زندگینامه ناپلئون در 15اوت1769،ساعت 9بامداد(12ساعت اینطرف و آنطرف فرقی نمیکند)،در خانه ای در جزیره«کورس»توسط یک عدد مادر به دنیا آمد.در آن زمان شغل اکثر مردم کورس شورش کردن بود.آنها مدام بر ضد فرانسویهایی که قصد حکمرانی به این جزیره را داشتند،شورش میکردند.بعد که فرانسویها رفتند،«جنواییها»آمدند.مرد٠? بیکار کورس بر ضد آنها هم شورش میکردند.به طوری که فرانسویها و جنواییها تکلیفشان را یا این کورسیها نمیدانستند.وسط همین شورش کردنها بود که یهو ناپلئون به دنیا آمد.
بعد از اینکه ناپلئون حسابی دنیا آمد،پدر و مادرش تصمیم گرفتند که او را به مدرسه نظامی بفرستند،چون آینده درخشانی در شغل شریف شورش کردن برایش پیش بینی کرده بودند.همینطور هم شد.ناپلئون بعد از آشنایی کامل با انواع توپ جنگی،از مدرسه فارغ التحصیل شد.حالا دربدر دنبال جایی بود که آموخته هایش را آزمایش کند.از قضا،شهر«تولون»فرانسه در دست انگلیسیها بود.چی از این بهتر...هر چه فرانسویها به انگلیسیها میگفتند که بابا این شهر مال ماست،توی گوششان نمیرفت که نمیرفت.این فرصت خوبی بود تا ناپلئون خودی نشان دهد.او با توپخانه اش به جان انگلیسیها افتاد و شهر تولون را پس گرفت.انگلیسیها هم رفتند دورتر ایستادند و به انگلیسی گفتند:«الهی...شهر تولون کوفتتون بشه...!»بعد از این موفقیت ناپلئون به سمت فرماندهی توپخانه ارتش فرانسه منصوب شد.او هم هر چه توپ داشت، همراهش آورد و به سمت سلسله جبال«آلپ»رفت،تا با اتریشیها که ایتالیا در اشغال داشتند،بجنگد.حالا این اشغال ایتالیا چه ربطی به فرانسه داشته،الله اعلم...(فکر میکنم که اصولا غربیها عادت دارند،نخود هر آشی شوند).
ناپلئون قبل از حرکت،تصمیم گرفت یک سری کارهای نیمه تمامش را در پاریس انجام دهد و بعد برود.ناپلئون موهایش را شانه زد و رفت به خواستگاری«ژوزفین بوهارنه». دید که ای دل غافل ژوزفین جان،شوهر دارد.آدم عاقل که با زن شوهردار ازدواج نمیکند.تازه این ژوزفین خانوم گل ما از اشراف بود،به این راحتی ها پا نمیداد.ناپلئون با یک نقشه باحال،شوهر ژوزفین را به دستگاه گیوتین سپرد.از آنجایی که ژوزفین نمیتوانست،زن یک آدم بی کله باشد،زن ناپلئون شد.دو روز بعد ناپلئون به جنگ اتریشی ها رفت و پدر آنها را در آورد.معلوم میشود که هر کس عروسی کند،دو روز بعد میتواند،اتریش را شکست دهد.
معمولا این جور وقتها،مثل همه وقتها آدمهایی پیدا میشوند که به طرف حسودی بکنند و عروسی را کوفتش کنند.در این مورد هم یک عده افسر وجود داشتند که چشم نداشتند ببینند،ناپلئون هم با ژوزفین ازدواج کند و هم ایتالیا را فتح کند.لااقل یکی از این دو کار را انجام میداد،قابل اغماض بود.نتیجه فکر افسر های حسود این شد که چون انگلیس،بزرگترین دشمن فرانسه است،بهتر است که به موقعیت او در شرق لطمه وارد شود.بنابراین بهتر است که ناپلئون برود و مصر را که مستعمره انگلیس است،تصرف کند و انگلیس آنقدر بدون مستعمره باقی بماند که کف کند. بعلاوه با این کار دست ناپلئون را توی پوست گردو میگذاشتند و او حالاحالاها نمیتوانست به فرانسه برگردد.اما حسود هرگز نیاسود!!!
