
الف: اثبات صانع
1 (افى الله شک فاطر السماوات و الارض) (سوره ابراهیم / 10)
«آیا در وجود خدا شک و تردیدى هست، در حالى که آفریننده آسمانها و زمین است؟» .
2 (ام خلقوا من غیر شىء ام هم الخالقون) (سوره طور / 35) .
«آیا آنان از هیچ آفریده شدهاند یا خود آفریننده خود هستند؟» . (مسأله توحید و نفى و دوگانگى در خلقت) .
3 (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا) (سوره انبیاء / 22) .
«اگر در میان آسمانها و زمین خداى دیگرى بود، نظام گیتى بهم مىریخت» .
ب: شناخت صفات خدا
4 (هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده هو الرحمن الرحیم* هو الله الذى لا اله الا هو الملک القدوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون* هو الله الخالق البارى المصور له الاسماء الحسنى یسبح له ما فى السموات و الارض و هو العزیز الحکیم). (سوره حشر / 22 24) .
«او خدایى است که جز او خدایى نیست. آگاه از درون و برون و رحمان و رحیم، اوست. حاکم، مالک، منزه از عیب، سلامت بخش، ایمن ساز، مراقب، قدرتمند، پیروز، شایسته بزرگى. و او منزه است از آنچه براى او شریک قرار مىدهند. او خداى آفریننده و صورتگر است، براى او است نامهاى نیک. آنچه در آسمانها و زمین است، بر او تسبیح مىگوید. او است عزیز و حکیم» .
ج: تنزیه خدا از تشبیه به خلق
5 (لیس کمثله شىء و هو السمیع البصیر) (سوره شورى / 11) .
«براى او مثل و مانندى نیست و او است شنوا و بینا» .
د: گسترش عظمت الهى
6 (و ما قدروا الله حق قدره) (سوره انعام / 91) .
«خدا را آنچنانکه شایسته او است، نشناختهاند» .
همچنین، در دیگر مسائل مربوط به مبدأ و معاد، آیات قرآن، مرجع و مصدر آنان بود. البته این مطلب نه به آن معنى است که همه افراد این گروه از مسلمانان بر مفاهیم عالى این آیات آگاه بودند، بلکه مقصود این است که متفکران این گروه از طریق تدبیر در این آیات، حس کنجکاوى خود را قانع کرده، و بعدى از ابعاد این آیات را درک مىنمودند.
در برابر، گروهى فرصت طلب به گردآورى مال و ثروت و کسب قدرت و سلطه، اشتغال جسته و از این نوع مسائل غافل بودند و در برابر این دو گروه (1 ایثارگر و جهادگر 2 دنیا طلبان و ثروت اندوزان)، دسته سومى بودند که به مسائل عقیدتى مىاندیشیدند و تفکر در آن، کار رسمى و شغل مهم آنان بود.
این حالت عمومى مسلمانان بود، یا به فکر جهاد و نبرد بودند و در مسائل عقیدتى به آنچه از قرآن و احیانا سنت آموخته بودند، اکتفا مىورزیدند، و یا در فکر مال و مقام و زر و زور بودند که این نوع از مسائل براى آنان مطرح نبود، تنها گروه سومى، فارغ از دیگر مسائل، به امور عقیدتى عنایت بیشترى مبذول داشتند.
سرانجام، این گروه عقیدتى نیز در سایه یک رشته عوامل، پدید آورنده اختلاف و دو دستگى شدند. این عوامل به طور مطلق عبارتست از:
1 تعصبهاى کور قبیلهاى و گرایشهاى حزبى،
2 بدفهمى و کج اندیشى در تفسیر حقایق دینى،
3 منع از تدوین حدیث پیامبر (ص) و نشر آن،
4 آزادى احبار و رهبان در نشر اساطیر عهدین،
5 برخورد مسلمانان با ملتهاى متمدن که براى خود کلام مستقل و عقائد دیگرى داشتند.
6 اجتهاد در برابر نص
اینک ما هر یک از این عوامل را به صورت فشرده مطرح مىکنیم:
عامل نخست:
تعصبهاى کور قبیلهاى و گرایشهاى حزبى
نخستین اختلاف در میان مسلمانان، پس از درگذشت پیامبر گرامى (ص) در مساله خلافت و تعیین جانشین بود. کسانى که مساله خلافت را یک مقام تنصیصى مىاندیشیدند، با تکیه بر احادیث پیامبر (ص) (1) خلافت را از آن امام على (ع) مىدانستند. در منطق این گروه، هرگز تعصبات قبیلهاى مطرح نبود و این عقیده، از سخنان رسول گرامى، برخاسته بود. ولى منطق مخالفان على علیه السلام در سقیفه، چه انصار و چه مهاجر، بر محورهاى دیگرى دور مىزد که قدر مشترک آن را گرایشهاى قبیلهاى و تعصبات حزبى و در باطن، خودخواهى تشکیل مىداد. ما، در این جا، نخست منطق انصار، سپس مهاجر را، که مدعى اولویت در مساله امامت و خلافت بودند، منعکس مىسازیم، تا روشن گردد که هر دو گروه، معیار عصر جاهلیت را مطرح مىکردند و مىخواستند از این طریق، صاحب مقام و منصب گردند، در حالى که شایسته هر دو گروه این بود که بر فرض انتخابى بودن مقام امامت فرد یا گروهى را انتخاب کنند که با دیگر موازین اسلام منطبق باشد . زیرا مساله تقوى و پرهیزکارى، قدرت بر اراده، داشتن بینش صحیح، و اطلاع از اصول و فروع، چیزى نبود که در گزینش خلیفه، به دست فراموشى سپرده شود، ولى متاسفانه، هیچ یک از دو گروه بر این معیارها تکیه نکردند، بلکه هر کدام، خدمات قبیله خود را نسبت به صاحب رسالت مطرح ساختند.
