نهصد سال پیش در اوج ترکتازى ترکان مسلمان و میدان دارى توأم با تعصب و خشونت بى حد محدثان و فقیهان، در یکى از مراکز عالِم پرور سر زمین ما بذر مکتب وفلسفه اى افشانده شد که با تمام گستردگى و کثرت پیروانش، هیچگاه به نام یک مکتب فلسفی خاص خوانده نشد و در قالب هیچ یک از سیستم های شناخته شدۀ فلسفى نیز ثبت نگردید. سخن از مکتب خیام است و فلسفه اى که او از پایه گذاران آن بود.
از آغاز نفوذ اسلام در سرزمین ما، مردم این سرزمین مبارزات دامنه دار خود را در ابعاد گوناگون و در زمینه هاى مختلف بر ضد اعراب و آئین تحمیلی آنان آغاز کردند. از جمله اینکه، از دل اسلام صدها فرقه و مکتب و مذهب بیرون کشیدند که تعدادى از آنها هنوز هم با سخت جانى ادامۀ حیات می دهند. فرق و مکاتب و مذاهبی نظیر؛ خوارج، قدریه، معتزله، زیدیه، کیسانیه جبریه، اشعریه، مرجئه، ضراریه، کرامیه، باقریه، باطنیه، جعفریه، موسویه، شیطانیه، حازمیه، نظامیه، وهابیه، علویه، شعوبیه، اسماعیلیه، صوفیه، شیعى، سنى و...غیره ازآن جمله اند.
در میان این فرق و مکاتب، دو مکتب عمده اهل تقیه، یعنى اسماعیلیه(باطنیه) و تصوف از مکاتبى بودند که در باطن مخالف اسلام بودند، اما در ظاهر با پذیرش احکام دینی آنان، خود را از زمرۀ مسلمانان قلمداد مى کردند تا با این تمهید بتوانند فضائى براى تنفس به دست آورند.
دو مکتب دیگر، زندقه(مانوی و مزدکی) و خیامى، گاهی به صورت علنی و زمانی به گونۀ پنهانی افکار و اندیشه هاى خود را عنوان مى کردند.
از عجایب روزگار، اینکه، این چهار مکتب یاد شده داراى ویژگى هاى مشترکى نیز بودند. در مکتب تقیه، اسماعیلیه و تصوف، اولى به خشونت و مبارزه مسلحانه متوسل شد و در میدانهاى نبرد به زور آزمائى پرداخت و سرانجام در برابر سیل خروشان و وحشیانه مغول تاب نیاورد و از صحنه بیرون رفت. در حالیکه دومى چون به ظاهر گوشه عزلت گرفته، به خانقاه پناه برده و قناعت و زهد و بى نیازى و ...پیشه خود کرده بود، همچنان زنده و ماندگار ماند.
دو مکتب دیگر نیز، چنین بودند، اولى زندقه، به خشونت و جنگ و جدال افتاد و از میان رفت، اما پیروان مکتب خیام، رو به میخانه آوردند و در سایۀ پیر مغان، به جام شراب و مجلس ساز و آواز و دست افشانی و پا کوبى پناه بردند و پایدار ماندند و بدین گونه زندقه مثل اسماعیلیه ضعیف شد اما مکتب و اندیشۀ خیامى همچون تصوف تا امروز زنده و برقرار مانده است.
مکتب نخستین یعنی اسماعیلیه، در ابتدا با توسل به فاطمیون مصر(که خود آنها نیز پرداختۀ ایرانیان بودند)، به بهانه پیروى از مکتب هفت امامى(محمد پسر اسماعیل، پسر جعفر صادق)، به تبلیغ خلفای فاطمی پرداختند. اما به محض اینکه قدرت یافتند، راه خود را از آنان جدا ساخته و«خود کردند، آنچه کردند».
پیروان این مکتب، اگر چه به ظاهر احکام اسلام را رعایت مى کردند، ولى در باطن و در جمع احباب و اصحاب مومن خویش به هیچ یک از اصول اسلام پاى بند نبودند. تا اینکه،«على ذکره السلام»سومین پیشواى روشن ضمیر و حقیقت بین این مکتب با شجاعت و شهامت بى نظیرى خود را امام زمان نامید و پرده ها را کنار زد و گفت :
- «به اقتضاى عقل شریف مکلفم، اذعان کنم که عالم قدیم است و زمان نامتناهى، بهشت و دوزخ یک امر خیالى و موهوم است... امروز، من تکالیف شرعیه را در خصوص حقوق الله به طور کلى از گردن شما ساقط کردم. پس از این آزاد هستید و از اوامر و نواهى در خصوص حقوق الله بالمره فارغ بالید. علم تحصیل کنید و نیکوکار شوید و از نعمات دنیویه در حیات پنج روزه خود بهره یابید... به خیالات فاسد و عقاید ابلهانه خود را مقید مکنید.. جماعت طایفه اناث را در حبس و حجاب نگاه داشتن را ظلم توصیف کرد و زیاده از یک زن گرفتن را غدغن نمود». او بدین وسیله ماهیت واقعى مذهب اسماعیلیه را آشکار کرد.
مکتب زندقه، چه خرم دینان و چه سپید جامگان، و چه سایر فرقه ها، تکلیفشان از اول معلوم بود. اینان پیروان ادیان آریانای باستان، به خصوص مکتب مانی و مزدک بودند و هدفشان بیرون راندن اعراب و آئین اسلام از این سرزمین بود. از اینرو، گاهی بدون ترس و واهمه و زمانی به دستاویز تقیه، کیش و آئین خود را آشکار مى کردند، و نیز با تکیه بر افتخارات گذشته میهن خود در میدانهاى نبرد به رویاروئى با غارتگران عرب مى رفتند..
پیروان مکتب تصوف، با آویختن به فلسفه وحدت وجود، عملاً و علناً از اصول دین اسلام«توحید» بیرون رفتند، و از جرگۀ مسلمانان خارج شده و از دید آنان لامذهب به شمار آمدند. زیرا، هنگامی که مکتبى منکر یگانگى خدا و منکر صفات وی مى شود، چنین مکتبى در ردیف مکاتبی محسوب می شوند که از دین اسلام خارج اند.
راه تصوف، به عقیده همه آنهائیکه درک و بینش فلسفى دارند، از ادیان توحیدى جداست. همۀ آن حکایتهایی که متصوفه برای تبرئۀ خود عنوان مىکنند، و شاخه ها و شعبه های گوناگونی همچون تصوف اسلامى، تصوف شیعه و تصوف سنى و غیره که به وجود آورده اند، همه بهانه هائى براى سرپوش نهادن بر ماهیت اصلی این مکتب و فلسفه است.
پایه گذاران تصوف به جهت حفظ و بقای مکتب خود تا آنجا در خدعه کردن و تقیه نمودن پیش رفتند که بعضى فرقه های، سلسله خود را به پیغمبر اسلام و بعضی دیگر به عمر و ابوبکر و على و غیره منتسب کردند. فرقه هایی نیز براى فریب شیعیان، به جعلیانی دست زدند که با هیچ معیاری قابل پذیرش نمی باشد. آنها بی توجه به واقعیت های مسلم، امام محمد باقر و امام جعفر صادق و اما رضا را از اقطاب دراویش به شمار آورده اند، و به جعلیاتی از قبیل داستان اویس قرنى و خرقه گرفتنش از على، یا بایزید بسطامى و تلمذ او در محضر جعفر صادق و معروف کرخى و مسلمان شدنش به دست علی ابن موسی (رضا) و غیره دست زده اند، تا فرقه های خود را ازگزند متشرعین نجات دهند.