ناپلئون در 19 مه 1798 ،با یک عالمه سرباز راه افتاد.او سر راهش جزیره«مالت»را که پر از شوالیه هایی بود که داشتند،شوالیه بازی میکردند،تسخیر کرد و به سرعت به سمت مصر رفت.یکی نبود بگوید آخه مرد حسابی،میخواستی مصر را تصرف کنی،به مالت چه کار داشتی؟ناپلئون و سربازانش چند ماه روی آب سرگردان بودند،تا اینکه به«اسکندریه»رسیدند.وقت پیاده شدن،ناخدا گفت:«زودتر بروید مصر را بگیرید که خیلی کار داریم»سربازان ناپلئون نصفه شب سرشان را انداختند توی بیابان و در فضایی کاملا خیال انگیز،در میان شن و خاک و دسته های گنده خرمگس،به طرف «قاهره»پیشروی کردند.وضع خیلی دشواری بود.مصریها تمام چاههای آب سر راه سربازان ناپلئون را با خاک و سنگ پر کردند.با هر فلاکتی بود،سربازان ناپلئون پیشروی کردند و«مراد بیک»را هم دستگیر کردند(زیاد به فکر مراد بیک نباشید،چون خودم هم او را توی گیر و دار تسخیر مصر،گمش کردم).
ده روز بعد،هنوز عرقش خشک نشده به او خبر دادند که ناوگانش را انگلیسی ها به کلی نابود کردند.ای بخشکی شانس...!او بخاطر اینکار یک سال در مصر ماند و هر روز می آمد،دم ساحل و به وطنش(بعلاوه جاه و مقام و ژوزفین و...) فکر میکرد.که یهو از فرانسه پیامی رسید:«آب دستته،بذار زمین و بیا فرانسه که باهات کلی کار داریم» ناپلئون هم چند تا کشتی قراضه پیدا کرد و راهی فرانسه شد.مردم سر از پا نمیشناختند و به استقبالش آمدند،حتی آن افسرهای حسود.ناپلئون لبخند زورکی میزد و زیر لب میگفت:«خدمتتون میرسم...منو دنبال نخود سیاه میفرستین،هان؟ عقربای بیابون پدرمو درآوردن!»
بعد ناپلئون شروع کرد به اصلاح امور.حالا اصلاح نکن و کی اصلاح بکن...در آن زمان فرانسه دو مجلس داشت.یکی«سنا»و آن یکی هم«شورا».بعد از جنگ قاهره دو مجلس احساساتی شدند و به ناپلئون پیشنهاد فرماندهی کل ارتش را دادند.اما ناپلئون از حق خودش گذشت و در اقدامی جوانمردانه به مجلس حمله کرد.امروزه به این سوسول بازیها اصطلاحا«کودتا»گفته میشود.بعد ناپلئون به انگلیسیها نامه نوشت که دعوا بس است،بیایید صلح کنیم.اما انگلیسیها گفتند:«عمرا».ناپلئون،اول برنامه ای چید تا بعدا سر فرصت حساب انگلیسیها را برسد.برای این کار قوانینی تصویب کرد که براساس آن به کسانی که کارهای سخت و خطرناک انجام دهند،پاداش داده شود.بنابراین همه کسانی که ازدواج میکردند،پاداش حسابی میگرفتند.
ناپلئون وقتی دید که از انگلیسیها خبری نیست.دوباره سراغ جنگ با اتریشیها رفت. اصولا ناپلئون هر موقع بیکار میشد،یک جنگ درست و حسابی با اتریشیها راه میانداخت.او برای این کار از گذرگاه سخت و بلند«سن برنارد»استفاده میکرد.این گذرگاه همان جایی بود که مرحوم«هانیبال»از آنجا به ایتالیا حمله کرده بود.از آنجایی که آدم در هر رشته ای که تحصیل میکند،باید سعی کند که آن را به کار بگیرد،ناپلئون هم سپاهیانش را مجبور کرد که توپهای به آن گندگی را همراهشان بیاورند.ناپلئون دستور داد سپاهیانش تا میتوانند،طبل بزنند.او اعتقاد عجیبی به صدای طبل داشت و معتقد بود باعث هیجان میشود که سربازان سریعتر به جلو حرکت کنند.اما من میگویم که به خاطر هیجان نبوده،بلکه به خاطر این بوده که سربازان زودتر از شر صدای گوش خراش طبل خلاص شوند.اگر این طور بود،الان دولتها اینقدر خرج هواپیما و...نمیکردند. چند تا طبل میخریدند و سه سوته میرسیدند به محل مورد نظر.به هر حال با هر جان کندنی بود،ناپلئون و سپاهیانش به اتریش رسیدند.اتریشها دیدند که صدای گوش خراش طبل می آید و گفتند:«این دیگه کدوم دیوونه ایه...بهتر تسلیم بشیم»ناپلئون به پاریس برگشت و برای احتیاط چند تا طبل نواز خوب در اتریش گذاشت که هوس شورش نکنند.