منطق جبهه انصار
رئیس حزب انصار، سعد بن عباده که خود تشکیل دهنده انجمن، در سقیفه بنى ساعده بود و گروه انصار را سزاوار بر خلافت، مىدانست، در این مورد چنین استدلال مىکند:
«اى گروه انصار شما بیش از دیگران به آیین اسلام گرویدید، از این جهت براى شما فضیلتى است که براى دیگران نیست. پیامبر اسلام متجاوز از ده سال قوم خود را به خداپرستى و مبارزه با شرک و بت پرستى دعوت کرد، جز جمعیت بسیار کمى از آنان کسى به او ایمان نیاورد، و همان افراد کم، قادر به دفاع از پیامبر و گسترش آیین او نبودند، حتى اگر حادثهاى ناگوار متوجه خود آنان مىشد، توان دفاع از خود را نداشتند. هنگامى که سعادت متوجه شما شد و به خدا و پیامبر او ایمان آوردید، دفاع از پیامبر و یاران او را به عهده گرفتید، و براى گسترش اسلام و مبارزه با دشمنان، جهاد کردید و در تمام دورهها، سنگینى کار بر دوش شما بود، روى زمین را شمشیرهاى شما رنگین کرد و عرب در پرتو قدرت شما گردن نهاد. تا آنجا که رسول خدا از دنیا رفت در حالى که از همه شما راضى بود... بنابراین، هرچه زودتر زمام کار را به دست بگیرید که جز شما کسى لیاقت این کار را ندارد» .
در پایان سخن، بدون اینکه نامى از خود ببرد، رو به آنان کرد و گفت:
«برخیزید، زمان امور را خودتان به دست بگیرید، یعنى زمامدارى و رهبرى من مطرح نیست و زمامدار واقعى، خود شما هستید و من مجرى نظرات شما هستم و اگر غیر از من، دیگرى را براى اینکار لائق و شایسته دیدید، او را انتخاب نمایید» (1) .اکنون باید دید که با چنین سخنرانى جامع و پر تحرک، چگونه سعد، از صحنه سیاست و انتخاب، طرد شد و دیگرى به جاى او انتخاب گردید، شناسایى عوامل این طرد و پیروزى فردى که جز پنج نفر، در آن اجتماع طرفدار نداشت، در مقام ارزیابى، بسیار حائز اهمیت است.
سخنرانى ابوبکر به طرفدارى از مهاجرین
وقتى سخنان «سعد» به پایان رسید، پس از گفتگویى، ابوبکر، اینگونه به سخن گفتن پرداخت :
«خداوند، محمد را براى پیامبرى به سوى مردم اعزام کرد، تا او را بپرستند و شریک و انبازى براى او قرار ندهند، در حالیکه براى عرب ترک آیین شرک سنگین و گران بود.
گروهى از مهاجران، به تصدیق و ایمان و یارى او در لحظات سخت، بر دیگران سبقت گرفتند، و از کمى جمعیت نهراسیدند؛ آنان نخستین کسانى بودند که به او ایمان آوردند و خدا را عبادت کردند، آنان خویشاوندان پیامبر هستند و به زمامدارى و خلافت، از دیگران شایستهتر مىباشند» .
سپس وى براى ایجاد اختلاف بین «خزرج» و «اوس» به تجدید خاطرات تلخ و دیرینه آنان پرداخت و چنین ادامه داد:
«فضیلت و موقعیت و سوابق شما (انصار) در اسلام، براى همه روشن است. کافى است که پیامبر شما را براى دین خود کمک و یار اتخاذ کرد، و بیشتر یاران و همسران پیامبر از خاندان شما است. اگر از گروه سابقین در هجرت بگذریم، هیچ کس به مقام و موقعیت شما نمىرسد، بنابراین، چه بهتر، ریاست و خلافت را گروه سابق در هجرت به دست بگیرند، و وزارت و مشاوره را به شما واگذار کنند و آنان هیچ کارى را بدون تصویب شما انجام ندهند» . (1)
هر گاه خلافت و زمامدارى را قبیله، خزرج به دست بگیرند، اوسیان از آنها کمتر نیستند، و اگر اوسیان گردن به سوى او دراز کنند، خزرجیان از آنها دست برندارند.
