چه مرد است و این مرد را نام چیست؟
جهت دادن به انگاره هاى اساطیرى و ایجاد پیوند بین تاریخ و افسانه، آنچنان آسان نمىنماید تا از این طریق بتوان به شخصیت تاریخى یا اسطورهاى قهرمانان شاهنامه یا داستانهاى اساطیرى سایر ملتها راه یافت. بدون شک، اگر به وجود افسانهاى قهرمانان حکایات، با نگرشى جهانبینانه بنگریم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پیش ازتاریخ و منشها، آرزوها و تجلیات درونى آنها را بازمىیابیم. بنابراین، توجه به شخصیت افسانهاى یا تاریخى رستم نیز سالها، بلکه قرنها، است که مورد نگرش و عنایت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقیق، به طور خاص، بوده و پس از این نیز خواهد بود.
افسانهها نه تنها در بین مردم کشور ما رایج بوده و هست، بلکه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعهاى افسانهها و اسطورهها برخوردارند. اما قضیهی مهم این است که نباید این افسانهها را با خرافات، که خود نشانهاى از تنگمیدانى فرهنگى است، یکى بدانیم، زیرا که خرافات مقولهاى دیگر و اساطیر موضوع دیگرى است. معمولاً، افسانهها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقویت جنبههاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گریبان ناتوانى فرهنگى.
حماسه:
حماسه شعر یا منظومهاى است مبتنى بر توصیف و تعریف اعمال پهلوانى، مردانگى، دلاورى، وطندوستى و بزرگیهاى قومى، تهییج و تشجیع ملتى علیه دشمنان و بیگانگان و بیان سرفرازى یک ملت.
طبیعى است که، در زمان اشغال یک سرزمین توسط نیروهاى بیگانه، مجموعهاى از داستانها و تمثیلها و لطیفهها و نمایش منشهاى پهلوانى و قهرمانى و سرودههایى برمبناى تهییج عواطف و احساسات و مظاهر میهندوستى و فداکارى و ایستادگى در برابر دشمنان و ارج و قرب نهادن به صفات دلیرانه جنگاوران و یلان و پهلوانان و قصههایى در نشان دادن مظاهر شر و فساد دشمن، در بین مردم، دهان به دهان، نقل مىشود. شاعر یا داستانپرداز، این قصهها و حکایات را– که گاهى به اغراق و مبالغه نیز آمیختهاند و معمولاً ذکر وقایع و رویدادهاى شگفتانگیز و تعجبآمیز مىباشند– جمعآورى مىکند و، بی آنکه در آنها دخالت یا تصرف نماید، آنها را به رشتهی نظم مىکشد یا به زیور نثر مىآراید؛ و در اینجا است که هنر هنرمند در بیان آن حکایات آشکار مىشود.
محققان، منظومههاى حماسى را به گونههاى مختلف تقسیم کردهاند که منظومههاى حماسى ملى، حماسى دینى، حماسههاى اساطیرى و پهلوانى و حماسههاى تاریخى از آن جملهاند. اینگونه حماسهها تنها منحصر به کشور ما نیست، بلکه کشورهاى دیگر (مانند یونان، روم، هند، چین، آلمان، فرانسه، انگلیس و دیگر نقاط) نیز داراى منظومههاى حماسى بسیارند. نوشتههاى حماسى پهلوانى، مسلماً در زمان زندگى پهلوانان یا نبرد رویاروى آنها شکل نگرفتهاند، بلکه قرنها پس از آنها به وجود آمدهاند. بنابراین، زیربناى منظومههاى حماسى و پهلوانى به اعصار و قرون کهن بازمىگردد و داستانهاى کهن هر عصر، الگو و پیشنیازى براى منظومهساز قرون بعد از خود است.
حتماً لازم نیست که منظومههاى حماسى با جنگ و خونریزى و غارتگرى در ارتباط باشد، بلکه خود مىتواند ذکر پهلوانیها، عقاید، آداب و رسوم و تمدّن و نحوه زندگى و دلاوریهاى یک قوم دربند یا از بند رسته باشد؛ چنانکه، در شاهنامه فردوسى، خصایص اخلاقى و مدنى و فرهنگى و وحدت ملى و مراسم اجتماعى و راه و رسم پهلوانى و مردمدارى و گذشت و فداکارى و پاکى و درستى و دیندارى و خرد و عقل و تدبیر و حتى تعصب و یکجانبه فکرى و سرنوشت و تقدیر و تراژدى و عشق و پاکدامنى را مىتوانیم آشکارا دریابیم.
ابوالقاسم فردوسى (411-329 ه.ق) همه داستانها و قصههاى پهلوانى موجود زمان خود را، که از گذشتههاى دور و نزدیک برجاى مانده بود، با کوشش بسیار گردآورد و با دقت فراوان آنها را مرتب و منظم ساخت و به رشتهی نظم کشید. او از این عمل دو هدف داشت؛ اول، بیان سربلندیها و دلاوریهاى ایرانیان و نشان دادن روح پهلوانى و بیداردلى آنان، در زمانى که بیگانگان ترک و تازى، سراسر خاک تابناک این ملک را در زیرپاى داشتند؛ دوم، نجات زبان پارسى– که در آن زمان دوره نوجوانى و جوانى خود رامىگذراند– از هجوم زبانهاى بیگانه و متجاوزین.
رستم کیست؟
رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقهی فردوسى است که در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسهسراى طوس برخوردار بوده است.
در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمىخوریم. پهلوانان در این کتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان کاوه، پهلوانان اشکانى (که عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (که طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناسترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان کیانى که بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بودهاند. رستم از یلان سیستان بود، ساکن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مرکز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریباً همان شهر غزنین است که از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مىشد و سیستان (سکستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است که امروز مرکز آن، شهر زابل فعلى است که در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مرکز ایران و حکومتنشین بوده و حضرت زردشت، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و یقین، مىتوان گفت که بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاستهاند.
نژاد رستم
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مىرسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاک تازى، با دختر «کورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج کرد و از او صاحب پسرى شد که نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورک» و از طورک «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، که در هنگام تولد سُرخروى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، که هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزکوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن کودک را به کنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت کرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بىباک گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست که هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از کار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد که او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنکه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى کنیم.
سیمرغ
پرنده افسانهاى است که هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطقالطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است که بر فراز قله کوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، که در حقیقت مرشد کامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستانبوسى سیمرغ، از مغربزمین به سوى مشرقزمین پرواز کردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) که همانهفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.
براى کوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفتهاند کوهى است از زبرجد سبز که گرداگرد زمین را احاطه کرده و قلهی آن به آسمان مىرسد و هیچکس را یاراى رفتن به قلهی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:
وقت خلوت نیست اندر جمع آى
اى هدى چون کوه قاف و تو هماى (مولوى)
عدهاى دیگر کوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانستهاند؛ و سرانجام اعتقاد بر این است که کوه قاف همان کوه البرز (یا هربرز کوه) است؛ به معنى کوه بلند. بدین ترتیب، نشستنگه سیمرغ قله کوه البرز است که ضمناً طلوعگاه خورشید نیز مىباشد و این مسأله، با کمى تعمق، به آیین مهر یا مهرپرستى یا میترائیسم مرتبط است.