شش روز بعد،ناپلئون و ژوزفین داشتند اپرا تماشا میکردند که به جانش سوءقصد شد.ناپلئون از این عمل خیلی خوشحال شد،به هزار و یک دلیل.دلیل اول اینکه او اصلا نمرد.دلیل دوم اینکه میتوانست مخالفانش را متهم کند که چشم دیدن او را ندارند و کلا میخواستند که او را بکشند...و دلیل هزار و یکم اینکه او اصلا نمرد.
در این زمان فرانسه بشدت قوی شده بود،اما چون ناپلئون برای کشورگشایی خیلی این طرف و آن طرف رفته بود،بی پول شد.بنابراین مجبور شد که مستعمره«لوئیزیانا»را به آمریکاییها بفروشد.حالا ناپلئون پولدار بود و میتوانست جاهای زیادی را بگیرد و وقتی که بی پول شد، بفروشد.اما انگلیسیهای نامرد دستش را خواندند و این فکر بکر را زهرمارش کردند.ناپلئون نقشه دیگری کشید.او این بار سربازانش را به عنوان کاشف علمی،راهی استرالیا کرد،تا آنجا را هاپولی کنند.اما انگلیسیها فضولی کردند و مانع پیشرفت ناپلئون شدند.ناپلئون تصمیم گرفت که با آنها بجنگد.او سربازان را سوار 1300 کشتی کرد،اما وسط کار پشیمان شد.گویا خواب وحشتناکی دیده بود.تا پایش به فرانسه رسید ،از دولتمران خواست که به او اصرار کنند که تاج و تخت پادشاهی را به سر بگذارد.دولتمردان عزیز هم چنین کردند.
سابق رسم بر این بود که هنگام تاجگذاری،پادشاهان پیش«پاپ»میرفتند.اما ناپلئون سنت شکنی کرد و دستور داد که پاپ را پیش او بیاورند.برای اینکه زهرچشم هم بگیرد،همان روز از قصد رفت شکار.پاپ هم که توی خیابان داشت از سرما میلرزید گفت:«پس کو این ناپلئون جون من که تاجو بذارم سرش و خلاص بشم»بالاخره سر و کله ناپلئون هم پیدا شد و تاجگذاری کرد.بعد هم که«بتهوون»خودمان سمفونی «یادبود یک مرد بزرگ»را برایش اجرا کرد.من اگر جای بتهوون بودم،سمفونی «مرتیکه، مگه بیکاری که مردمو معطل میکنی...!»را اجرا میکردم که هم شاد است و هم پند آموز.بعد از تاجگذاری نمیدانم چی شد که اتریش دم در آورد و با روسیه متحد شد،تا با فرانسه بجنگد.احتمالا چشم دیدن تاجگذاری ناپلئون را نداشتند.ناپلئون این بار هم اتریش را شکست داد،تا اروپا به غیر از انگلیس و مستعمراتش زیر نفوذ او باشد و هر جا که دلش میخواست برود،شکار کند.
ناپلئون تصمیم گرفت،برای اینکه تنوعی در جنگهایش بدهد،به پرتغال حمله کند.او از بس با روسیه و اتریش و انگلیس جنگیده بود حالش به هم میخورد.پرتغالیها که حال و حوصله جنگیدن نداشتند،انگلیسیها را روانه کردند.ناپلئون هم که حالش گرفته شده بود،دوباره رفت سروقت اتریشیها و برای چندمین بار شکستشان داد و با دختر خل و چل امپراتور اتریش ازدواج کرد،چون آن وقتها ازدواج یکی از مهمترین راههای جلوگیری از جنگ بین کشورها بود(من هرچی توی کتاب تاریخ دنبال ژوزفین گشتم تا درباره هوویش از او بپرسم،پیدایش نکردم).