گذشته از این، میان این دو قبیله خونهایى ریخته و افرادى کشته شده و زخمهایى غیر قابل جبران پدید آمده است که هرگز فراموش شدنى نیست، هر گاه یک نفر از شما، خود را براى خلافت آماده کند و انتخاب گردد، بسان این است که خود را در میان «فک شیر» افکنده و سرانجام میان دو فک مهاجر و انصار خرد مىشود» . (2)
وى در سخنان خود، گذشته از اینکه خواست هر دو گروه را از خود راضى سازد و قلوب همه را به دست آورد، کوشش کرد که به طور غیر مستقیم به آتش اختلاف دامن زند و وحدت کلمه و نظر انصار را از بین ببرد و در برابر تز نامعقول آنان، که مىگفتند اجتماع مسلمانان باید به صورت دو رئیسى اداره شود، یک تز نسبتا معقول که همان تقسیم «خلافت» و «وزارت» و «معاونت» ، میان مهاجر و انصار باشد، در اختیار آنان گذارد.
سخنان حباب بن منذر
در این میان «حباب بن منذر» که نسبت به دیگران مرد مصممترى بود، برخاست و انصار را براى قبضه کردن امر خلافت تحریک کرد. وى گفت: «مردم، برخیزید زمام خلافت را به دست بگیرید، مخالفان شما در سرزمین شما و در زیر سایه شما زندگى مىکنند، و عزت و ثروت و کثرت افراد از آن شما است و هرگز جرأت آن را ندارند که با شما مخالفت کنند، راى راى شما است... و اگر مهاجر اصرار دارند که امیر از آنان باشد، چه بهتر، امیرى از مهاجر و امیرى از انصار برگزیده گردد» .
سخنرانى عمر
گوینده پیشین تا آنجا که توانست حس برترى جویى را در خلافت انصار زنده کرد، جز اینکه در پایان، روى سادگى، تز نامعقول «دو رئیسى» را پیشنهاد داد. از این جهت، عمر فرصت را مغتنم شمرده، برخاست و با شدیدترین لحن بر او اعتراض کرد و گفت: «هرگز دو شتر را نمىتوان با یک ریسمان بست، هرگز عرب زیر بار شما نمىروند، و شما را براى خلافت نمىپذیرند، در صورتى که پیامبر آنان از غیر شماست؛ کسانى باید زمام خلافت را به دست بگیرند که نبوت در خاندان آنان بوده است» .
نقدى بر این معیارها
علم به اصول و احکام و آشنایى به نیازهاى جامعه از نظر سیاسى، اجتماعى و اقتصادى و نیز مدیریت، شرط اساسى جانشینى از صاحب رسالت است. چیزى که در سقیفه از آن سخن به میان نیامد، همین شرائط بود.
آیا شایسته و لازم نبود که این افراد به جاى اینکه بر قومیت و دیگرى ملاکهاى واهى تکیه کنند، موضوع علم و دانش را ملاک قرار داده و در میان یاران رسول خدا (ص) فردى را که به اصول و فروع اسلام آشنایى کامل داشت و از آغاز زندگى تا آن روز لغزشى از او دیده نشده بود، براى زعامت انتخاب کنند و به جاى خودبینى، مصالح اسلام و مسلمانان را در نظر بگیرند؟
اصولا باید میان علت و معلول و به عبارت بهتر، میان دلیل و مدلول، ارتباطى وجود داشته باشد، و تصدیق یکى، موجب تصدیق دیگرى گردد، در صورتى که در دلائل مهاجر و انصار، چنین ارتباطى موجود نیست.
درست است که مهاجرین، نخستین کسانى بودند که به پیامبر ایمان آوردند، و یا با پیامبر پیوند خویشاوندى داشتند، ولى این دو جهت سبب نمىشود که مقام رهبرى از آن آنان باشد؛ زیرا رهبرى، شرطى جز این دو لازم دارد، و آن آگاهى از کتاب و سنت و قدرت روحى بر اداره امور مملکت است و چه بسا این دو شرط در افرادى پیدا شود که بعدها به پیامبر ایمان آورده و یا با پیامبر خویشاوندى نداشته باشند.
آنان به جاى اینکه ببینند در چه شخصیتى شرائط رهبرى فراهم است، سراغ فضائلى رفتند که ارتباطى به مقام رهبرى نداشت. همین انتقاد، به استدلال انصار نیز متوجه است؛ بر فرض اینکه اسلام با خون و ایثارگرى آنان انتشار یافت، ولى این دلیل نمىشود که مقام رهبرى نیز از آن آنان باشد، زیرا چه بسا واجد شرائط مقام رهبرى نباشند.
دقت در استدلال دو طرف مىرساند که آنان مىخواستند مقام زعامت را به طور وراثت از پیامبر به ارث ببرند، و هر یک از طرفین براى وراثت خود، دلیلى مىتراشیدند.
جز حکومت ظاهرى، چیز دیگرى مطرح نبود
شیوه استدلال هر دو گروه نشان مىدهد که آنان از خلافت و جانشینى پیامبر، جز همان حکومت ظاهرى و فرمانروایى بر مردم؛ هدف دیگرى نداشتند و از دیگر مناصب پیامبر گرامى (ص) چشم پوشیده و به آن توجهى نمىکردند.